10 اسلاید پست توسط: ⓝⓐⓓⓘⓐ انتشار: 1 هفته پیش 20 مرتبه انجام شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
بالاخره پارت ۹ رو گذاشتم 😅 فقط قابل توجه ناظر عزیز این داستان در ژانر جنایی هستش ولی بازم من کلماتی که از نظرم باعث رد شدن میشه رو اینجوری نوشتم ز...خ...م پس دلیلی برای رد کردن وجود نداره
بالاخره پارت ۹ 😅راستش فکر می کردم تابستون بشه هر روز پارت جدید مینویسم ولی ......... تشکر می کنم از ناظر عزیز که منتشر کرد و شما الان دارید این متن رو می خونید .
الکساندر احساس بدی نسبت به حرف های که به الکس زده بود داشت . اون ها کودکی خوبی با هم داشتن ولی از سن ۱۱ سالگی به بعد از دل هاشون از هم جدا شده بود و الکساندر هر چی در خاطرات دنبال یک دلیل می گشت هیچ دلیلی پیدا نمی کرد . الکساندر خیلی برادرش رو دوست داشت ولی نمی تونست بهش بگه برای همین روی یک کاغذ نوشت « متاسفم به خاطر رفتارم الکس » تا اون رو به الکس بده . وقتی وارد سالن غذا خوری شد برگه کاغذ رو کنار بشقاب غذای الکس گذاشت و خیلی سریع رد شد . الکس قاشق غذا رو داخل بشقاب گذاشت و با تعجب برگه رو برداشت و اون رو باز کرد وقتی نوشته های داخل برگه رو خوند متوجه شد که از طرف الکساندر بوده . به الکساندر لبخند زد ولی الکساندر ابرو هایش را بالا انداخت و لبخندی از روی غرور زد . الکس هم که اخلاق برادرش رو می شناخت باز هم لبخند زد .
ویولت به همه به جز نادیا و هارلی و الکس شک داشت . اما فکر کردن به این که ممکنه یکی از دوستاش همون فرد باشه قلبش رو به د...ر...د می آورد . با چهره ای سرد افراد داخل سالن رو نگاه می کرد و مواظب همه چیز بود . در ذهن الکسا سوالات زیادی بود . اما نمی تونست تو این شرایط از نادیا بپرسه . تمام اطلاعات اون نسبت به اون گروه فقط در حد برگه ای بود که نادیا به اون داده بود . الکسا در برگه خونده بود که اعضای گروه ویولت ، نادیا و الکس هستن . نگاهی به اونها انداخت و ابرو هایش را بالا انداخت و دوباره مشغول خوردن شد .
( بعد از شام ) بچه ها آروم آروم از روی صندلی ها بلند شدن و به سمت در رفتن . از وقتی که اما مسموم شده بود نگهبان ها زیاد تر شده بودن و همه چیز به مدت معینی اجرا می شد و تموم می شد . وقتی که الکسا داشت از در خارج می شد ویولت خودش رو به اون رسوند و آروم در گوشش گفت « خیلی مواظب باش » و بعد رفت . نادیا و میا می خواستن به سمت اتاق اما برن تا از حال اون خبری بگیره اما مثل اینکه دکتر اسمیت هنوز کارش رو تموم نکرده بود . نادیا بی صبرانه منتظر بود تا بدونه اما به خاطر چه چیزی مسموم شده بود . بعضی ها می گفتن یکی از روی عمد اون رو مسموم کرده که نظر نادیا هم همین بود ولی از بعضی خدمتکار ها شنیده بود که ممکنه به خاطر نا سالم بودن یکی از مواد غذایی مسموم شده باشه که از نظر نادیا و ویولت این یک حدس خیلی م...س...خ...ر...ه بود . در حالی که کلر مانع ورود آنها به اتاق شده بود میا با بغض از نادیا پرسید : « از نظر تو اون خوب میشه ؟ » نادیا هم در حالی که خودش هم خیلی ناراحت بود پلک هاش رو به نشانه ی تایید رو ی هم فشار داد و میا رو به سمت خودش کشید و اون رو تا اتاقش همراهی کرد .
