7 اسلاید صحیح/غلط توسط: キルア انتشار: 1 هفته پیش 5 مرتبه انجام شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ببخشید همه ی 😞 پارت هارو باهم گذاشتم حوصله نداشتم تک تک بزارم 😬
پارت: اول
با کاگیاما به سمت مدرسه راه افتادیم. کاگیاما توی حال خودش بود. فکر کنم از اینکه توی بازی با نکوما باختیم، عصبی بود. بهش چیزی نگفتم تا راحت باشه.
یهویی به جلو پرت شدیم:
هی کاگیاما! چی شده؟
میگم: سلام تاناکا.
کاگیاما داد میزنه: شما سه تا دیوونه چیکارم دارین؟!
نیشینویا میگه:
حالا چرا ناراحتی؟
میگم: به خاطر بازی با نکوما حالش گرفته.
تاناکا میگه: داداش حالا انقدر ناراحت نباش. دنیا که به آخر نرسیده!
- رسیده! خیلی برای من رسیده!
میگم: اما باز هم تونستیم دوم بشیم.
- یادت نیست؟! دوم شدن یعنی باختن!
- نتیجه هم مهمه... نتیجه این شد که تونستیم به المپیک جوانان جهان راه پیدا کنیم...
- اما به عنوان تیم دوم! الان هم آساهی آسیب دیده و هم یک مسابقه بیشتر باید بازی کنیم. اگر آساهی نباشه تیممون نمیتونه در مقابل چین پیروز بشه!
نیشینویا میگه: ولی باید تا توان داریم، سعی کنیم که از نیرو هامون استفاده کنیم. حالا دستهاتون رو بیارید جلو.
دست هایمان را روی هم میگذاریم:
برای ژاپن میجنگیم.
و بعد به سمت مدرسه راه میافتیم.
پارت: دوم
امروز بازم سر کلاس ریاضی خوابم برد.
مجبور شدم موقع قرار با کاگیاما توی کلاس بمونم. تاناکا اومد جای میزم و بهم گفت: مگه با کاگیاما قرار نذاشته بودیم؟ اون الان توی باشگاه منتظرمونه.
گفتم: معلم ریاضی مجبورم کرده توی کلاس بمونم تا تنبیه بشم.
تاناکا گفت: ای بابا! باشه. خب زنگ دیگه قرار میگذاریم.
گفتم: ممنون. عالیه!
بعد هم موبایلم رو چک کردم: سلام هیناتا. خوبی؟ میدونم که برای اینکه تیممون ازتون برنده شد، ناراحت شدی. اما بازم خوشحالم که تیم هر دومون به المپیک نوجوانان راه پیدا کرده.
منم جواب دادم: سلام کنما. ممنونم. تو چطوری؟ ناراحت که شدم اما اگه شما هم میباختید، الان تو ناراحت بودی. امیدوارم توی المپیک توکیو قبول بشیم. راستی... المپیک کی هست؟
موبایل رو گذاشتم توی کیفم.
از پنجره به پایین و پوستر باشگاه والیبال نگاه میکنم. عکس من روی اون هست...
این عکس همیشه بهم روحیه میده. وقتی بهش نگاه میکنم، یادم میفته منم یکی از اعضای کاراسونا ام.
در حالی که به پائین نگاه میکردم، یاچی رو با یک دختری دیدم. فکر کنم همون دخترهی خارجیه. اون تازه اومده به مدرسمون. یک جوری هست. انگار حس میکنه خیلی باهوشه. اون دختره حتی قدش از من بلند تره!
نمیدونم کجا به دنیا اومده. فقط میدونم که قبلاً والیبال بازی میکرده. شاید زنگ بعدی از یاچی دربارهی اون دختره بپرسم.
پارت: سوم
برای اولین بار تونستم خودمو سر کلاس بیدار نگه دارم!
موقع زنگ تفریح از کلاس بیرون رفتم و به سمت ورودی باشگاه راه افتادم.
کاگیاما توی سالن داشت تمرین میکرد.
به کاگیاما گفتم:
تو اون دختر خارجیه که با خانم یاچی هست رو میشناسی؟
- همون که قدش بلنده؟
- اون فقط دو سانتی متر ازم بلندتره!
- آره ولی اگه در نظر بگیری سه سال ازت کوچیک تره.
- یعنی راهنماییه؟!!! این نامردیه. چرا با اون سنش چنین قدی رو داره؟! اصلاً اون با این سن
چجوری اومده دبیرستان؟!
- نمیدونم. من به این چیزا اهمیت نمیدم. حالا بیا بهت پاس بدم.
یکم با هم تمرین میکنیم که در باشگاه باز میشه.
یاچی میگه:
سلام بچهها. الان باید باشگاه بسته باشه!
- سلام یاچی. میخواستیم برای مسابقات یکم تمرین کنیم.
یهویی اون دختره از در میاد داخل:
- سلام.
یاچی میگه:
ایشون دوست جدیدم، لیندا هست.
- تو همون دخترهی دو رگهای؟!
