9 اسلاید پست توسط: Farangis انتشار: 6 ساعت پیش 2 مرتبه انجام شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
رابعه بلخی شخصیتی واقعیست و به عنوان مادر شعر و ادب پارسی شناخته میشود. زاده و درگذشته بلخ بود و آرامگاهش نیز در بلخ افغانستان قرار دارد و در گذشته این منطقه بسیار پررونق بود و میعادگاه عاشقان به شمار میرفت. همه ساله در روز بزرگداشت رابعه بلخی به کنار مزارش میرفتند و در آنجا مراسمهای مختلفی برگزار میکردند ولی در طی سالهای اخیر آنجا تبدیل به مکانی تقریبا متروکه شده. دربارهٔ زندگی رابعه بلخی داستانهای زیادی وجود دارد چون عاشق غلام برادرش فردی به نام بکتاش شده بود به همین دلیل نویسندگان مختلف داستانهایی درباره این عشق نوشتهاند.
داستان
رابعه دختر کعب فرمانروای بلخ بود کعب فرمانروای قدرتمندی بود. رابعه هم دختر بسیار زیبارویی بود. به قدری زیباروی و ماهروی بود که آوازه زیباییاش از مرزهای بلخ هم فراتر رفته بود. سایر امیران در تمامی نقاط آن منطقه بسیار دوست داشتند که با خاندان کعب وصلت کنند و رابعه وارد خانوادهٔ آنها شود. رابعه علاوهبر زیبایی بسیار خوشسخن بود و شعر میسرود. اشعار زیبایی را برروی کاغذ میبرد و اکثر آنها را به پدرش تقدیم میکرد. کعب هم زمانی که اشعار دخترش را میخواند هوش از سرش میرفت و فهمیده بود که دخترش رابعه استعداد عجیبی در ادبیات دارد. کعب به دخترش بسیار احترام میگذاشت و او را با خود به مجلس بزرگان میبرد و به آنها میگفت که هوای دخترش را داشته باشند. روزگار گذشت و کعب قزداری فرمانروای بلخ، فهمید که خورشید زندگیاش در حال غروب است. فرزند پسرش حارث را صدا کرد و به حارث گفت:«دیر یا زود من از این دنیا میروم و این تخت پادشاهی نصیب تو خواهد شد اما نصیحت من به تو شاه جوان، این است که هوای خواهرت رابعه را داشته باش. رابعه یگانه دختر من و میراث من بر این جهان است. همانطور که من به او احترام گذاشتم و او را بزرگ شمردم میبایست به همین ترتیب با خواهرت رفتار کنی.» حارث هم پذیرفت. مدتی که گذشت کعب قزداری از دنیا رفت و حارث پادشاه جدید بلخ شد. حارث بدنبال فرصتی میگشت تا مراسم باشکوهی به پاس آغاز پادشاهیاش برگزار کند. مدتی در اطراف بلخ گشت تا به سرزمینی سرسبز و رویایی رسید. سرزمینی بود بسیار بزرگ و وسیع، گیاهان زیادی در آن روییده بود، کوههای سربهفلک کشیده در اطرافش بود و باد خنک و مطبوعی سراسر این سرزمین را فراگرفته بود. حارث تصمیم گرفت که درهمین مکان جشن پادشاهیاش را برگزار کند. فرمان داد تا تمام چاکران و زیردستانش به آن سرزمین بیایند و مراسم تاجگذاری را برگزار کنند. نامهای هم نوشت برای بزرگان و سایر امیران سرزمینهای اطراف که برای جشن پادشاهی به آن سرزمین سبز و خرم پا بگذارند. روز جشن فرا رسید. خوانندگان، نوازندگان و رقاصان وارد این فضای سرسبز شدند. برای حارث یک تخت بزرگ پادشاهی ساختند و حارث برروی تخت نشست و رسما دوران پادشاهیاش را آغاز کرد. همه در آن جشن شاد بودند و بر حارث جوان آفرین میگفتند. در بین غلامان حارث غلام جوانی بود بهنام بکتاش. بکتاش، غلامی بود بلندبالا و زیباروی. بهقدری رابطه خوبی با حارث داشت که علاوهبر اینکه زیردست حارث بود مسئول گنجینه پادشاهی هم شده بود و کلید خزانه پادشاهی در اختیار بکتاش بود. تمامی دختران جوانی که در جشن حضور داشتند هنگامی که نگاهی به بکتاش میانداختند بر زیبایی و خالق بکتاش آفرین میگفتند. مدت کوتاهی بعد رابعه هم وارد فضای مجلس شد اوقات خوشی را گذراند و سپس چشمش به بکتاشی که کنار برادرش حارث بود افتاد. هرازگاهی برای برادرش می میریخت و هرازگاهی ساز در دست میگرفت و آواز میخواند. رابعه در یک نگاه شیفته بکتاش غلام برادرش شد.
