17 اسلاید پست توسط: گمنام♡ انتشار: 3 روز پیش 61 مرتبه انجام شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
امروز: ۱۳ تیر ۱۴۰۳
یکی از چیزایی که فهمیدم اینه که خیلی از هم سن و سالای من و یا حتی افراد بزرگتر تا کوچکترین جزئیات زندگی سلبریتی ها و شخصیت های فیلم ها رو میدونن(توجه توجه این یک توهین نیست چون خود من تا سیر تا پیاز زندگی شخصیت های هری پاتر رو از حفظم) ولی کوچکترین اطلاعاتی از قهرمان های واقعی این دنیا یعنی شهدا ندارن. از اون طرفم تو تستچی یه عالمه کلوپ و اکیپ و سلسله و کتابفروشی و کافه و... تشکیل شده و با خودم گفتم چرا یه گلزار شهدا نداشته باشیم؟ این شد که تصمیم گرفتم مجموعه پستی با عنوان گلزار شهدا بسازم که هم اطلاعاتی از شهدا بهتون میدن و هم اولین گلزار شهدای تستچیه
از همون بچگی روحیات متفاوتی با بقیه پسرا داشت. خودشو وقف اهل بیت میکرد. دانشگاه که رفت پاشو گذاشت تو یه کفش که من میخوام برم حوزه علمیه. تو حوزه هم بی اندازه فعال بود و برای خودش کلاس داشت. حتی حجت الاسلام آقای میرهاشم حسینی هم میگفتن طلبه ی خیلی فوق العاده ای میشه. توی قضیه اغتشاشات و شلوغی های سال ۱۴۰۱ کمک های زیادی به نیرو های امنیتی کرد. اون کسی بود که به جرم داشتن چهره ای حزب اللهی دزدیدنش و با هر چی دستشون اومد اونو زدن. آرمان علی وردی، طلبه ای جوان و صاحب انگشتر شکسته بود.
آرمان از همون بچگی به کار های فرهنگی علاقه داشت. تو مدرسه که کار های فرهنگی میکردن اون هم علاقه نشون میداد. بعد تر که به سنی رسید که میتونست خودش فعالیت کنه شروع کرده به ایستگاه صلواتی زدن، تمیز کردن مسجد، بنر میزد، ماه رمضونا و محرما کمک میکرد. خانواده ی آرمان اینجا فهمیدن که آرمان خیلی به زحمت کشیدن و کار کردن برای اهل بیت علاقه داره و روحیاتش کلا با بقیه پسرا فرق داره.
آرمان خیلی جاها برای گزینش میرفت. برای ارتش و... تو همین بین هم کنکورش مهندسی عمران قبول شد و رفت دانشگاه. یه روز آرمان رفت پیش مادرش و گفت:《مامان اینجا با روحیات من سازگاری نداره. من اینجا نمیتونم احساس میکنم من برای اینجا ساخته نشدم.》مادرش هم در جواب گفت:《خب پس میخوای چیکار کنی؟》آرمانم یکم سکوت کرد و جواب داد:《یه چیز بگم ناراحت نمیشی؟ من میخوام برم حوزه علمیه.》مادرش گفت:《خب تو درستو ادامه بده مهندس شو برو یه جور دیگه خدمت کن.》آرمانم گفت:《نه، "سرباز امام زمان شدن برای من افتخارش بیشتره!"》
آرمان خودش تو حوزه کلاس داشت و به بچه ها آموزش میداد. از احکام و تاریخ بگیر تا فعالیت های مهارتی مثل روبیک! حتی یکی از دوستان آرمان، آقای احسان دلیری میگه:《من تازه اومده بودم کانون تربیتی و زیاد با جو اونجا آشنا نبودم. یه کلاسم داشتم کلاس قرآن. وسط کلاس دیدم همه ی بچه ها روبیک دستشونه و سعی میکنن حلش کنن و به جای این که به قرآن گوش بدن مشغول حل روبیکن! برگشتم گفتم آقا کلاسه ها! وسط کلاس قرآن با روبیک چیکار دارین؟ اصلا معلم روبیک شما کیه؟ که گفتن آقای علی وردی.》
