9 اسلاید پست توسط: Farangis انتشار: 7 روز پیش 46 مرتبه انجام شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
لیلی و مجنون نام مجموعه شعری از نظامی گنجوی، شاعر ایرانی است
لیلی و مجنون نام مجموعه شعری از نظامی گنجوی، شاعر ایرانی است. این مجموعه سومین مثنوی از مجموعه مثنویهایی است که به خمسه نظامی معروفاند. بیشتر محققان اعتقاد دارند که بنمایههای پراکنده این داستان برگرفته از اشعار و افسانههای فولکلور در زبان عربی است که نظامی ایرانیسازی کردهاست. کراچکوفسکی برای شخصیت مجنون، هویت واقعی قائل است و او را یکی از اهالی عربستان در اواخر سده اول هجری میداند؛ ولی طه حسین تردید جدی به واقعی بودن شخصیت مجنون وارد میکند. یان ریپکا افسانه لیلی و مجنون را به تمدن بابل باستان منسوب میداند.
اگرچه نام لیلی و مجنون پیش از نظامی گنجوی نیز در اشعار و ادبیات فارسی به چشم میخورد ولی نظامی برای نخستین بار آن را به شکل منظومهای واحد به زبان فارسی در ۴۷۰۰ بیت به درخواست پادشاه شروان به نظم کشید. نظامی خود از بابت این سفارش ناراضی و بیمیل بودهاست و کار را در چهار ماه به پایان بردهاست. وزن این مثنوی جدید بوده و پس از نظامی شعرای زیادی در این وزن داستانهای عاشقانه سرودهاند. همچنین دهها شاعر در ایران، هند و ترکستان منظومههایی را به استقبال از لیلی و مجنون نظیره پردازی کرده و شعرای دیگری نیز به داستان نظامی شاخ و برگ بیشتری افزوده یا آن را تغییر دادهاند. منظومه لیلی و مجنون در مقایسه با منظومه خسرو و شیرین از همین شاعر، به درک تفاوتهای فرهنگی اعراب و ایرانیان کمک میکند. شخصیتهای داستان در روایت نظامی قراردادی بوده و تحول زیادی از حوادث داستان نمیپذیرند. منظومه لیلی و مجنون به زبانهای مهم غربی ترجمه و منتشر شدهاست.
در سالهای بسیار دور، بین قبایل عرب قبیلۀ بزرگی به نام «عامر» وجود داشت. رئیس این قبیله فردی بسیار بانفوذ، عادل، قدرتمند، ثروتمند و شناخته شده بود؛ اما او فرزندی نداشت. هرکاری میکردند نتیجه نمیداد تا اینکه از بزرگان قبیله درخواست میکنند برایشان دعا کنند تا بلکه فرجی شود و آنان صاحب فرزندی شوند. سالها گذشت. همه دست به آسمان بلند کردند؛ برای این زوج دعا کردند و درنهایت پس از مدتها فرزند پسری در این خانواده متولد شد. او را قیس نامیدند. در کودکی قیس به قدری زیبا بود که اهالی قبیلۀ عامر چون یک نظر به او نگاه میکردند سریعا دعا میکردند که مبادا چشم بد دنبال این پسر باشد. آوازۀ زیبایی قیس دهان به دهان در بین دیگر قبیلهها هم پیچید. مدتی گذشت تا قیس به سن ده سالگی رسید. در این سن قیس را به مکتب فرستادند. مکتبخانهای در آن اطراف بود که از سایر قبایل فرزندان به آنجا میرفتند تا سواد و خواندن و نوشتن فرا گیرند؛ قیس هم وارد این مکتبخانه شد. در این مکتب دختری از یکی دیگر از قبایل عرب نیز حضور داشت، دختری به نام «لیلی». در این مکتبخانه بود که چشم قیس به لیلی افتاد همان لحظه در یک نگاه عاشق لیلی شد. لیلی نیز دختر بسیار زیبارویی بود. زمانی که لیلی قیس را دید همین مهر و عشق را نسبت به قیس