جشن به پایان رسید و همه به منازلشان بازگشتند اما رابعه حال و روز خوشی نداشت. به شدت احساس بیماری میکرد و در آتش عشق بکتاش میسوخت اما میترسید که چنین چیزی را بر زبان بیاورد. میدانست که برادرش حارث نسبت به این عشق برخورد بسیار تندی خواهد داشت و سایر افرادی که در دربار پادشاهی بودند نسبت به این خبر رفتار خوبی نخواهند داشت. به همین دلیل رابعه هیچ نگفت همه این راز را پیش خودش نگه داشت. روز به روز به بیماری رابعه افزوده میشد.
طبیب آورد حارث، سود کی داشت/که آن بت درد بی درمان ز پی داشت
چنان دردی کجا درمان پذیرد/که جان درمان هم از جانان پذیرد
رابعه دایهای داشت بسیار دلسوز، زیرک و کاردان. با حیله، چارهگری و نرمی و گرمی پرده شرم را از چهره رابعه برافروخت سرانجام دایه بر عشق رابعه بر غلام برادرش پی برد. رابعه برای دایه خودش آشکار کرد:
«چنان عشقش مرا بیخویش آورد/که صد ساله غمم در پیش آورد
چنان زلفش پریشان کرد حالم/که آمد ملک جمعیت زوالم
چنانم حلقهٔ زلفش کمر بست/که دل خون گشت تا همچون جگر بست
چنین بیمار و سرگردان ازانم/که میدانم که قدرش میندانم
بخوبی کس چو بکتاش آن ندارد/که کس زو خوبتر امکان ندارد
سخن چون میتوان زان سرو بُن گفت/چرا باید ز دیگر کس سخن گفت
چو پیشانی او میدانِ سیمست/گر از زلفش کنم چوگان چه بیمست
درآن میدان بدان سرگشته چوگانش/بخواهم برد گوئی از زنخدانش
اگر از زلف چوگان میکند او/سرم چون گوی گردان میکند او
اگر رویش بتابد آشکاره/شود هر ذرّهٔ صد ماه پاره
هلال عارضش چون هاله انداخت/مه نو از غمش در ناله انداخت
چو زلفش دلربائی حلقهور شد/بهر یک حلقه صد جان در کمر شد
سوادی یافت مردم نرگس او/ازان شد معتکلف در مجلس او
چو تیر غمزهٔ او کارگر شد/ز سهمش رمح و زو پین در کمر شد
خطی دارد بدان سی پاره دندان/بخون من لبش ز آنست خندان
صدف را دید آن دُرّ یتیمش/بدندان باز ماند از دُرج سیمش
دهانش پستهٔ تنگست خندان/که آن را کعبتین افتاد دندان
چو صبح ار خنده آرد در تباشیر/مزاج استخوان گیرد طباشیر
لبش را صد هزاران بنده بیشست/که او از آبِ حیوان زنده بیشست
خط سبزش محقّق اوفتادست/ز خطّ نسخ مطلق اوفتادست
جهان زیر نگین دارد لب او/فلک در زیر زین سی کوکب او
ز سیبش بر بِهی کردم روانه/ازین شکل صنوبر نار دانه
چو آزادیم ازان سرو سهی نیست/بهی شد رویم و روی بهی نیست»
رابعه از دایهاش درخواست کرد که شرح عشقش را برای محبوبش بکتاش ببرد. دست به کاغذ و قلم برد شعری نوشت. رابعه در نامه اینطور نوشت:
«الا ای غائب حاضر کجائی/به پیش من نهٔ آخر کجائی
دو چشمم روشنائی از تو دارد/دلم نیز آشنائی از تو دارد
بیا و چشم و دل را میهمان کن/وگرنه تیغ گیر وقصد جان کن
بنقد از نعمت ملک جهانی/نمیبینم کنون جز نیم جانی
چرا این نیم جان در تو نبازم/که بی تو من ز صد جان بی نیازم
دلم بُردی وگر بودی هزارم/نبودی جز فشاندن بر تو کارم
ز تو یک لحظه دل زان برنگیرم/که من هرگز دل ازجان برنگیرم
چو بی رویت نه دل ماند و نه دینم/چرا سرگشته میداری چنینم
