داستان سرنوشتp4

به پارت 4 خوش اومدید♡ لطفا اصرار نکنید زودتر پارت بعد رو بیار همونطور که در پارت قبل گفته بودم هر روز یک پارت جدید میسازم😊❤ راستی من الان پنجشنبه 14 تیر ساعت 22:32 شب این تست رو میسازم بعد از ظهر ساخته بودم ولی رفتیم جایی دیگه تازه اومدم دیدم تو بررسیه اگر دیرتر منتشر شد به بزرگی خودتون ببخشید🙂🙏🏻

آنچه دیدید* قیافمون رفتارهامون خیلی شبیه هم هست به نظرت نسبتی داریم؟ نمیدونم.... حالا ولش کن میای دوست شیم؟ حتما!

چند ماه گذشت که یک روز..... مارتین لنی رو به خونشون دعوت کرد تا باهم درس بخونن(کارگردان: الکی😂 مارتین: الکی نمیگیم میخوایم درس بخونیم کارگردان: پوفف.... باشه برید درس بخونید😂 مارتین: هر هر ما رفتیم) وقتی ماریا لنی رو دید... اون رو شناخت... اره.... ماریا سریع به مادر لنی یعنی همون پرستاری که ماریا وقتی لنی بچه بود به پرستار سپرد تا از لنی مراقبت کنه زنگ زد.... ولی هرچی زنگ میزد گوشی پرستار در دسترس نبود....

ماریا اشک ریخت چون نمیدونست چیکار کنه...(کارگردان: ماریا منه یا من ماریام🤣 مثل منه تا یه چیز میشه سریع گریش میگیره 😂 ماریا: میشه بریم سر داستان؟ کارگردان: باشه) چون تا یک ربع دیگه پدر از سرکار میومد و اگر میدید دخترش تو خونشونه.... زلزله به پا میکرد!... و نمیتونست حقیقت رو به مارتین و لنی بگه! ماریا سریع اشکاش رو پاک کرد و از لنی پذیرایی کرد او احساسی ترکیب استرس به خاطر اینکه حقیقت لو بره هم هیجان به خاطر اینکه بعد 16 سال داره دخترش رو میبینم

ماریا: بچه ها نظرتون چیه برید تو اتاق درس بخونید که آرامش بیشتری داشته باشید؟ لنی: چشم خاله جون😊(کارگردان: مگه 6 سالته؟ 😂 لنی: تو چرا انقدر حرف میزنی؟ کارگردان:.....) مارتین: باشه یک دفعه.... صدای کلید اومد.... مادر ترسید.... چون حدس میزد پدر بود... که یک دفعه در وا شد و.....

خب عزیزانم این پارت هم تمام شد تا پارت دیگه خدافظ🎀😊 راستی میدونم داری فhشم میدی که چرا لحظه حساس داستان رو تموم کردم😂 ناظر منتشر پلیزززز♡♡♡♡