- در اصل سه رگه!
- یعنی چی؟!
- مادرم فرانسوی هست و پدرم آمریکایی. خودمم توی ژاپن به دنیا اومدم.
کاگیاما میگه:
اونوقت میتونی انگلیسی و فرانسوی هم صحبت کنی؟
- بله.
- تو فقط ۱۳ سالته؟
- آره. شما هم ۳۰ سالتونه که اینجوری میپرسین آقای...؟
میگم:
این کاگیاما توبیو هست و منم هیناتا شویو.
بعد صدای زنگ مدرسه رو میشنویم. فکر کنم باید به سمت کلاس ها برویم.
لیندا میگه:
امروز معلوم میشه که من توی کدوم کلاس هستم. امیدوارم...
- با یاچی همکلاسی بشی؟
- منظورم این نیست. میخوام بگم، امیدوارم... امیدوارم المپیک خوش بگذره!!!
یاچی میگه:
آره. منم امیدوارم. خب دیگه... خدانگهدار بچه ها!
یاچی و لیندا از باشگاه بیرون میروند.
به کاگیاما میگم:
این سه رگه ها یجوری اند!
کاگیاما هم که ساکت مونده، چپ چپ به چشمام نگاه میکنه.
انگار از رفتار های دختره تعجب کرده.
بهش میگم:
بعد از مدرسه میایی باشگاه؟
- آ...آره.
یک خندهی ریزی میکنم و به سمت کلاس راه میافتیم.
*نام رمان: آبشار سرنوشت _ Haikyuu
پارت: چهارم
کسی به در کلاس زد و در باز شد. معاون مدرسه داخل کلاس اومد و گفت:
- سلام دانشآموزان عزیز. امروز یک دانشآموز جدید مثل شما به مدرسهی ما اومده و الان میخواهد در کلاس شما شروع به آموختن درس بکنه.
لیندا هم با گونههای سرخ داخل کلاس اومد و سلام کرد. بعد که متوجه من و کاگیاما شد، دستی برای ما تکون داد.
همه بهش سلام کردیم؛ ولی صدای کاگیاما رو نشنیدم. به کاگیاما گفتم:
- چرا سلام نمیکنی؟
کاگیاما چپ چپ به لیندا و معلم نگاه کرد و لبخندی روی لبش ظاهر شد.
منم که منظورشو فهميدم، (الان کلاس انگلیسی داشتیم و وقتی معلم سوال میپرسید، میتونستیم از لیندا کمک بگیریم.) گفتم:
- دمت گرم!
لیندا که کسی جز من و کاگیاما رو ندیده بود، نزدیک من و کاگیاما نشست.
کاگیاما به لیندا گفت:
- میایی...
- میام چی؟
- میایی... میایی بعد ظهر باشگاه؟
- او... آره حتماً
کاگیاما نتونست حرفشو بزنه.
معلم انگلیسی به لیندا خوشآمد گفت. بلند شد و گفت:
امروز پرسش کلاسی داریم.
بعد رو به لیندا کرد و گفت:
اگر سختت نیست تو پاسخ بده.
لیندا با خوش حالی بلند شد. معلم تا شروع به سوال کردن میکرد، لیندا پاسخ میداد.
معلم تا نصف زنگ با لیندا انقدر صحبت میکرد تا لیندا نتونه پاسخ بده! بعد معلم خسته شد و به یکی دیگه گفت بلند بشه.
من بهش گفتم:
- دمت گرم.
و به پهلوی کاگیاما زدم.
کاگیاما هم گفت:
- آره... دمت گرم.
- ممنون. راستی شما لیبرو هستید؟
من میگم:
- نه... همه همین فکر رو میکنن. ولی من دفاع وسطم.
- واقعاً؟! مثل هیولای کوچک؟
- تو میشناسیش؟!
- آره. من از بچگی به والیبال علاقه داشتم و توی تیم والیبال دختران در مدرسهی اُباجوسای بودم.
کاگیاما با تعجب میگه:
اُباجوسایییی؟! کِی اونجا بودی؟! تو... اویکاوا رو میشناسی؟!
- اویکاوا تورو؟
- آره!
- بله میشناسمش. تیم دختران و پسران یک جا تمرین میکرد و خب دیدمش.
- اون قبلاً توی راهنمایی همتیمی من بوده!
- واقعاً؟ آهان... آره راست میگی. چون خیلی وقتا پشت سرت یه حرفایی میزد.
- چی میگفت؟
- میگفت کاگیاما... ببخشید واقعاً دوست ندارم حرفاشو بگم.
میپرم وسط حرفشون:
- باشه لیندا. ممنون که بهمون گفتی.
کاگیاما هم وقتی خواست اصرار کنه که لیندا حرفشو بزنه، معلم صدایش میکنه:
- کاگیاما توبیو. بلند شو.
- بله آقا.
- به سوالی که روی تخته مینویسم، پاسخ بده.
کاگیاما که کمی دست و پایش رو گم کرده، به کاغذ روی میز لیندا توجه میکنه. لیندا پاسخ سوال رو برای کاگیاما روی کاغذ مینویسه.