منم بی روی تو روئی چو دینار/ز عشق روی توروئی بدیوار
ترا دیدم که همتائی ندیدم/نظیرت سرو بالائی ندیدم
اگر آئی بدستم باز رستم/وگرنه میروم هر جا که هستم
بهر انگشت درگیرم چراغی/ترا میجویم از هر دشت و باغی
اگر پیشم چو شمع آئی پدیدار/وگرنه چون چراغم مرده انگار»
در پایان نامه هم چهره خودش را نقاشی کرد. نامه را بست، مهروموم کرد و به دست دایهاش داد. گفت که همین نامه را برای بکتاش ببر تا بکتاش به راز عاشقانهای که در دل من هست پی ببرد و من هم از شر این درد عشق رهایی پیدا کنم. دایه نامه را پنهانی به دست بکتاش رساند. بکتاش نامه را خواند محو زیبایی آن شعر شد و با همان یک نگاه به نقش دختر زیباروی پایین نامه ندیده دلباخته این دختر شد. آن شعر دروجود بکتاش آتشی افروخت. بکتاش هم نسبت به رابعه علاقه پیدا کرده بود. دایه هم نامهبر این عشاق شده بود. بکتاش هم دست به قلم و کاغذ برد و شروع کرد به نامه نوشتن برای عشقش رابعه. نامهنگاری این دو جوان شروع شده بود و هردو دلباخته هم بودند. یکی از همین روزها بکتاش داشت در کوه قدم میزد که بهطور اتفاقی چشمش به رابعه افتاد و فهمید که این رابعه همان رابعه نقاشی است. به سمت رابعه رفت و محکم دامن رابعه را گرفت و میخواست او را در آغوش بکشد اما بهجای اینکه با لطافت و مهربانی از معشوقش روبهرو شود با برخورد تند رابعه روبهرو شد:
«که هان ای بی ادب این چه دلیریست/تو روباهی ترا چه جای شیریست
که باشی تو که گیری دامن من/که ترسد سایه از پیرامن من»
عاشق ناامید یکه خورد و گفت که ای بت دلافروز این چه حکایتیست که در نهان برایم شعر میفرستی و عاشقم میکنی و اکنون که روبهروی هم قرار گرفتیم روی خود را میپوشانی و مرا از خود میرانی؟ رابعه پاسخ داد که از این راز آگاه نیستی و نمیدانی که آتشی که در دلم زبانه میکشد و هستیام را خاکستر میکند به نزدم چقدر گرانبهاست چیزی نیست که با جسم خاکی سر و کار داشته باشد جان غمدیده من طالب هوسهای پست و شهوانی نیست تو را همین بس که بهانه عشق سوزان و محرم اسرارم باشی دست از دامنم بدار که با این کار چون بیگانگان از آستانهام دور میشوی. رابعه این را گفت و از بکتاش دور شد و آتش عشق را در وجود بکتاش شعلهورتر کرد. روزی دختر عاشق تنها میان چمنها قدم میزد و زیر لب این شعر را میخواند:
«الا ای باد شبگیری گذر کن/ز من آن ترک یغما را خبر کن
بگو کز تشنگی خوابم ببردی/ببردی آبم و آبم ببردی»
ناگهان متوجه شد که برادرش حارث در همان اطراف پرسه میزند و متوجه شعر خواندن رابعه هم شده است. همانلحظه دوباره آن شعر را خواند و این بار بجای ترک یغما از واژه سرخ سقما استفاده کرد. از این اتفاق یک ماه میگذرد و بیگانهای قدرتمند بر بلخ حملهور میشود. همین خبر هم به حارث پادشاه بلخ رسید. حارث دستور داد که سپاهیان آماده نبرد و راهی میدان جنگ شوند. جنگ بسیار خونینی میان آن نیروی بیگانه و نیروی نظامی بلخ درگرفت. حارث هم جوانمردانه و قدرتمند داشت مبارزه