هر موقع که کاری رو زمین میموند و کسی حاضر به انجامش نمیشد آرمان میاومد وسط. شب قدر که توی حوزه برنامه داشتن و یه جمعیت زیادی برای مراسم میاومدن اهالی حوزه مجبور بودن یه مهد کودک درست کنن تا بچه ها کوچیک اونجا مشغول بازی بشن و پدر و مادر ها هم با خیال راحت مشغول مناجاتشون بشن. دوست آرمان(آقای علی بیگدلی) برگشت بهش گفت که:《آرمان یه کار هست رو زمین مونده. کسی نیست که انجامش بده. انجام میدی؟》آرمان گفت:《چه کاری؟》علی آقا هم ادامه داد:《آرمان، میدونم امشب همه دوست دارن برن مناجات، همه دوست دارن برن با خداشون راز و نیاز کنن ولی این کار رو زمینه اگه میشه انجامش بده.》آرمان در جواب گفت:《علی آقا شما بگو چیکار؟》علی آقا گفت:《ببین مهد کودک طبقه دومه. برای بچه ها خطرناکه. یه نفر باید دست بچه ها رو جلوی در بگیره ببرتشون بالا تحویل بده دوباره بیاد جلوی در.》آرمانم گفت:《من انجام میدم.》
آرمان بی اندازه دغدغه مند بود. هر موقع جایی سیل میاومد، زلزله میاومد اولین نفر حرف رفتن و کمک کردن رو میزد و اولین نفر میرفت برای کمک. مثلا توی قضیه سیل لرستان خودجوش با چند تا از دوستاش رفتن برای کمک به مردم سیل زده. همینطور هم خیلی دغدغه کار تربیتی داشت به طوری که از شهران که حدودا چهل پنج دقیقه پنجاه دقیقه تا حوزه راه بود میرفت برای کار های تربیتی حوزه. توی جریان شلوغیای ۱۴۰۱ توی کلاس میاومد راجع به این اتفاقات حرف میزد میگفت:《الان وظیفه من طلبه چیه؟ ما طلبه ها باید چیکار کنیم؟ ما باید بریم با اینا حرف بزنیم. ما میریم نمیخوایم که اونا رو بزنیم میخوایم باهاشون حرف بزنیم.》علاوه بر این که حرفشو میزد خودشم اولین نفر به نیرو های امنیتی کمک میکرد. یه بار مادرش به آرمان گفت:《آرمان تو نرو!》آرمانم گفت:《خب من نرم. اون نره. پس کی بره؟》
آرمان تو وظیفه اصلی خودش که درس خوندن بود کم نمیذاشت. همیشه سعی میکرد از اول تا آخر سر کلاس حضور داشته باشه و غیبت نکنه. برای اساتید احترام قائل بود و حرمتشون رو نگه میداشت. پشتکار خیلی زیادی داشت و استاد ایشون یعنی حجت الاسلام آقای عبدالحسن مقدسیان میگن:《اون یه طلبه ی نمونه بود.》آرمان برنامه ریزی داشت همیشه. دنبال این نبود که الان چیکار کنه. اون برای "۵۰ سال" بعدش برنامه ریخته بود و اینو "مکتوب" کرده بود!
آرمان بی اندازه به پدر و مادرش وابسته بود. اون همیشه احترام اونا رو نگه میداشت حتی مادرش میگه:《تو این ۲۱ سال یه بارم ندیدم که آرمان موقع حرف زدن با من صداش رو بالا ببره.》رابطش با برادر کوچک ترش، محمد امین هم خیلی خوب بود. اونا مثل دوتا رفیق بودن. اگه داداشش زنگ میزد فرق نمیکرد سر کلاس بودیا سر بحث سریع گوشی رو جواب میداد و شروع میکرد صحبت کردن با محمد امین. حتی وقتی با بچه های حوزه رفته بودن کربلا همش دنبال این بود که یه جا اینترنت گیر بیاره شروع کنه پیام دادن، زنگ زدن و تصویری صحبت کردن با محمد امین. دائمم دنبال این بود که یه چیزی پیدا کنه برای محمد امین بخره. یه نگین انتخاب کرده بود، دوست آرمان(آقای مهدی معصومی) نگین رو که دید گفت:《آرمان این که خیلی کوچیکه. به درد تو نمیخوره!》آرمانم جواب داد:《این مال من نیست مال محمد امینه.》بعدا از مغازه کنار حوزشون رکاب خرید و با اون نگین و رکاب برای محمد امین انگشتر ساخت. اون انگشتر آخرین چیزی بود که آرمان به محمد امین داد.