پیدا کرد و همۀ اطرافیان و افرادی که در مکتب بودند از عشق لیلی و قیس باخبر شدند. لیلی از این عشق بسیار خوشحال بود و روحیۀ خیلی خوبی پیدا کرده بود اما شرایط قیس متفاوت بود، قیس بسیار لاغر و پریشان شده بود. او بهقدری افسرده شده بود که اطرافیان لقب «مجنون» را به وی دادند. با گذشت زمان پریشانی قیس بیشتر میشد به طوری که مورد تمسخر دیگران قرار گرفت بود. مجنون را نیز برای تحقیر قیس به او میگفتند. لیلی و مجنون به قدری عاشق هم شده بودند که تنها به بهانۀ دیدن یکدیگر به مکتبخانه میرفتند و هیچ هدف دیگری برای رفتن به آنجا وجود نداشت ولی پس از مدتی زمانی که خانوادۀ لیلی متوجه این موضوع شدند رفتن لیلی به مکتب را منع کردند و باعث شد غم و غصۀ عشاق بیشتر گردد. لیلی در خلوت خود میگریست و در عشق مجنون میسوخت. مجنون نیز سر به کوی و برزن گذاشته بود و حتی یک لحظه آرام نمیگرفت. در همین دوران باز هم مورد تمسخر اطرافیان قرار گرفته بود. دوستانش دنبالش میکردند، به او مجنون میگفتند و دیوانگیاش را تحقیر میکردند. مجنون هر از گاهی به خانۀ لیلی میرفت بر در خانه بوسه میزد و حتی پنهانی لیلی را ملاقات میکرد. پدر لیلی زمانی که مطلع شد اجازه نداد که هیچگونه رابطهای میان آن دو شکل گیرد و نزدیک شدن مجنون به خانۀ لیلی را قدغن کرد. این موجب افزایش جنون و افسردگی در مجنون جوان شد. اخبار به گوش پدر مجنون رسید. زمانی که حال و روز تنها فرزندش را دید افسرده و غمگین شد و از اطرافیان پرسید:«دلیل دیوانگی فرزند من چیست و چگونه میتوانم درمانش کنم؟» اطرافیان گفتنند:«فرزند جوان تو عاشق دختری به نام لیلی شده است به همین دلیل به این حال و روز درآمده. باید کاری کنیم که این دو جوان با هم وصلت کنند.» پدر هم پذیرفت. گفت:«یکی از این روزها به خواستگاری لیلی میروم و کاری میکنم این دو جوان ازدواج کنند.»
روزی پدر مجنون با بزرگان عامر بسیاری هدایای ارزنده بار شتر کردند و با کاروان کوچکی به سوی قبیلۀ لیلی به راه افتادند. خبر به گوش پدر لیلی رسید. هنگامی که عامریان به نزدیک قبیلۀ لیلی رسیدند، پدر لیلی از منزل خارج شد و به گرمی از آنان استقبال کرد. وارد مجلسی شدند و در این مجلس پدر مجنون شروع به سخن گفتن کرد:«من بزرگ قبیلۀ عامر هستم و آمدهام تا دخترت را به عقد پسرم در بیاورم. من را میشناسی هم جاه و جلال دارم و هم مال بسیار. تو فروشنده و من خریدار. هرچه بخواهی میدهم تا دخترت را به عقد پسرم در بیاورم اینگونه روابط قبایلمان نیز محکم میشود.» پدر لیلی گفت:«بله این ازدواج بسیار خوبی است اما پسر تو دیوانه است و جنون او زبانزد همگان است. اگر دخترمان را به عقد پسرت در بیاوریم در میان دیگر قبایل مسخره میشویم. برو دعا و طلسمی تهیه کن تا پسرت درمان شود سپس باری دیگر به خواستگاری بیا.» پدر مجنون نزد مجنون بازگشت. کوشید و از فرزندش خواست که دست از دیوانگی بردارد اما راه به جایی نمیبرد و روزبهروز حال مجنون بدتر میشد. هرچه میکرد مجنون همان رفتارهای قبلی را نشان میداد. از بزرگان قبیله نظر خواست و آنها گفتند که بهتر است به زیارتگاه بروند