داستان سرنوشتp2

سلام به داستانم خوش اومدید🧡😊 لطفا اگر پارت قبل رو نخوندید همین الان برید بخونید! خب بزنید بریم!

آنچه دیدید* ❤ آندره: من یک دختر نمیخواستم!!!!!! ماریا گریه میکنه: التماست میکنم.... 😭😭😭😭😭😭 من این دختر رو دوست دارم... فکر کردی راضیم میکنی؟ ماریا: نههههههههههههههههه

ادامه ی داستان* ماریا: نههههههههههههههههه تو چیکار کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تو بچمون رو کشتی!!!!!!!!!!!! پرستار که شوکه شده و نمیدونه چیکار کنه: خ. خ. خانم من... من... بچتون رو میارم.... پرستار وقتی میره بیرون تا ببینه بچه مردست یا زندست میبینه زخمی شده و از همه جاش داره خون میاد پرستار سریع دختر رو معاینه میکنه و خوبش میکنه و وقتی میخواد به آندره و ماریا بچشون رو تحویل بده میبینه اونا نیستن!

*آندره و ماریا در ماشین هستند* ماریا: داری چیکار میکنی؟؟؟؟ ما هنوز بچمون رو نگرفتیم! آندره: ما دخترت رو نگرفتیم ولی پسرمون رو گرفتیم ماریا: دخترمون نه دخترت! ما باید برگردیم و ببینیم دخترمون حالش چطوره! آندره: همین که بهت گفتم! ماریا: اسم پسرمون رو مارتین میزارم.... امیدوارم بتونیم خوب بزرگش کنیم.... آندره: منم همین فکر رو میکنم عزیزم

داستان از زبان پرستار: امروز روز خیلی شلوغ و پر از اتفاقات بود شوه*ر یکی از زنا دختر دوست نداشت و میخواست دخترشون رو ب*ک*ش*ه و زنش نمیزاشت واییی خیلی دلم واسه ی اون زن میسوزه آخر شوهر*ه بچه هه رو از پنجره پرت کرد و وقتی رفتم ببینم حال بچه چطوره دیدم زخمی و خونی و درحال گریه کردنه سریع بردمش بیمارستان تا معاینش کنیم سرش رو پانسمان کردیم و حالان حالش بهتره اوردمش خونه ی خودم چون هرچی گشتم مادر پدرش رو پیدا نکردم....*همینجور که پرستار داشت امروز رو واسه ی خودش تو ذهنش مرور میکرد یک دفعه یکی در زد* پرستار: الان 2 شبه/صبحه یعنی کی میتونه باشه؟

امیدوارم از این داستانم خوشتون اومده باشه🧡💖😊 تا پارت بعد خدانگهدار ناظر منتشر پلیززززژ