آرمان ارادت ویژه ای به شهدا داشت. بلا استثنا هر هفته حداقل یه روز میرفت زیارت شهدا. حالا یا گلزار شهدا یا کهف الشهدا. یه روز، حدودا یک ماه پیش از شهادت آرمان، آرمان و بقیه بچه ها تو حوزه بودن. از اونجا که پنجشنبه بود و آخر هفته دیگه بچه ها داشتن میرفتن خونه خودشون. آرمان به مهدی(اسلاید قبل بهشون اشاره کردم) گفت:《من وسایل آوردم ماشینم دارم. میخوام برم گلزار شهدا بعد از اونجا برم خونه. تو هم با من میآی؟》مهدی هم گفت:《بریم.》سوار ماشین شدن و رفتن به گلزار شهدای تهران. شهدا رو زیارت کردن، فاتحه فرستادن و بعد وارد قطعه پنجاه شدن. بین قبور قدم میزدن که رسیدن به مزار شهید سجاد زبرجدی. آرمان کنار مزار شهید دراز کشید و یه لبخند به مهدی زد و گفت:《چی میشه ما هم شهید شیم اینجا خاکمون کنن. ما هم شهید شیم همینجا کنار شهید زبرجدی دفنمون کنن.》یک ماه بعد، آرمان به شهادت رسید و دقیقا درست کنار شهید سجاد زبرجدی، به خاک سپرده شد.
چهارشنبه ۴ آبان ۱۴۰۱. وقت ناهار دوست آرمان(آقای محمد سالار شیداییان) کنار آرمان میشینه و میبینه آرمان بی اندازه خستس. بهش میگه:《آرمان کجا بودی؟ منتظرت بودم برای مباحثه.》آرمانم جواب میده:《بسیجمون فراخوان داده بود. رفته بودن کمک بدم برای این قضیه شلوغیا و ناامنی هایی که اتفاق افتاده.》محمد سالار از آرمان میپرسه:《خب بعد از ظهر هستی با هم بحث کنیم؟》آرمانم میگه:《نه دوباره باید برم.》 ساعت ۴ بعد از ظهر، آرمان میخواد بره به بچه های بسیج و نیرو های امنیتی کمک کنه. بچه های حوزه سعی میکنن منصرفش کنن بهش میگن این کار وظیفه تو نیست وظیفه افراد دیگس که شلوغیا رو مدیریت کنن و امنیت رو برگردونن. تو بشین درستو بخون. به هر دری زدن تا منصرفش کنن چون نگران بودن ولی آرمان گفت:《آدم که نباید سیب زمینی باشه! الان وظیفس که من برم کمک بدم! من نمیتونم همیمجوری وایسم!》
آرمان با وجود مخالفت ها به شهرک اکباتان میره. اون از قبل برای این که شناسایی نشه همه ی کتاباش و لباسای طلبگیش رو توی کولش میذاره و مشغول به کار میشه. عده ای، که انکار آرمان رو از قبل شناسایی کرده بودن اونو یه گوشه تنها گیر میآرن. آرمان سعی میکنه از کنارشون رد بشه ولی اونا آرمانو میگیرنو میبرن. به چه جرمی؟ به این جرم که قیافه ای مذهبی و حزباللهی داشت! ضاربین آرمان، که تعدادشون ۱۵ تا ۲۰ نفر تخمین زده شد(البته من هفتاد هم شنیدم نمیدونم کدوم درسته)، با هر چیزی که دستشون میآد اونو میزنن. و در حین شکنجه هاشون از آرمان میخوان که به مقام معظم رهبری توهین کنه. اما آرمان در جواب میگه:《آقا نور چشم ما هستن!》و اونا ادامه میدن. در این بین یکی کوله پشتی آرمان رو باز میکنه و وسایل آرمان یعنی کتاب ها و لباس طلبگی اون رو پیدا میکنه و داد میزنه:《اون یه طلبس!》با گفتن این حرف، ضربه ها شدید تر میشه. اونا با تکه ای بلوک به سر آرمان ضربه میزنن و آرمان به طور غریزی دستش رو جلو میآره تا از سرش حفاظت کنه و همین موجب خرد شدن انگشتر توی دست آرمان میشه. اونا با وسیله ای به نام درفش(وسیله ای نوک تیز با دسته چوبی که توی ساخت کفش ازش استفاده میشه) سر آرمان رو سوراخ میکنن، اونو روی زمین میکشن، موهاشو میکشن، با چاقو به پاهاش میزنن که نتونه راه بره و فرار کنه. بعد هم وقتی خسته شدن بدن بی جون آرمان رو گوشه ای رها میکنن و یه پتو هم میکشن روش که کسی نتونه پیداش کنه.