کاگیاما پاسخ رو میخونه و وقتی مینشینه با کمی لکنت زبان از لیندا تشکر میکنه.
زنگ پایانی مدرسه میخوره و من و کاگیاما به سمت باشگاه حرکت میکنیم
*نام رمان: آبشار سرنوشت _ Haikyuu
پارت: پنجم
وقتی رفتیم داخل باشگاه تا وسایلمون رو بگذاریم، یک دختر با موهای بلند و قهوهای بهمون رسید. انقدر تند دوید که اول نفهمیدیم لیندا است.
- سلام کلاغ های کاراسونا!
یاچی میگه:
- سلام لیندا... بچهها ایشون دوست من لیندا میلر هست و گفتم تا اگر خواست امروز به باشگاه ما بیاد.
آقای اوکای میگه:
- تو دختر الکس هستی؟
- شما با پدرم دوست بودید؟
- آره. پدرت چطوره؟
- ...ممنون.
بعد مربی به ما اجازهی تمرین میده و ما شروع به گرم کردن میکنیم.
- تو هم مثل پدرت والیبال بازی میکنی؟
- بله. چند وقت پیش توی تیم مدرسهی اُباجوسای بودم؛ اما از تیم دختران اُباجوسای خوشم نیومد.
- تو... الان چند سالته؟ آخه یادمه ۱۵ سال پیش پدرت تازه ازدواج کرد...
- من ۱۳ سالمه.
یهویی نیشینویا داد میزنه:
- بابات چند متر بوده؟!
لیندا خندهی ریزی میکنه و میگه:
- ۲ متر و ۸ سانتی متر.
تسوکیشیما هم میگه:
- نویا هر چی میخوره به شکمش اضافه میشه نه قدش!
- تو هم به بیادبیت اضافه میشه.
بعد هم با هم دعوا میکنند.
آقای تاکدو میگه:
- بچه ها لطفاً ساکت باشید...
مدیر میاد داخل باشگاه؛ بعد یک نامه رو باز میکنه و میخونه:
☆از طرف مدیریت باشگاه نکوما، برای بازی تمرینی با تیم کاراسونا دعوت میکنیم.☆
آقای نکوماتا
پارت: ششم
آقای مدیر به مربی اوکای ۱۵ رضایت نامه میده.
مربی اوکای تشکر میکنه و بعد رضایت نامه هارو به ما میده. و بعد به خانم شیمیزو و یاچی میده.
آخر میگه:
- یک رضایت نامه اضافه موند.
آقای تاکدو میگه:
- خانم میلر اگر راضی هستن میتونن بیان.
لیندا با تعجب میگه:
- واقعاً؟!!!
- بله. البته اگر راضی هستید.
- حتماً که راضیم!
و بعد رضایت نامه رو به لیندا میده.
لیندا وقتی شروع به خواندن رضایت نامه میکنه، موبایلش زنگ میخوره.
بعد لیندا میگه:
- ببخشید؛ من باید امروز برم استخر و بعدش اصطبل.
تاناکا میگه:
- اصطبل؟!
- بله. اصطبل اسب سواری.
و بعد به هیتوکا میگه:《 هیتوکا، تو نمیایی؟》
- باید ببینم چی میشه.
بعد یک پوستر از کیفش در میاره و با میگه:《 اگر خواستید بیایین، خوشحال میشیم.》
پوستر رو میده به آقای اوکای و بعد کولهپشتیاش رو بر میداره و خداحافظی میکنه.
همه به پوستر خیره میشن.
- این... اینجا...
- وای خدا!
- عالیه...
- درجه یکه!
- یکیه!
- محشره!
- منحصر به فرده!
- بی نظیره...
آقای اوکای میگه:
- بسه دیگه! خودتونو گرم کنید و برین بازی کنید.
☆☆☆
ظهر و بعد از باشگاه، کاگیاما موبایلشو چک کرد:
- سلام کاگیاما. خوبی؟
میخواستم از تو و هیناتا چان دعوت کنم تا بیایی به اصطبل ما.
به کاگیاما میگم:
- تا حالا به چه کسایی شمارتو دادی؟
- به خانوادم، تو، بچه ها، مربی اوکای، آقای تاکدو و...
- لیندا؟
- ولی... من شمارمو بهش ندادم...
- شاید از هیتوکا گرفته.
- آره. ولی چرا شمارهی من؟ چرا شمارهی تو رو نگرفته؟
- نمیدونم. به هر حال زودتر باید دوش بگیریم که آماده بشیم. بیا خونهی ما.
- باشه.
امیدوارم که خوشتون اومده باشه 🤗
بایییییی
مایل به رمان های دیگه؟
7 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
سرنوشت خاندان خاویر چی میشه؟😨
فصل دوم زندگی در سال ۱۸۴۵ اومد
خودت نوشتی یا همون داستان انیمست؟
بغضی جاهاشو از انیمه دراوردم خیلی کمشو
عااااااااااااالی
فدات شم کیوتم