داستان "زندگی یک دختر شگفت انگیز p²"

البته دوست داشتم مثل آدرینا باشم و با همه جور باشم ولی همینکه بچه های فامیل میومدن سمتم مامان بابا هاشون میگفتن بیا اینور بیا اینور آدرینا هم...

به هزار زور مامانشو راضی کرد که با من دوست باشه

بگذریم؛قرار بود خونمون خالی بشه و یه هفته دیگه همه بیان ولی آدرینا قبول نکرد و این شد که همه رفتن و من و مامانم و بابام و آدرینا یه هفته کنار هم بودیم

همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه روز پنجم رسید صبح که بیدار شدم یه حس عجیبی داشتم بلند شدم و شونه برداشتم که موهام رو شونه کنم ولی یهو شونه تو دستم یخ زد

خیلی ترسیدم ولی ساکت موندم تا کسی نفهمه ولی از اونجایی که من با آدرینا راحت تر از پدر مادرم بودم یه دستکش کردم دستم و آدرینا رو بیدار کردم