میکرد. دوشادوش حارث بکتاش بود. بکتاش داشت با دو شمشیر مبارزه میکرد و دشمنان زیادی را از پا درآورده بود اما دشمنان بر سر بکتاش ریختند و یکی از این افراد با ضرب شمشیری سر بکتاش را زخمی کرد. جوری که هوش و حواس از بکتاش رفت و بکتاش برای چند لحظه خودش را گم کرد. وقتی که بکتاش بیهوش و بیاراده در جایی افتاده بود دشمن رفت که سر از تن بکتاش جدا کند اما در همین حال دیدند که فردی بسیار پوشیده سوار بر اسب دارد نعره بسیار قدرتمندی سر میدهد. بهطوری که حاضرین میدان در بهت و حیرت بودند که این فرد که صورتش پوشیده است از کجا میآید. این فرد آمد شمشیرزنی ماهر بود و دشمنان بکتاش را از بکتاش دور کرد. طوری که این افراد نتوانستند بکتاش را به قتل برسانند و جان بکتاش را نجات داد. سپاهیان بلخ رو به شکست بودند و دشمن بیگانه داشت پیروز میشد اما در همین زمان نیروهای کمکی از بخارا فرا رسیدند و امیر بخارا به فریاد امیر بلخ رسید. نیروهای بخارا نیروهای قدرتمندی بودند و توانستند بلخ را نجات دهند. دشمن شکست خورد و از بلخ گریخت. امیر بخارا هم برتمامی محافظان بلخ آفرین و خسته نباشید گفت. سپس نیروهای بخارا دوباره به آنجا برگشتند. اما فردی که رویش را پوشانده بود که بود؟ این فرد کسی نبود جز رابعه. که به مدد عشقش آمده بود و دوست نداشت بکتاش در آن جنگ جان بدهد. رابعه میدانست که بکتاش از ناحیه سر بهشدت آسیب دیدهاست. بههمین دلیل هنگامی که جنگ تمام شد همچنان در فکر بکتاش بود و شب و روز میگریست که این درد چه اثری بر محبوبش دارد. دوباره دست به نامهنگاری زد و شعری برای بکتاش سرود:
«چه افتادت که افتادی بخون در/چو من زین غم نه بینی سرنگون تر
همه شب همچو شمعم سوز در بر/چو شب بگذشت مرگ روز بر سر
چو شمع از عشق هر دم باز خندم/به پیش چشم برقع باز بندم
چو شمع از عشق جانی زنده دارد/میان اشک و آتش خنده دارد
شبم را گر امید روز بودی/مرا بودی که کمتر سوز بودی
ازان آتش که بر جانم رسیدست/بسی پایان مجو کآنم رسیدست
ازان آتش که چندین تاب خیزد/عجب نبوَد که چندین آب خیزد
میان خاک در خونم مگردان/سراسیمه چو گردونم مگردان
چو سرگردانیم میدانی آخر/بخونم در چه میگردانی آخر
چو میدانی که سرمست توام من/ز پای افتاده از دست توام من
من خون خواره خونی چون نگردم/چرا جز در میان خون نگردم
چنان گشتم ز سودای تو بیخویش/که از پس میندانم راه و از پیش
دلی دارم ز درد خویش خسته/به بیت الحزن در بر خویش بسته
بزای بند بندم چند سوزی/بر آتش چون سپندم چند سوزی
اگر اُمّید وصل تو نبودی/نه گَردی ماندی از من نه دودی
مرا تر دامنی آمد بجان زیست/که بر بوی وصال تو توان زیست
دل من داغ هجران بر نتابد/که دل خود وصل جانان برنتابد
ز درد خویشتن چون بیقراران/یکی با تو بگفتم از هزاران
دگر گویم اگر یابم رهی باز/وگرنه میکشم در جان من این راز»
این نامه مانند مرحم درد بکتاش را تسکین داد و سیل اشک از دیدگانش روان شد. بکتاش هم دست به قلم و کاغذ گرفت و برای دلدارش پیغامی فرستاد.