و از پروردگار منان کمک بگیرند. به هر زیارتگاهی که میرفتند و هر دعایی که میکردند نتیجهای نداشت و هیچگونه تغییری در رفتار مجنون ایجاد نمیکرد. تا اینکه در نهایت یکی از بزرگان عامر پیشنهاد کرد مجنون و پدرش به زیارت کعبه بروند که شاید زیارت کعبه موجب تغییر رفتار مجنون شود. پدر مجنون پذیرفت و بههمراه فرزندش رهسپار کعبه شد. به پسرش گفته بود:«هنگامی که به کعبه رسیدی از خداوند بزرگ بخواه که تو را درمان کند و دست از این رفتارها برداری.» رفتند، وارد کعبه شدند و زیارتشان را آغاز کردند. هنگامی که مجنون نزدیک کعبه شد از خداوند خواست که عشق به لیلی را در وجودش بیشتر سازد و از عمر مجنون بکاهد و به عمر لیلی بیافزاید. پدر تمام این صحنهها را از نزدیک میدید و ایمان یافته بود که فرزندش از دست رفته و به هیچ عنوان قابل تغییر نیست به همین دلیل نومید گردید. مدتی بعد افراد قبیلۀ لیلی به نزد پدر لیلی رفتند و اخباری از مجنون برایش آوردند. گفتند:«مجنون ما را به ستوه آورده نیمههای شب به نزدیکی خانۀ لیلی میرود و بر خاک کوی و برزن این منزل بوسه میزند سپس با صدایی بلند آوازهایی عاشقانه میخواند. به طوری که آبرویی برایمان نگذاشته و همسایگان همین آوازها را برای تمسخر ما میخوانند.» اطرافیان از پدر لیلی درخواست کردند که اجازه دهد بروند و سر از تن مجنون جدا کنند. پدر لیلی شمشیر کشید و موافقت کرد که بروند و به زندگی نکبتبار این جوان خاتمه دهند و آبروی از دست رفته را دوباره به دست آورند. همۀ آنان رهسپار صحرا شدند تا مجنون را بیابند و سر از تنش جدا سازند. تعدادی از دوستان دوران کودکی مجنون همین خبر را برای او بردند که مراقب خودش باشد ازیراکه اهالی قبیلۀ معشوقش لیلی به دنبالش میگردند. مجنون هنگامی که این را شنید در صحرا پنهان شد تا از گزند تیغ برندۀ آنان در امان باشد. هرچه در صحرا گشتند اثری از مجنون نیافتند. پدر مجنون نیز در این دوران به دنبال پسرش میگشت افرادی فرستاده بود تا مجنون را پیدا کنند اما هیچ خبری از فرزندش به دست نیاورده بود به طوری که هر دو قبیله ایمان داشتند مجنون در صحرا جان سپرده و خبری از او نیست.
مدتی بعد پسر از زنده بودن پسرش خبر پیدا کرد. به صحرا رفت جستوجو کرد و درنهایت در یک غار تنگ و تاریک مجنون را یافت. هنگامی که پدر و پسر با هم روبهرو شدند مجنون به پای پدرش افتاد و گریست. از پدرش عذرخواهی کرد و گفت:«مرا ببخش که نتوانستم فرزند خوبی برایت باشم اما نگاهی به حال و روز من بیانداز و هیچچیز از من مپرس. بدون عشق لیلی نمیتوانم زندگی کنم و این زندگی برایم مانند جهنم است.» پدر دستان پسرش را گرفت او را از زمین بلند کرد و گفت:
«نومید مشو ز چاره جستن/کز دانه شگفت نیست رستن
کاری که نه زو امید داری/باشد سبب امیدواری
در ناامیدی بسی امید است/پایان شب سیه سپید است
تمام تلاشم را میکنم تا این وصلت صورت گیرد بهتر است که صحرا را رها کنی و با من به منزل بازگردی.»
شب تا صبح مجنون میگریست و اصلا شاد نبود. از طرف دیگر حال و روز لیلی تفاوت چندانی با مجنون نداشت. او هم همچنان در عشق مجنون میسوخت.