نیرو های امنیتی چند ساعت دنبال آرمان میگردن و در آخر اونو یه گوشه زیر پتو پیدا میکنن. آرمان به بیمارستان شهرک اکباتان منتقل میشه. اونا با پدر آرمان نماس میگیرن و بهش خبر میدن و از اون میخوان که به مادر آرمان چیزی نگه. خانواده آرمان اون لحظه در خونه ی خانواده مادر آرمان بودن. پدر آرمان با یه چندتا بهونه جور کردن از اونجا بیرون میره و به سمت بیمارستان شهرک اکباتان حرکت میکنه. مادر آرمان نگران شده. زنگ میزنه به یکی از دوست های آرمان و میگه:《من مامان آرمانم. آرمان پیش شماست؟》شخص پشت خط اینو میگه:《آره خانم علی وردی آرمان همینجاست پیش منه نگران نباشین.》مادر آرمان که آروم نشده میگه:《خب پس میشه گوشی رو بدی بهش؟ از صبح چند بار بهش زنگ زدم گوشیشو بر نداشته.》و این جواب رو میشنوه:《نه خانم علی وردی نگران نباشین. آرمان همین الان از پیشم رفت میخواین بگم یه یه ربع دیگه بهتون زنگ بزنه. خانم علی وردی چیزی نیستااا! نگران نباشین!》این حرف نگرانی مادر آرمانو بیشتر میکنه. دایی آرمان گوشی رو میگیره و مشغول صحبت میشه. تلفن رو که قطع میکنه مادر آرمان میپرسه:《چی شد؟》دایی آرمان جواب میده:《چیزی نیست. انگار یکم زد و خورد شده تو بیمارستانه. یکم حالت گیج و منگه. اگه میخوای بریم ببینیمش. اونا به سمت بیمارستان حرکت میکنن. وسط راه باهاشون تماس میگیرن و میگن:《آرمان منتقل شده به بیمارستان بقیة الله.》اونا مسیرشونو به سمت بیمارستان بقیة الله تغییر میدن. پدر آرمان زودتر از اونا رسیده و تو آمبولانس کنار آرمانه. به بیمارستان که میرسن به مادر آرمان میگن که چیز مهم نیست دست و پاش زخمی شده، ولی مادر آرمان قبول نمیکنه و اصرار داره آرمان رو ببینه. وقتی میبرنش پیش آرمان، مادر آرمان اونو "نمیشناسه".
آرمان دو روز تو بیمارستان میمونه. بیهوشه و هوشیاریش روی ۳ هست. فیلم شکنجه آرمان، توی اینترنت پخش میشه. بچه های حوزه، بچه های بسیج، بچه های کانون تربیتی، فامیلا و خانواده ی آرمان همه نگرانن. تا این که در تاریخ ۶ آبان ۱۴۰۱، پیامی توی گروه بچه های حوزه پخش میشه:《انا لله و انا الیه راجعون. آرمان علی وردی شهید شد!...》
قتلگاه آرمان:
انگشتر آرمان:
نمیدونم این پست کی منتشر میشه ولی وقتی من شروع به ساخت این پست کردم تاریخ ۱۳ تیر بود. پس میگم: آرمان تو قهرمان و مایه افتخار ما دهه هشتادیا هستی. تولدت مبارک داداش آرمان:)
17 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
26 لایک
این قرار بود اسلاید دو باشه یادم رفت بنویسمش🤦🏻♀️:
اسم: آرمان علی وردی
تاریخ تولد: ۱۳ تیر ۱۳۸۰
تاریخ شهادت: ۶ آبان ۱۴۰۱
محل تولد: تهران
محل شهادت: تهران، شهرک اکباتان
محل دفن: تهران، گلزار شهدا، قطعه پنجاه
نحوه شهادت: به دلیل ضربات چaقو و شکnجه ها متعدد
عالی بوددد
وای...
