تنها در هتل...

شایلین:اوکی پس پنجشنه راه میوفتیم... بای _کی بود؟ _نیلا. مامان پنجشنبه میریم سفر _اوکی فقط مواظب خودت باش حالا برو بگیر بخواب .............. بعد ازینکه شام خوردم رفتم که برای فردا صبح اماده شم... .......................... _الــــو _الو شایلین پاشو دیر شدا پاشدم و زود حاضر شدم....

سلام _بریم؟ _برو توی راه بودیم که کم کم داشتیم به جنگل میرسیدیم یهو وسطای جنگل از شانس خوبمون ماشین خاموش شد بعد از کلی ور رفتن و سختی بلاخره ماشینو روشن کردیم ولی انگاری یه چیزی دیدم...

داشت شب میشد که به نیلا گفتم ماشینو نگه داره بازم اون موجودو دیدم ولی توجهی بهش نکردم

به اراد گفتم بگرده دنبال هتل و بعد خوابیدم فردا صبح...... بعد از صبونه اراد گفت فقط یه هتل این اطرافه و اونم یه هتل عادی نیست اهمیتی ندادم _حداقل بهتر از هیچیه رفتیم به سمت هتل و حداقل 3 ساعت تو راه بودیم وقتی وارد شدیم یه نگاه به هتل کردیم همه مون دلشوره داشتیم ولی وارد شدیم در اهنی رو باز کردیم صدای گوش خراشی داد رفتیم داخل. کل حیاط رو مه پوشیده بود چیزی معلوم نبود. بلاخره در رو پیدا کردیم و رفتیم داخل . خونه ی ترسناکی بود من و نیلا رفتیم طبقه بالا اراد و هیرادم پایین موندن لباسامو عوض کردم و رفتم روی کاناپه نشستم نیلا هم کنارم نشست سکوت بدی میونمون برقرار شده بود سکوت رو شکستم و گفتم _اگه مامانم بفهمه نرفتم پیش مامانبزرگم؟ نیلا:نه بابا نمیفهمه هیراد: تاکی اینجاییم؟ اراد: بزا اصن برسیم بعد بگو هوفی کشیدم و رفتم بیرون مه حیاط رو ترسناک کرده بود . که یهو....