شروع زندگی جادویی من p 2

باورم نمی شد که اون باشه . اصلا امکان نداشت اون باشه . چجوری آمده بود اینجا؟ خودم رو بیشگون گرفتم ، ی بیشگون محکم. باورم نمیشد اون باشه اون! مادرم آمد سمت در + دخترم کیه؟ چیزی نگفتم در شوک بودم مادرم آمد دم در او هم چشماش گرد شده بود . پدرم آمد دم در +شما چرا نمی آید. فهمید اوست و ادامه داد+ آه مادر و دختر نمی خواهید بذارید بیاد تو . اون هنوز دم در بود.

چیزی نمی گفت. مادرم داشت گریه میکرد . آرایشی ملایم حالا دیگر خراب شده بود. من هم بقضم گرفت . دانه های اشکم فرو ریخت . آخه اون چرا این شکلی شده . هیچ وقت فکر نمی کردم این شکلی ببینمش . آخه کی « سریوس » اون شکلی شده بود. پدرم گفت:« سریوس به خاطر تو اینجاست نمی دونی با چه زحمتی آمده اینجا. اداره کل هم بعد ی هفته قبول کرده البته با ۷ تا نگهبان.» نگاهی به سریوس کردم. اون رو بغل کردم گفتم :« سریوس ، آخرین باری که دیدمت ماه پیش بود پسر .» خب راستش من با سریوس صمیمی تر بودم. سریوس خندید و گفت:«دختر خانم نمی خوای دعوام کنی تو ؟»+«بله که دعوت می کنم بفرمایید.»

هر موقع به این فکر می کنم که داییم چرا اینقدر باید به خاطر کاری که نکرده اینقدر اذیت بشه .اما بیشتر از اون می دونی چی اذیتم می کنه چیه ؟ وقتی این جمله ی :« پیتر پتی گرو ی مظلوم بود .» رو می شنوم. پیتر پتی گرو ی بزدل بود.اون لیلی و جیمز پاتر رو به ولدرمورت فروخت و ی انگشتش رو قطع کرد تا این ها رو بندازه گردن سریوس.و الان سریوس ۱۱ ساله داخل آزکابانه آن هم به خاطر کاری که نکرده. اما خوشحالم که سریوس به خاطر من آمده . معلوم نیست تو این سال ها دیمنتور ها چه بلاهایی سرش نیاوردن. دیمنتور ها موجودات وحشت ناکی ان . می گن بوسه ی اونها از مرگ هم بد تره. راستی کی می دونه شاید سریوس تنها مهمون نا خوندمون نباشه.

نفر بعدی دختری بلک بود . آنها مالفوی ها بودند. سریوس گفت :«خوش آمدی نارسیسا ۱۱ سال گذشته درسته؟اون موقع که داشتم می رفتم آزکابان پسرت هم سن آندیا بود.اما الان داره ۱۲ سالش میشه.»سپس به لوسیوس نگاه کرد و ادامه داد:«آه و همون مالفوی که خیلی مغرور بود و شد یکی از پرو پا قرص ترین مرگخواران ولدرمورت.» آقای مالفوی ادامه داد:« اونی که به پاتر ها خیانت کرد ، شد یکی از ماموران همونی که می‌دونی و از لیست خاندان بلک خط خورد داره اینو میگه.بعدشم خیلی جرعت داری که اسمشو میاری .» گفتم :«منظورتون ولدرمورت ؟ بعدشم لطفاً تمومش کنید!» سریوس پوزخندی زد و گفت :«باشه بخاطر تو تمومش می کنم اما راحت شدم . می دونی چیه یک سری حرف ها ۱۱ ساله که تو گلوم گیر کرده بود .» بهش نگاه کردم و گفتم:«الان چی راحت شدی؟» سریوس گفت:« آره» در وسط این بلبشو و دعوا در زده شد ۰ رفتم به امید ویزلی ها در رو وا کردم .‌..... اما شخصی که در زد بعد سال های طولانی ای برگشته بود . در چشمانش خشم زیادی دیده می شد. اما اون شخص عادی ای نبود اون..........