نادیا روی تخت دراز کشید و گوشه ی سمت راست سرش رو که خیلی درد می کرد کمی ماساژ داد . تو فکر اتفاقات افاده امروز بود که خوابش برد . ساعت های ۲ شب بود که با صورت عرق کرده از خواب پرید . دوباره سر د...ر...د هایی که چند روز داشت شروع شده بود . خواست داخل لیوان کمی آب بریزه که پارچ آب از دستش افتاد و شکست . نادیا با سر د...ر...د بدی که داشت از روی تخت بلند شد و لنگان لنگان به سمت آشپز خونه رفت . با خودش فکر می کرد که اگه پدرش بفهمه که شب اونم تنها داخل راه رو های عمارت پرسه میزده چه فکری می کنه . اما اگه زنده بمونه . نادیا داشت به راحش ادامه میداد که صدای جیغ بلندی شنید . با عجله به سمت صدای جیغ رفت . وقتی به جایی رسید که صدای جیغ ازش شنیده شده بود
وایولت روی زمین نشسته بود و دست هاش رو روی زمین گذاشته بود تا بتونه خودش رو نشسته نگه داره . نادیا نزدیک تر رفت و کنارش نشست . چشمان وایولت گرد شده بودن و اشک از آنها سرازیر بود و نفس نفس نفس می زد . نادیا از وایولت پرسید : « چی شده ؟ » وایولت سرش رو تموم داد و با صدایی لرزان گفت : « اونجا » نادیا با ترس جلو رفت و آب دهانش رو قورت داد . به سمت دیواری که باعث میشد راه رو به انتها برسه و قسمتی که مانند اتاقی بود و راه رو در اونجا قرار داشت و یک پنجره ی بزرگ که کل دیوار رو گرفته بود رو به روی پله وجود داشت و کمی اونور تر دوباره راه رو شروع میشد رفت . چشمانش رو بست و نفس عمیقی کشید و خیلی سریع به اون طرف دیوار رفت . چیزی که میدید رو باور نمی کرد . چشمانش از تعجب و ترس گرد شده بودن و خشکش زده بود . اون سالی رو دید که روی زمین افتاده بود و یک ت....ی....غ در پهلویش فرو رفته بود . خ...و...ن از پهلوی سالی جاری بود و چشمانش بسته . در همون حال نادیا صدای پدرش و عمو ها و عمه هایش را شنید . هکتور هوفرد ( پدر نادیا ) به سمت او آمد و دست نادیا را گرفت و او را به سمت دیگری برد تا اون صحنه ها رو نبینه .
( فردا صبح ) وایولت بی وقفه گربه می کرد ولی نادیا در شوک عجیبی بود . لیسا به دیدن نادیا آمده بود هر چه تلاش کرده اون را بخنداند هیچ فایده ای نداشت و نادیا فقط به رو به رو خیره شده بود و چشمش اشک جمع شده بود . لیسا که از این وضعیت خیلی کفری شده بود از روی صندلی بلند شد و با صدایی بلند گفت : « چرا شبیه ا... ف...س...ر...د...ه ها شدی تو خیلی با نادیا قبلی فرق داری .» نادیا بغض کرد و گفت : « سالی دیگه بر نمی گرده . » و شروع کرد به گریه کردن . لیسا با چهره ای نگران اتاق رو ترک کرد تا نادیا رو به حال خودش بزارد . همین که لیسا از اتاق رفت ویولت داخل شد . ویولت به سمت نادیا رفت و گفت : « اوضاع خیلی جدی شده . اول که مسمومیت اما بعد هم بهم ریختن کتابخونه الان هم که یک ق....ت....ل اصلا فرصتی برای یک گوشه نشستن و غصه خوردن وجود ندارد پس پا شو و خودت رو جمع و جور کن که خیلی کار داریم . » بعد نزدیک نادیا شد و دستش را گرفت و گفت : « ببین می دونم ناراحت سالی هستی ولی پاشو بهت نیاز داریم . » نادیا لحظه ای مکث کرد و اشک هایش را با آستینش پاک کرد و گفت : « حق با تو عه من باید قوی باشم . » و از روی تخت بلند شد .
