صبح روز شنبه ، راکا مثل همیشه ساعت نه بیدار شد و رفت پایین تا صبحونه
بخوره. لیلی ! لیلی جغد راکا بود، نامه هارو از دست لیلی گرفت. جینی ویزلی ، دوست صمیمیش براش نامه نوشته بود، نامه ی دیگه ای هم اونجا بود. بلاخره ! نامه ی هاگوارتزش اومده بود. خواهرش ، میا هم بیدار شد
و گفت :«صبح بخیر راکا ! تولدت مبارک. مامان و بابا برای تولد یازده سالگیت چیزی آماده کرده بودن که فکر کنم وقتشه بعد از صبحونه بهت بدمش. » پدر و مادر راکا تو شیش سالگیش به آزکابان رفتن و چون خواهرش ¹⁸ ساله بود پیش خواهرش زندگی می کرد.
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
خیلی مسخره شده نه؟ ادامه بدم یا مسخرس؟
خیلی خوبه
مالفوی هدیه ؟! 😁
اره
یسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس 😆😆😆😆😆😁😁😁😁😁😁😁💚💚💚💚💚💚💚💚
عالی بود 👍💚
میتونه پیشرفت کنه🌱🤝