هر دو گم شدیم،من در پایان یک رویا تو در یک شعر بی پایان.
جسیکا: صدای ضربان قلبم رو واضح میتونستم بشنوم انگار مدت ها دویدم به دور و برم نگاه میکنم چیزی جز سیاهی نمیبینم اما صدا ها ،انگار وسط یه میدون جنگم از هر طرف صدای شلیک گلوله میاد به پشت سرم که نگاه میکنم تصویر تاری رو میبینم نزدیک تر که میشم تازه برام همه چیز واضح میشه نگاهم به شخصی میوفته که غرق خون روی زمین بی جون دراز کشیده پاهام توانایی برای حرکت نداشتن لب هام برای جیغ زدن از هم فاصله گرفتن اما هیچ صدایی از گلوم خارج نشد کم کم احساس خفگی داشت سراغم میآمد که با شتاب از خواب پریدم چند ثانیه طول کشید تا موقعیتم رو آنالیز کنم،داخل اتاقم بودم این یعنی همهچیز خواب بود البته نه کاملا.احساس تشنگی شدید باعث شد از اتاق خارج بشم و به سمت آشپزخونه برم به پایین پله
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
سلام چطوری من یه داستان به نام رمان همسر دروغین دارم مینویسم و نیاز به حمایت قشنگ شما دارم خوشحال میشم بهش سری بزنید🌹
ناظرش بودم فوق العاده بود
خیلی باحال بود🙃 بازم بنویس پلیز
پارت های بعدی تو راه🥲