زندگی یه بدبخت ایرانی

از خواب ، توسط صدای جارو برقی مادرت بیدار میشی و سعی میکنی دوباره بخوابی اما مادرت میگه: هی تنبل ، پاشو ، پاشو زهره ( ظهره ، یه ایستراگ به استاد مظفری 🤡 ) وقتی پا میشی می‌بینی ساعت ۸ و نیم هست. خلاصه میری صبحونه بخوری می‌بینی چیه؟ کله پاچه. درحالی که تو دوست نداری ( البته ممکنه بعضی ها دوست داشته باشن ) مجبوری یه جا بشینی و گرسنه بمونی.

خلاصه ، ظهر میشه و تا اون موقع تو گوشی و لپ تاپ هستی و مامانت داد میزنه: بسه دیگه سرت رو از اون نکبتی ( موبایل ) در بیار. و موبایل را از شما می‌گیرد. خلاصه تا وقت ناهار صبر میکنی و وقتی ناهار رو میبینی ، چیزی است که تو دوست نداری. درحالی که دیروز و پریروز هم داشتید. به مامانت شکایت میکنی اما او میگه: دوست نداری نخور. و بابات میگه: حتما گشنه نیست. گشنه باشه سنگ هم میخوره.

منتظر میمونی تا شب بشه تا شام بخوری ، ولی از شانس بدت مادرت تو رو می‌فرسته تا تو محرم نذری بگیری ، میری تا نذری بگیری ، تو صف هستی درحالی که مردمان هموطن گرامی دارن در رو جررر میدن تا نذری بگیرن ، وقتی در بعد از ۳ ساعت باز میشه میری نذری بگیری ولی تموم کرده. بعد از مکافات میری خونه. شام حاضره. تو که مثل هاپو گشنه ای میری سمت شام ولی ، سوپ هست! به مادرت میگی سوپ غذا نیست ولی میگه همینم خیلیا ندارن. خلاصه از گشنگی مجبوری بخوری ، وقتی خوردی میری بخوابی ، بعد از چند ساعت ، خوابت میبره ، ولی از شانس بعدت چند دقیقه بعد صدا گنجشک ها میاد و دوباره یه روز دیگه و یه بدبختی دیگه

خب امیدوارم خوشتون اومده باشه. لایک کن