هارلی در حال قدم زدن در خانه بود تا یک سر نخ پیدا کند که صدای باز شدن در عمارت آمد . با عجله به سمت در رفت و از پله ها پایین رفت که ادوارد هوفرد ( پدر هارلی گفت ) هارلی هوفرد این رفتار شایسته یک خانوم جوان نیست . هارلی گفت : « شرمنده پدر . » و افراد داخل سالن رو با نگاه هوایی سرد و متعجب نگاه کرد .
هارلی دختری رو با موهای سیاه صاف بلند و چشم های آبی هم چون آبی آسمان دید . دختر کت نسکافه ای رنگی پوشیده بود و به دیوار تکیه داده بود . هارلی جلو رفت و گفت : « سلام من هارلی هوفرد هستم و شما ؟ » دختر تعظیم کوچکی کرد و گفت : « سلام دوشیزه هوفرد من کلی ویلیامز هستم . دختر کاراگاه آندره ویلیامز . پدرم از دوستای هکتور هوفرد هستن و برای اتفاقی که دیشب اینجا افتاده اومدن » هارلی لبخندی زد و گفت : « از دیدنت خوشحالم . پس گفتی که دختره یک کارآگاه هستی ؟ آره ؟ »
ناظر عزیز همون طور که گفتم این یک داستان در ژانر جنایی هستش و من کلماتی رو که مورد داشتن سانسور کردم پس دلیلی برای رد شدن وجود نداره و من خیلی رحمت کشیدم . پس لطفاً منتشر کن 🙂 . با تشکر فراوان از شما ناظر عزیز 🙏🏻
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
21 لایک
🌚سیاره ماه🌚
🍫یه سیاره متفاوت😃
🐈سیاره ای پر از جشن و بازی و با کلی امتیاز🌚
🛸با پا گذاشتند در این سیاره ۲۰۰ امتیاز دریافت می کنید🛸
🧸اگر هم شغلی داشته باشید امتیاز دریافت می کنید🎭
🪄کلی هم شغل داریم🔮
🛸این سیاره چیزی برای مخفی کردن نداره😃
🪁 برای عضویت به اکانت (🌚دختر ماه🌚)بیا 🎯
ادمین فرشته پین؟
دوزتان توجه توجه
بینندگان عزیز!
به قرآن کریم این کاربر بک میده والله
دو دیقه دیر بک دادم نگید بک نمیده
میام میدم♡
لطفا دنبالم کنید ممنون☆
شرمنده توی اسلاید ۶ تموم رو کیبورد اشتباه نوشته تموم
و توی اسلاید یک بود یا دو عضو گروه هارلی هم بود که یادم رفت بنویسم
شرمنده
عالیییی
😽😽😽
عالی ولی من الان دیدمششش
مرسی 🥺✨
عالی بود نادیا :) 🦄
شرمنده نکنید منو دیگه
کجای این پارت خوب بود
از دست این کیبورد که همش اشتباه می نویسه الان داستان من پره اشتباهه 😔
نه بابا چه اشکالی داره :)
خودمم همینجوری میشم
بی نظیره داستانت میتونه به یک کتاب پرعروش تبدیل شه😀
مرسی عزیزم ولی دیگه تا اون حد هم نه 😅
خیلی قشنگ بود جزو زیباترین داستان هایی که خوندم
😍😍😍
مثل همیشه عالی بود 🧚♀️
میشه نقش منو پر رنگ تر کنی ؟
آره عزیزم پر رنگ تر می کنم ولی قول نمی دم تو پارت بعدی آخه یک شخصیت دیگه هم داره به شخصیت ها مون اضافه میشه
اوکی
ادامه بده خواهر زاده 🦋🤍
🥰🥰🥰😘😘😘