داستان سرنوشتp1

یک توضیح کوتاه* این داستان درباره دختر و پسری به نام های "لنی" و "مارتین" هست و دوقلو بودن و وقتی دنیا اومدند از هم جدا شدن😢 بقیه داستان هم خودتون ببینید😊❤

*فلش بک* *مامان بابای لنی و مارتین برای چکاپ رفتن به بیمارستان* دکتر: هومم....انگار که دوتا پسر دوقلو دارین😃🤩 آندره:(پدر مارتین و لنی) دوتا پسر؟ مطمئنی اشتباه نمیکنی؟ دکتر: نه آندره: عالیه! ماریا:(مادر مارتین و لنی)aزیزم من خیلی برای ما کوچولو هامون خوشحالم آندره: منم! حالا بیا بریم خونه و استراحت کنیم *چند ماه بعد* *آندره و ماریا به بیمارستان میرن، برای زای*man ماریا*

پرستار: مبارکتون باشه دوتا دختر و پسر دوقلو❤😍 آندره داد میزنه: چییییییییییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟ ولی دکتر گفت دوتا پسر!!!!!! نه یک دختر و یک پسر!!!!!!! پرستار: حتما اشتباهی شده وگرنه یه پسر و یه دخترن ماریا: عزیزم ناراحت نباش.... اونا فرشته های ما هستن❤ آندره: من یک دختر نمیخواستم!!!!!! همین حالا این دختر رو بکشین!!!!!*آندره داد و فریاد میکنه* ماریا: عزیزم نه نه عزیزم میدونم که تو دختر دوست نداری ولی این یک تجربه ی عالی واسه ی ما دوتا میشه.... آندره: یا همین حالا این دختر و می*کشی یا دیگه شو*هرت نیستم فهمیدی؟ ماریا میخنده: بگث که داری شوخی میکنی .... اینا بچه های ما هستند نمیتونیم بکشیمشون باید یاد بگیری بچه هاتو هرجوری که هستند قبول کنی آندره: واسه من لوس بازی در نیار!!!!!!

ماریا گریه میکنه: التماست میکنم.... 😭😭😭😭😭😭 من این دختر رو دوست دارم... اون دختر منه.... لطفا... 😭😭😭😭😭 آندره س*یلی بر ماریا میزند: بروگم*** فکر کردی راضیم میکنی؟ ماریا: لطفا.... *آندره دختر رو از پنجره پرت میکنه😐😂*(کارگردان(من): شلپ😂 آندره: هر هر من: 😐 اندره: می*زنما! من: یا خداااا باشه باشه الان میرم😂) ادامه ی داستان* ماریا: نههههههههههههههههه

این پارت به پایان رسید تا پارت بعدی خدانگهدار♡ لایک و فالو یادتون نره♡ و لطفا نظرتون رو تو کامنتا بگید♡