غروب خونینp2

دست لرزونمو کنار سینک گذاشتم و با دست دیگم چند مشت آب به صورتم زدم تو همون حالت بدم خشک شده بود که با صدای زنگ در به خودم اومدم به سمت در رفتم و از چشمی نگاه کردم با دیدن رایدن نفس حبس شدمو رها کردم و قفل درو باز کردم داخل اومد و مثل همیشه نگاه دقیقی به اطراف انداخت و با آنالیز قیافم گفت_چی شده؟ خواب بد دیدی؟! روی کاناپه نشستم و با بیحالی گفتم_آره گمونم یه کابوس دیدم،کابوسی که هفت ساله آزارم میده!

رایدن همون طور که قهوه ساز و روشن میکرد گفت_راستش یه سوالی ذهنمو درگیر کرده! حالا بپرسم؟ ابرو بالا انداختم و با ماساژ شونم گفتم_عجیبه! با قرار دادن ماگ همیشگیش داخل قهوه ساز با قیافه متفکرانه گفت_چرا دنبال قاتل کسایی می‌گردی که واقعا خانوادت نبودن؟ حتی مثل یه خانواده ازت حمایت نکردن! فکر کنم یکم زیادی درگیری شدی،شاید اگه استراحت کنی حالت بهترشه و مغزتم خوب کار کنه به در اشاره کردم و بی توجه به حرفاش گفتم_برو بیرون و هیچ وقت برنگرد اگه میخوای حرفاتو ادامه بدی!

با اینکه حال بحث کردن نداشتم ولی ادامه دادم_من همون اول کار که خواستی بهم ملحق بشی بهت هشدار دادم! این ماجرا فقط با مرگ قاتلای خانوادم تموم میشه پس اگه نمیخوای کمک کنی بهتره تو پروبالم نباشی! دستشو به نشانه تسلیم بالا برد و گفت_نه نه نه منظورم این نبود،یکم زیاده روی کردم ولی توهم تند رفتی، ما باهم شروع کردیم و باهم این کارو خاتمه میدیم مگه نه؟ بعدش ماگ منم پر کرد و با قرار دادنش روی میز مقابلم روی کاناپه نشست و گفت_خب یه سری اطلاعات جدید در مورد حوادث غیر معمول سال۲۰۱۷ پیدا کردم که بینشون فقط یکی نظرمو جلب کرد برای همین از متنش کپی گرفتم اینارو ببین!

کاغذارو ازش گرفتم و یکی یکی خوندم[عجیب ترین حوادث سال ۲۰۱۷،برخورد کامیون حامل بار به عابران پیاده...هردو شخص بشدت ذخمی شدند و یکی از آنها جان باخت...پلیس این حادثه را غیر طبیعی خواند چرا که تردد این نوع کامیون از ساعت دوازده به بعد می‌باشد ولی این حادثه در ساعت ده نیم صورت گرفته...با این حال به علت نبود شواهد کافی و فرار راننده کامیون این پرونده به طور کامل بسته شده] همه کاغذارو تومشتم مچاله کردم و با پرتابشون به سمتی بلند داد زدم_اون شب دقیقا چه اتفاقی افتاده هااااا؟؟ رایدن کمی از قهوه مزه کرد و گفت_گفتی که اون شب یه شخص نامعلوم دنبالت بود و بعد حادثه یه کلید بهت داد درسته؟

با سرم تایید کردم و کلیدو همراه با بندی که دور گردنم بسته بودم باز کردم و مقابلش گرفتم با دقت نگاهش کرد و گفت_به نظرت این یه کلیده معمولیه؟ شونه بالا انداختم و کمی از قهوه خوردم از روی کاناپه با سرعت بلند شد و به سمت پنجره رفت با تعجب به کاراش نگاه میکردم که یهو داد زد_کوباااا...این یه فلش تو قالب یه کلیده! چشمام از حدقه بیرون زد و با لکنت گفتم_ چـ..چـی مـیگـی؟؟...|ادامه دارد|