داستان سرنوشتp3

سلام به پارت 3 داستان سرنوشت خوش اومدید😄 راستی من هر روز یک پارت جدید میزارم و نمیتونم دو تا پارت در یک روز بزارم

آنچه دیدید* داستان از زبان پرستار *همینجور که پرستار داشت امروز رو واسه ی خودش تو ذهنش مرور میکرد یک دفعه یکی در زد* پرستار: الان 2 شبه/صبحه یعنی کی میتونه باشه؟

پرستار رفت تا در را باز کنه و وقتی باز کرد همان دختر رو دید تعجب کرد و دید نامه ای کنار دخترک هست آن نامه را باز کرد و خوند. "سلام منم خانم آلِن(فامیلی ماریا) صاحب این دختر زیبا و کوچولو..... متاسفانه همسر من نمیزاره این دختر را نگه داریم.... از آنجایی که شما زن با محبتی هستید.... این دختر را به شما میسپارم.... ولی به یاد داشته باش مادر واقعیش همیشه منم.... و لطفا چیزی راجب این بهش نگو.... نمیخوام ناراحت بشه...."

پرستار وقتی این را خوند اشک از چشمانش سرازیر شد.... بچه را در دستانش محکم گرفت و روی تخت کوچکی گزاشت.... و اسمش را گزاشت... "لنی"

فلش بک تموم* مارتین و لنی الان 16 سالشونه و هردو در خانواده مختلفی زندگی میکنند.... ولی.... وقتی به کلاس دهم رسیدند(یعنی همین 16 سالشون شد) همکلاسی شدند.... مادر پدرا هم بی خبر! یک روز لنی برایش سوال شده بود که چرا انقدر او و مارتین شبیه هستند او از مارتین پرسید: سلام! من لنی هستم میخواستم ازتون بپرسم چرا انقدر شبیهیم؟ مارتین هنوز لنی را ندید و گفت: برو بابا الان وقت این حرفا نیست

لنی: ولی رفتار هامون هم شبیه هست شاید ما باهم نسبتی داریم؟ مارتین: بچه وقتم رو نگیر لنی: میشه یک لحظه روتون رو اینور کنید؟ مارتین روش رو به سمت لنی کرد... وقتی لنی را دید... دید چقدر شبیه خودش است... لنی خیلی زیبا بود.... مارتین خشکش زده بود.... او سرخ شد و گفت..... خب درباره چی میخوای حرف بزنی؟

لنی: خب ما قیافمون رفتارهامون خیلی شبیه هم هست به نظرت نسبتی داریم؟ مارتین: نمیدونم.... لنی لبخند میزنه: حالا ولش کن... میای دوست بشیم؟ 😁 مارتین: حتما!

خب این پارت هم تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه😁❤ بای بای