اگه دوست داشتین بگین ادامه بدم:)
دخترک دستانش را باز کرده بود و به دره بسیار نزدیک شده بود
پسرک از عقب محکم بغلش کرد و گفت تو دیوانه شدی؟ داشتی چیکار میکردی؟
دخترک با بغضی که 6 سال بود در گلویش جا خوش کرده بود گفت آیین من اونجاست من میدونم آیین من نمرده
پسرک سری از تاسف تکان و داد گفت دلوین به خودت بیا
آیین دقیقا 6 سال قبل بود که توی چنین روزی با تصادف مرد با خودت کنار بیا آیینی نیست
اما مگر دخترک میفهمید که آن پسر که برادر آیین بود و 26 سال سن داشت چه میگفت؟ نه او بعد از 6 سال از مرگ آیین که شوهرش بود هنوز داغ دلش تازه بود
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
20 لایک
ادامه بده ... عالی بود 🌸
منتظر پارت بعدی:)))
خیلی قشنگ بود:)
چشم
قربونت
:)
گشنگ بود...چی دارم میگم مگه میشه داستانی که تو خلق کردی زیبا نباشه؟🥲
🫠❤️
:)
برای دهمین بار خوندمش
🫠❤️
از الان بگم، دیگه حق نداری پستاتو حذف کنی😠
آخه ما کلی باهاشون گریه کردیم🥲
ببینیم قشنگ میشن پستام یا نه :)
داداشم خیلی خوب مینویسی ❤️❤️❤️
ممنونم کوچولو
تستت لایک شد(: ♡
عالی بود(: ♡
مایلی دوتست آخرم رو لایک کنی؟(: ♡
ممنون (: ♡
حتما
بعضی وقتا که نه
ههممیشه میگم کاش مثل بوبوییم مینوشتم
نگاش کنا🫠
جوری که قشنگ بود...
جوری که کامنتت عالی بود>>>>>>
پارت 2 بزارم؟
حتماااا