تولد آرمان دوروز با تولد مامانم فاصله داره:)
ج چ : 10
:)
ممنونم:)♡
خواهش:)
الان که تستچی پر پستایی با موضوعات میم، طنز و کیپاپ شده، (قصد توhین به اینا رو ندارم) این یه پست با موضوع متفاوت بود که عالی بود♡
دم ناظرش گرم که منتشرش کرد
عیجان🥹🥹
نه بابا کی گفته من ذوق مرگ شدم کذبه🥹🥹
🥹:))
آرمان😭
عالی 💗💗
@گمنام♡
این قرار بود اسلاید دو باشه یادم رفت بنویسمش🤦🏻♀️:اسم: آرمان علی وردی تاریخ تولد: ۱۳ تیر ۱۳۸۰تاریخ شهادت: ۶ آبان ۱۴۰۱محل تولد: تهرانمحل شهادت: تهران، شهرک اکباتانمحل دفن: تهران، گلزار شهدا، قطعه پنجاهنحوه شهادت: به دلیل ضربات چaقو و شکnجه ها متعدد
______
خاک تو سرت کلارا🥰💔
آقا یادمه که نوشتمش ولی به دلایل ناشناخته حذف گشته بود برای همین نتونستم کپیش کنم🥰💔
دلایل ناشناخته=خود کلارا
آقا به مولا که من حذفش نکردم اصلا نمیدونم چیشد چه اتفاقی افتاد بعدا که باز پسته رو ساختمم یادم رفت اضافش کنم🥰💔
🥰
اول اومدم بگم خدا بیامرز و... اما وقتی فهمیدم به سپاهیا کمک می کرده تا دختر پسرای بیگناه رو بکشن و شکنجه کنن نظرم عوض شد همون بهتر که. م.ر د چیزی که عوض داره گله نداره هزار تا دختر پسرای بیگناه رو با باتوم و تفنگ می زدید کور و کر می کردید می کشتید اما کسی نباید با یکی از خودتون همچین رفتاری رو کنه؟
مدرکی برای اثبات حرفتون دارید؟
خوشحال میشم ببینمش
بی زحمت یه سرچ تو اینترنت بکن، دنیایی از مدرک، علاوه بر اینترنت تک تک ما ها سال۱۴۰۱ حضور داشتیم و شاهد تمامممم اتفاقات بودیم، مدرکی بالاتر از این؟
همه مون دیدیم چه بلاهایی که سر دختر پسرای بیچارمون نیومد اون بیچاره ها هم الان باید تولد شون رو جشن می گرفتن و از جوونیشون لذت می بردن
گلم مه.سا واقعا بی گناه بود اما اگه بدونی مه.سا توی8 سالگیش مغزش رو عمل کرده بود
ایشون به هیچکس کمک نمیکرده
واقعا نمی دونم اگه تو- هشت-سالگیشش جراحی نکرده بود دیگه چه بهونه هایی می خواستید بیارید🦧
شما چه بهونه ای برای اینکه ماها کشتیمش دارید؟
😂
کافیه به خودت زحمت بدی و یه سرچ تو گوگل کنی، پر از اسناد و مدارک و فیلم های ضبط شدس، اوکی به فرض که مه. سا خودش مرد(که اینطور نیست) این چند هزار دختر و پسر جوونی که تو اعتراضات ۱۴۰۱ کشتین رو چی میگید؟ کیان رو چی می گید؟اون که یه بچه هشت ساله بود و هیچ مشکلی هم نداشت.
البته که الان برای اون هم یه دلیل غیر منطقی دیگه می سازین😂
عالی بود
خسته نباشی
ممونم:)
عیجان
پستی متفاوت و پرمحتوا
عالی
ممنونم:)