پاستیل های خرسی (p1)

خب الان دارم یه امتحان فوق سخت میدم ولی من از پسش بر میام خب جواب این سوال میشه...... ( بعد از امتحان) : وای رایا دیدی امتحان چقدر سخت بود؟ رایا: بابا امیلی اگه یکم میخوندی سخت نبود هانا تو امتحانو چیکار کردی هانا: ( با گریه) هق هق..... گند زدم رایا بدبخت شدم😭 هق..... الکس تو چی؟ الکس:........ هانا: خب باشه ( بعد دانشگاه) داشتیم از دانشگاه میومدیم بیرون که هممون یه پیرمرد فقیر رو دیدیم رایا: بچه ها این پیرمرده رو میبینید هانا: آره گناه داره بریم کمکش کنیم الکس: برای اولین بار باهات موافقم و با بقیه ی بچه ها رفتیم و به پیرمرد یه پولی دادیم بعدش یه پیرزنو دیدیم که افتاده بود رو زمین و توان راه رفتن نداشت لیسا: عه چه عجیب بچه ها بریم کمک و دوباره رفتیم کمک هانا:

وقتی پیرزن رو بلند کردیم با صدای لرزون گفت: ممنونم و رفت رایا: بچه ها قیافه ی پیرزنه شبیه پیرمرده نبود؟

لیسا و هانا و الکس با هم گفتن: نه بابا حتما خیالاتی شدی اوزی: آره حتما رایا. بیخیالش بچه ها این پوستر رو ببینید. میا اندرسون( همینجوری از خودم در آوردم😄) یه کتاب جدید نوشته به اسم پاستیل های خرسی الکس: وای واقعا به اسمش میاد کتابش قشنگ باشه هانا: آهای جناب الکس جینا اگه یادت نرفته باید بلد باشی کهمیا اندرسون بزرگترین و بهترین نویسنده ی آمریکاعه الکس: هه جوجو عصبانی شده و همینطور داشتیم هم درباره ی کتاب هم درباره ی میا اندرسون جر و بحث میکردیم چون ما خوره ی کتابیم و هم عاشق میا اندرسون

وای عجب دعوایی بود فقط من یعنی رایا کامایی یه دختر دانشگاهی رهبر این چند تا کله پوک تونستم از هم جداشون کنم به خونه برگشتم. راستش من مامان ندارم و یه بابای خیلی بی احساس دارم که جوری رفتار میکنه انگار اصن وجود ندارم : سلام بابا من اومدم بابا: سلام رایا: بابا امتحانات ترممو عالی دادم بابا: خب به من چه انتظار آفرین داری؟ برو تو اتاقت

با ناراحتی رفتم تو اتاقم از پله ها یکی یکی بالا رفتم و افتادم رو تختم. دیگه چقدر این زندگی میتونه ظالم باشه اول مامانم که از پیشم رفت بعد بابام که اینجوری شد و بعدشم مامانبزرگام و بابابزرگام همه اشون در یک تاریخ یکسان مردن. از رو تختم بلند شدم و رفتم سر گوشیم برام پیام اومده بود پیام رو که نگاه کردم دیدم هانا پیام داده (چت میان رایا ☆و هانا ♡) ♡: سلام رایا خوبی؟ راستش چند وقتیه میخواستم یه چیزی بهت بگم هر وقت تونستی جوابمو بده! ☆: سلام خوبی؟ الان آزادم اتفاقی افتاده؟

♡: نه چند وقتیه که احساس میکنم الکس دیگه زیادی داره اذیت میکنه و احساس میکنم داره زیر زیرکی نگام میکنه حتی سر امتحانم اینجوری بود. ☆: خب ترسوندیم. شاید..... شاید... آهان شاید عاشقت شده😄 ♡: ایشش مسخره منو ببین با کی دارم چت میکنم😡 ☆: خب حالا ولی خب من که اینجوری میگم به هر حال هر عشقی با نفرت شروع میشه. ♡: نه خیر کی گفته؟ ☆: من چه میدونم؟ ♡: پس زر نزن ☆: ولم کن بابا میخوام برم مشقامو بنویسم ♡: بای ( پایان مکالمه) گوشیرو گذاشتم کنار و رفتم سراغ کیفم اول کیفمو خالی کردم عادتمه که اینکارو بکنم بعد یهو دیدم چند تا چیز افتاد از کیفم بیرون 4 تا بودن به رنگ های بنفش، زرد، سفید و هلویی و اون چیز ها چیزی نبود جز........... پاستیل های خرسی!