که جانا تا کَیم تنها گذاری/سر بیمار پرسیدن نداری
چو داری خوی مردم چون لبیبان/دمی بنشین به بالین غریبان
اگر یک زخم دارم بر سر امروز/هزارم هست برجان ای دلفروز
ز شوقت پیرهن بر من کفن شد/بگفت این وز خود بیخویشتن شد
چند روزی گذشت و زخم بکتاش هم بهبود پیدا کرد. مدتی بعد برحسب اتفاق رابعه با رودکی پدر نابینای شعر فارسی ملاقات کرد. رودکی خواست که رابعه اشعارش را دربرابر رودکی بخواند. رابعه هم شروع به خواندن اشعار کرد و اشعار بسیار زیبایی خواند و بر دل رودکی نشست. رودکی داستان این اشعار را از رابعه پرسید. رابعه هم ناخواسته داستان عشقش به بکتاش را تعریف کرد و گفت که همه این اشعار از سر سوز است. سوز فراق دو عاشق. این اشعار بسیار بر رودکی تاثیر گذاشت. خیلی از این اشعار را نوشت و بر رابعه آفرین گفت. مدت کوتاهی بعد امیر بخارا جشن بزرگی برگزار کرد و از همه بزرگان دعوت کرد تا در این جشن حضور به عمل برسانند. یکی از بزرگان رودکی بود که به دربار امیر بخارا دعوت گردید. یکی دیگر از آنها حارث برادر رابعه بود. حارث میدانست که حتما باید برای سپاسگزاری به دربار امیر بخارا برود چرا که در جنگ امیر بخارا بسیار به مردمان بلخ کمک کرد. حارث هم به همراه اطرافیانش به سمت دربار امیر بخارا رفت. جشن بزرگی برگزار شد و در آنجا امیر بخارا از جای خود برخاست و رودکی را صدا کرد و از او خواست که در جمع بزرگان شعری بخواند. رودکی هم گرم میگساری شده بود و سپس شروع به خواندن اشعار زیبا کرد. اشعار را خواند و این اشعار در حاضران این مجلس حس بسیار زیبایی را ایجاد کرد. این افراد بسیار خوشحال شدند و درنهایت امیر بخارا از رودکی پرسید که این اشعار سروده کیست؟ رودکی گفت که این اشعار سروده رابعه دختر کعب قزداری فرمانروای پیشین بلخ است. رودکی
گرم صحبت شد و داستان عشق رابعه و بکتاش را تعریف کرد غافل از اینکه برادر رابعه در همان مجلس نشسته است. توجهی به حارث نکرد و اطلاعی هم نداشت که حارث آنجاست. کل داستان عاشقانه را برای بزرگان در مجلس تعریف کرد. حارث مات و مبهوت مانده بود که این فرد درباره خواهرش صحبت میکند و در تمام این مدت رابعه عشقی مخفیانه را با بکتاش آغاز کرده بود. بسیار خشمگین بود و منتظر بود که این مراسم هرچه زودتر به پایان برسد و به بلخ برسد و در آنجا بلایی بر سر خواهرش بیاورد که چرا دل در راه عشق غلام دربار داشت. مدتی گذشت و حارث به بلخ رسید اما همچنان دست به انجام کاری نزد. بسیار خشمگین بود و میکوشید این خشم را در خودش فرو ببرد. بکتاش در تمام این مدت نامههایی را که از رابعه دریافت میکرد در یک گنجینه نگه میداشت و این گنجینه برایش بسیار محترم و مقدس بود ولی بکتاش دوست بدی داشت.
این دوست بد به داستان حارث پی برد و فهمید که حارث دنبال بهانهای میگردد که سر از تن رابعه و بکتاش جدا کند. این دوست بد پنهانی وارد خانه بکتاش شد و آن گنجینه نامهها را پیدا کرد. گنجینه نامه را گرفت و در ازای چند سکه آن را تقدیم حارث کرد. حارث که گنجینه را باز کرد و نامهها را دید فریادی از سر خشم سرداد. حارث فهمید که در تمام این مدت این دو رابطه نزدیکی داشتند و بسیار نامه عاشقانه نوشتهاند و حارث هیچ اطلاعی از این موضوع نداشت. به اطرافیانش فرمان داد که بکتاش را دستگیر کنند و به سیاهچال بیاندازند. سپس خواهرش رابعه را دستگیر کنند و در یک حمام رگ دست او را بزنند و در حمام را با چوب ببندند تا نه رابعه بتواند بیرون بیاید و نه کسی وارد شود که رابعه را نجات دهد. مأموران حارث همینکار را انجام دادند. بکتاش را به زندان انداختند و رابعه را به حمام بردند. رگ دستانش را زدند و خون از دستانش جاری شد. سپس در حمام را آنچنان محکم بستند که هیچکس توان ورود و خروج به حمام را نداشته باشد. خون بسیار زیادی از رابعه میرفت و رابعه بلند فریاد میزد. نه فریادی از ترس مرگ و نه فریادی از ضعف و دادخواهی بلکه فریادی از سر آتش عشق، از سوز تب، از شعر سوزان، آتش جوانی از دست رفته، آتش بیماری و آتش رسوایی. همه اینها چنان رابعه را میسوزاندند که هیچکس توان خاموش کردن این آتش را نداشت. خون آهسته از رگان شاعر جوان فرو میریخت و کف حمام غرق خون شده بود. رابعه در همانجا انگشتش را به خون رنگین کرد و نوشتن اشعاری بر روی دیوار حمام را آغاز کرد. همینطور انگشتش را به خون میزد و اشعار مختلفی را سراسر دیوار و در حمام مینوشت. به طوری که در نهایت تمامی دیوار حمام پر از اشعار شاعر جوان شد. رابعه آنقدر شعر نوشت که دیگر خونی در رگهایش باغی نماند. چهرهاش بیرنگ شد و بیجان و بیروح کف حمام افتاد و از این دنیا رفت. روز دیگر در حمام را باز کردند تا جسد بیجان رابعه را از حمام بیرون بیاورند و به خاک بسپارند که چنین کردند اما افرادی که وارد حمام شدند چشمشان به دیوار حمام و اشعار سوزناک رابعه افتاد.