روزی لیلی همراه دوستانش به صحرا رفت تا مدتی استراحت کند در راه آوازهای عاشقانهای را که مجنون برایش میخواند زیر لب زمزمه میکرد. همینطور رفتند تا با جوانی به نام «ابن سلام» روبهرو شدند. ابن سلام جوانی ثروتمند، قدرتمند و بسیار آبرومند از قبیلۀ بنی اسد بود. بنی اسد یکی دیگر از قبایل مهم و بزرگ در آن منطقه بود. ابن سلام همینکه نگاهش به لیلی افتاد دلباختۀ لیلی شد. همانجا تصمیم گرفت که به خواستگاری لیلی برود. با کاروانی پر از هدایای ارزنده نمایندۀ خویش را نزد پدر لیلی فرستاد. نماینده داستان را برای پدر لیلی بازگو کرد و گفت:«ابن سلام از قبیلۀ بنی اسد قصد دارد با دخترت لیلی ازدواج کند.» پدر لیلی زمانی که این را شنید بسیار خرسند گردید و اندیشید:«چه کسی بهتر از ابن سلام که فرد بانفوذیست و همچنین قدرتمند و ثروتمند است.» قبول کرد که این وصلت صورت بگیرد اما از ابن سلام درخواست کرد که مدتی به این خانواده فرصت دهد چون حال و روز لیلی چندان مساعد نیست و با گذشت زمان حالش خوب میشود. هنگامی که حال دخترشان خوب شد این وصلت میتواند صورت بگیرد. ابن سلام هم پذیرفت و گفت صبر میکند تا زمانی که وقت مناسب ازدواج فرا برسد. در همین دوران پهلوان بسیار دلیری به نام نوفل با مجنون روبهرو شد. این پهلوان در حال گذر از صحرا بود که مجنون را دید که زانوی غم بغل گرفته و میگرید. از مجنون پرسید که چرا حال و روزت اینگونه است؟ داستانت را تعریف کن. مجنون هم داستان دردناک عشق خودش و لیلی را برای این پهلوان تعریف کرد. نوفل پهلوانی بسیار قدرتمند بود علاوه بر آن سپاهیان مسلحی را در اختیار داشت هنگامی که این خبر را شنید سوگند یاد کرد و گفت:«اگر لازم باشد با زور هم تو را به عشقت میرسانم. به قبیلۀ پدر لیلی حملهور میشوم آنها را شکست میدهم و هرطور شده آن دختر را نزد تو میآورم و نمیگذارم اینگونه غمگین و دلشکسته گوشهای بنشینی.»
نوفل سپاهیانش را آماده کرد و به سمت منزل پدر لیلی رفت. در آنجا با لحن بسیار تهدیدآمیزی گفت:«یا دخترت را همین الان به عقد این پسر در میآوری یا سپاهیانت را آمادۀ جنگ بسیار سختی میکنی.» پدر لیلی گفت:«ما به زور کاری انجام نمیدهیم، بجنگ تا بجنگیم. سپاه ما آمادۀ جنگ و دفاع از قبیله است.» جنگی بسیار خونین بین دو سپاه شکل گرفت و تا پاسی از شب ادامه یافت در هنگام شب بود که سپاهیان نوفل قبیلۀ پدر لیلی را محاصره کردند اما این پایان داستان نبود افراد پدر لیلی به سپاهیان نوفل شبیخون زدند و سر عدۀ زیادی را بریدند. خونهای بسیار زیادی ریخته شد و درنهایت نوفل فهمید این جنگ به آسانی خاتمه نمییابد پیکی برای پدر لیلی فرستاد و درخواست صلح کرد گفت:«ما باید با هم صلح کنیم و دوست باشیم چرا باید از برای یک جوان دیوانۀ جنزده این همه خون بریزیم؟» پدر لیلی هم پذیرفت و این دو قبیله با هم صلح کردند نوفل هم منطقه را ترک کرد و به صحرا بازگشت اما هنگام برگشت باری دیگر مجنون را دید. مجنون به نوفل گفت:
«این بود بلندی کلاهت؟/شمشیر کشیدن سپاهت؟
این بود حساب زورمندیت؟/وین بود فسون دیو بندیت؟
جولان زدن سمندت این بود؟/انداختن کمندت این بود؟
رایت که خلاف رای من کرد/نیکو هنری به جای من کرد
آن دوست که بُد سلام دشمن/کردیش کنون تمام دشمن
وان در که بد از وفا پرستی/بر من به هزار قفل بستی
از یاری تو بریدم ای یار/بردی زه کار من زهی کار
بس رشته که بگسلد ز یاری/بس قایم کافتد از سواری
بس تیر شبان که در تگ افتاد/بر گرگ فکند و بر سگ افتاد
گرچه کرمت بلند نام است/در عهدهٔ عهد ناتمام است»
با شنیدن این سخنان به غرور نوفل برخورد. نامههایی برای سایر قبایل همپیمانش فرستاد و از آنان درخواست نیرو کرد. نیروهای زیادی و سپاهی از سپاه پیشین قدرتمندتر فراهم آورد. همان شب شبیخون قدرتمندی به قبیلۀ پدر لیلی وارد کرد. حملۀ بسیار قدرتمندی بود. هرچه افراد و سپاهیان پدر لیلی از خودشان دفاع میکردند راه به جایی نمیبرد. این بار هم خونهای بسیاری ریخته شد و تا سحرهنگام این جنگ ادامه یافت بامداد بود که بالاخره پدر لیلی شکست خورد و نوفل پیروز قاطع این جنگ شد. پدر لیلی که رئیس قبیله بود شکست خورده جلوی لیلی زانو زد. نوفل گفت:«اگر میخواهی مردمانت زنده بمانند دخترت را به عقد این پسر در آور.»
