داستان سرنوشتp8

آنچه دیدید* او با کله افتاد توی چاله او بیهوش شد.... وقتی به هوش آمد... زنی زیبا با موهای طلایی و چشمان قهوه ای جلوش ایستاده بود.... مارتین: م... م... من کجام؟

ان زن: سلام! من امیلی هستم وقتی داشتم قدم میزدم دیدم تو بیهوش شدی پس تصمیم گرفتم تورا به خانه خودم بیاورم تا ازت مراقبت کنم😊 مارتین: سلام.... من مارتین هستم.... 16 سالمه... راستش...*او ماجرا را به امیلی میگوید* خوشحال میشم بهم کمک کنی تا خواهر مخفی ام را پیدا کنم... 🥹 امیلی لبخندی زد و گفت: حتما!

داستان از زبان آندره* آندره: با پسرم به خت م همسرم رفتیم و چند ساعت بعد از ختم همسرم اومدیم خونه یک دفعه یکی در زد رفتم ببینم کیه خواهرم بود که یه ذره غذا بهم داد وقتی رفتم تو اتاق پسرم دیدم او نبود خیلی نگران شدم و کلی دنبالش گشتم ولی او هیچ جا نبود

داستان از زبان مارتین* الان با امیلی درحال گشتن خواهر مخفی ام هستم ولی هنوز پیداش نکردم او خیلی زن مهربانی است با اینکه 26 سالشه ولی باهم دوست شدیم 😁 یک دفعه صدایی آمد... امیلی: مارتین مارتین! خواهرت را پیدا کردم!

خب عشقا این پارت هم تمام شد امیدوارم لذت بزده باشید♡ بایییی♡♡♡