نگه کردند بر دیوار آن روز/نوشته بود این شعر جگر سوز:
نگارا بی تو چشمم چشمه سارست/همه رویم بخون دل نگارست
ز مژگانم به سیلابی سپردی/غلط کردم همه آبم ببُردی
ربودی جان و در وی خوش نشستی/غلط کردم که بر آتش نشستی
چو در دل آمدی بیرون نیائی/غلط کردم که تو در خون نیائی
چو از دو چشم من دو جوی دادی/بگرمابه مرا سرشوی دادی
منم چون ماهئی بر تابه آخر/نمیآئی بدین گرمابه آخر؟
نصیب عشق این آمد ز درگاه/که در دوزخ کنندش زنده آنگاه
که تا در دوزخ اسراری که دارد/میان سوز و آتش چون نگارد
تو کَی دانی که چون باید نوشتن/چنین قصّه بخون باید نوشتن
چو در دوزخ بعشقت روی دارم/بهشتی نقد از هر سوی دارم
چو دوزخ آمد از حق حصّهٔ من/بهشت عاشقان شد قصّهٔ من
سه ره دارد جهان عشق اکنون/یکی آتش یکی اشک و یکی خون
کنون من بر سر آتش ازانم/که گه خون ریزم و گه اشک رانم
بآتش خواستم جانم که سوزد/چو جای تست نتوانم که سوزد
باشکم پای جانان میبشویم/بخونم دست از جان می بشویم
بدین آتش که ازجان میفروزم/همه خامان عالم را بسوزم
ازین غم آنچه میآید برویم/همه ناشسته رویان را بشویم
ازین خون گر شود این راه بازم/همه عشاق را گلگونه سازم
ازین آتش که من دارم درین سوز/نمایم هفت دوزخ را که بین سوز
ازین اشکم که طوفانیست خونبار/دهم تعلیم باران را که چون بار
ازین خونم که دریائیست گوئی/درآموزم شفق را سرخ روئی
ازین آتش چنان کردم زمانه/که دوزخ خواست از من صد زبانه
ازین اشکم دو گیتی را تمامت/گِلی در آب کردم تا قیامت
ازین خون باز بستم راه گردون/که تا گشت آسیای چرخ بر خون
ازین گردی که بود آن نازنین را/ز اشکی آب بر بندم زمین را
بجز نقش خیال دلفروزم/بدین آتش همه نقشی بسوزم
بخوردی خون جان من تمامی/که نوشت باد ای یار گرامی
کنون در آتش و در اشک و در خون/برفتم زین جهان جیفه بیرون
مرا بی تو سرآمد زندگانی/منت رفتم تو جاویدان بمانی
بکتاش چون از این شعر آگاه شد از سیاهچال گریخت و شبانگاه، به خانه حارث رفت و سر از تن او جدا کرد سپس به آرامگاه رابعه رفت. دشنهای از لباسش بیرون آورد و با همان دشنه بر سر مزار یار به زندگیاش خاتمه داد.
نبودش صبر بی یار یگانه/بدو پیوست و کوته شد فسانه
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
ناظر بودم .ایوللل
تستت عالی بود💜
همینجوری ادامه بده🖤
از خودت بهترین نویسنده رو بساز 🍁
هیچوقت نا امید نشو ،🩷
چون با کمی تلاش🫧
میتونی بهترین خودت باشی 🌷
همیشه تلاشت رو ادامه بده تا به اهدافت برسی🥹
با آرزوی موفقیت : ساناز 🌻
منتشر
عالیی مثل همیشه
ولی اندازه ادمین عالی نبود
خسته نباشی
ذوق