پدر لیلی گفت:«تو پیروز این نبردی و ما تسلیم فرمان تو ولی این پسر سالهاست هرجا میرود اشعاری دربارۀ دختر من میگوید و بلند بلند آوازهای عاشقانه برایش میخواند و آبرویی برای ما نگذاشته است. همهجا از دخترم سخن میگویند و آوازهایی که برایش خوانده را تکرار میکنند. امر امر توست من دخترم را به تو میدهم اگر میخواهی او را بکش اما هرگز نمیگذارم به عقد این جوان در آید. گر این دختر را به من نبخشی خودم با دستان خویش او را میکشم ولی به دست این دیو بدسیرت نمیدهم.» نوفل با پدر لیلی همدردی کرد از طرف دیگر سپاهیانش به او گفتند که آوازۀ مجنون را شنیدهاند و واقعا دیوانهایست که برای این خانواده مزاحمت ایجاد میکند. بهتر است که دختر را به پدر ببخشد. نوفل هم پذیرفت. گفت:«دخترت را به زور از تو نمیگیرم این دختر ازآن تو خواهد بود و من هم دخالتی در این رابطۀ عاشقانه نخواهم داشت.» این را گفتند، لیلی را به پدرش بخشیدند و نوفل و سپاهیان از آن منطقه خارج شدند.
وقتی که ابن سلام از قبیلۀ بنی اسد داستان حملۀ نوفل به قبیلۀ لیلی را شنید بسیار ناراحت شد و اندیشید:«اکنون بهترین فرصت است که بروم و با این خانواده وصلت کنم.» ابن سلام به سمت منزل لیلی رفت و با پدرش صحبت کرد گفت که اکنون فرصت خوبی برای ازدواج ماست. این قضیه مورد موافقت خانوادۀ لیلی قرار گرفت هرچند که لیلی اصلا به این ازدواج راضی نبود اما در نهایت ابن سلام و لیلی ازدواج کردند و به زور لیلی به این ازدواج تن داد. مدتی گذشت. روزی شترسواری از منطقهای که مجنون در آن نشسته بود میگذشت مجنون همچنان زانوی غم بغل گرفته بود و پریشان بود. این شترسوار هم مجنون را میشناخت و هم خانوادۀ لیلی را. به مجنون گفت:«چرا اینگونه افسرده و پریشان حالی؟ مگر خبر نداری چه شده؟ معشوقت لیلی ازدواج کرده و اکنون خوش و خرم در آغوش عشقش زندگی میکند اما تو اینجا زانوی غم بغل گرفتهای و هیچکاری نمیکنی. از خوبرویان هیچ مهر و وفایی به تو نمیرسد بهتر است به زندگی عادیات بازگردی. لیلی هم به تو پشت کرده و حال با عشق تازهاش شاد است.» هنگامی که مجنون این خبر را شنید از خود بیخود شد. از جای برخاست و آنقدر سرش را به سنگ کوبید که از سرش خون جاری شد. با همان پریشان حالی و فریادزنان سر به صحرا و بیابان گذاشت. پس از مدتی حال پدر مجنون بسیار بد شد او میدانست دیر یا زود از دنیا میرود و تنها آرزویش ملاقات با فرزندش بود. میدانست فرزندش برای باری دیگر به صحرا و بیابان رفته با همان احوال بیمار جست تا مجنون را داخل گودالی چون قبر یافت. در ابتدا مجنون پدرش را نشناخت چرا که پدر هم بسیار بیمار بود. چون پدر خودش را معرفی کرد مجنون گریست و به پایش افتاد دوباره از پدرش عذرخواهی کرد و گفت:«من را ببخش که هیچگاه فرزند خوبی برایت نبودم و به تو بدی کردم.»
