پارت آخر
آنچه دیدید*
*آنها سوار ماشین شدند و به خونه لنی رفتند و همه جارو گشتند* امیلی: شنا***سنامه لنی رو پیدا کردم! مارتین: بده ببینم! مارتین: تاریخ تولد و روز و ماه و فامیلیش و همه چیش با من یکیه! امیلی: من که بهت گفته بودم شما خواهر و برادرید! مارتین اشک میریزد.... امیلی: وااااا چرا گریه میکنی؟ ما باید دنبال لنی بگردیم بعد بهش ماجرا رو بگیم بعد بریم به بابات بگیم نه اینکه بشینیم گریه کنیم! این که خوشحالی داره! مارتین: میدونم... نمیدونم برای این خوشحال باشم که خواهرم لنیه.... یا....
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
راستی از آجی عزیزم 𝒦𝓎𝓁𝒾𝑒🎀 متشکرم که با من در این داستان همکار بود❤
راستی از آجی عزیزم 𝒦𝓎𝓁𝒾𝑒🎀 متشکرم که با من در این داستان همکار بود❤
___
مرسی.داستانت عالی بود
خواهش گلم🌷
میسی کیوت♡
دوباره داستان بساز داستان هات عالیهه
ممنون که بهم انگیزه میدید😍❤❤❤
❤️
عالی تموم شد آجییییی
ولی زیادی اتفاقا پشت سر هم نیفتاد
قرار بودکلی اتفاقات پشت سر هم بیوفته ولی آجیم پیشنهاد داد اینطوری باشه💖😁
ممنون♡♡♡♡
اوهوم