سیلیلیا پارت اول

-رایلی.بیدار شوووو -بله مامان -گفتم‌ بیدار شو.امروز روز اول مدرسه اس -باشه........روززززز اول مدرسههههههه! نههههه -چرا؟خیلی هم خوبه که.دوستای جدیدی هم پیدا می کنی -امسال سال اول دبیرستانه مامان.دبیرستان با دبستان خیلیییی فرق داره.تازه شم.من اصلااا دوست ندارم با کسی دوست بشم. -باشه دوست نشو.ولی باید بری -باشه

لباس مدرسه رو می پوشم و میرم توی راه بودم.یه دختره از کنارم رد میشه و میخوره به من. -اوه.خیلی ببخشید میرسم به مدرسه معلم:خب بچه ها فقط امروز میتونید هرجا که خواستید بشینید ولی تا آخر سال باید اونجا بشینید.فقط اگه یه کلام غیر از درس توی زنگ کلاسی ازتون در بیاد جاتون رو عوض می کنم

-هی.حواست کجاست.استاد داره حرف میزنه.شانس آوردی من پیشت نشستم. -خب بچه ها می‌خوام خودمو معرفی کنم.من خانم اسکات هستم. بعد از ۸۰ دقیقه طولانی... -بالاخره زنگ‌ تفریح.میرم یه جا می‌شینم،تنهایی.تنهایی خیلی حال میده.اه.باز که اون دختره

میاد کنارم میشینه.کمی که میگذره میگه:ممنون که بهم گفتی استاد داره حرف میزنه از این حرفش تعجب می کنم.با تعجب میگم :خواهش می کنم -خب.من سیلیفین هستم -منم رایلی ام کمی که حرف میزنه،احساس می کنم دختر خوبی عه.اوه.زنگ تفریح تموم شد.باورم‌ نمیشه که با سلیفین دوست شده باشم. الان دو ماه از روز اول مدرسه و دوستی من و سیلیفین میگذره.سیلیفین واقعا دوست خوبیه. پایان این قسمت