پدر پسرش را از روی زمین بلند کرد و گفت که چرا این کار را با خودش میکند با او به خانه بازگردد چرا که او دارد میمیرد و میخواهد چند نفسی را که از عمرش باقی مانده است با پسرش بگذراند اما مجنون نپذیرفت:«مدتی است که من با حیوانات درنده زندگی میکنم، از گیاهان تغذیه میکنم و به قدری با این حیوانات اخت شدم که خودم را شبیه به اینها میدانم و دیگر نمیتوانم به جامعه بازگردم.» پدر زمانی که نگاهی به فرزندش و حال و روزش کرد دریافت که او از دست رفته است. با دل غمگین آنجا را ترک کرد و به منزل برگشت. پس از مدتی بر اثر بیماری پدر جان داد. هنگامی که خبر فوت پدر به مجنون رسید بسیار غمگین شد و با دل پردردی به سوی مزار پدرش رفت و مزار را در آغوش گرفت مدتی را درهمین حال گذراند تا اینکه پیکی فرا رسید و خبری بسیار مهم برای مجنون آورد. این پیک به مجنون گفت که عشقت لیلی برای تو پیامی فرستاده. مجنون در همان حال زار بود اما هنگامی که خبر را شنید بسیار شاد شد. از جا برخاست و فریادی از شادی سر داد. درخواست کرد که هرچه سریعتر برایش قلم و کاغذ فراهم کنند و شروع به نوشتن کرد. نامه را به دست پیک داد و گفت:«این نامه را ببر و حتما پاسخ لیلی را برای من بیاور.» در همین حالت شاد بود که خبر بدی برایش آوردند و گفتند مادرش هم از دنیا رفته است. باری دگر دنیا در جلوی چشم مجنون تیره و تار شد؛ به سمت مزار پدر و مادر رفت و هردو را در آغوش گرفت درحالی که رویی سیاه داشت و دلی پردرد.
پیک پاسخ مجنون را برای لیلی برد. هنگامی که لیلی پیک را دید حال و روز مجنون را جویا شد. پیک هم داستان را تعریف کرد. گفت:«بسیار لاغر و نزار شده و در گورستانی کنار حیوانات درنده زندگی میکند.» لیلی گفت:«حال و روز من هم تفاوت چندانی ندارد. او در صحرا و بیابان سرگردان شده و من هم در زندان خانه. من هم صبح تا شب میگریم.» سپس از پیک درخواست کرد تا اگر میشود برنامهای ترتیب دهد تا او و مجنون دیدار کنند. پیک پذیرفت و نزد مجنون رفت. گفت:«خودت را آماده کن. در فلان روز به فلان نخلستان برو که لیلی هم قرار است آنجا بیاید و آنجا میتوانید دیدار کنید.» مجنون زمانی که اینطور شنید بسیار خشنود شد. لیلی به پیک گفته بود که زنی متاهل است و با اینکه از زندگی خود راضی نیست نمیخواهد بیش از ده قدم به مجنون نزدیک شود. پیک هم پذیرفت و گفت که به مجنون میگوید. هردو به نخلستان رفتند و لیلی در گوشهای پنهان شد اما هنگامی که مجنون از دور معشوقش را دید از هوش رفت. لیلی به مجنون نزدیک و شد و در ده قدمی مجنون قرار گرفت. از بوی زلف لیلی مجنون دوباره هوشیار شد و از جای برخاست. با هم صحبت کردند و سپس لیلی درخواست کرد که اگر میشود اشعار عاشقانهای را که در وصفش گفته برایش بخواند. مجنون اشعارش را خواند تا زمان بازگشت رسید. لیلی به خانه برگشت و مجنون راهی بیابان شد. هردو بسیار غمگین بودند.
پس از مدتی ابن سلام همسر لیلی دچار بیماری شد، تب شدیدی کرد، این بیماری گسترش پیدا کرد و درنهایت بر اثر بیماری از دنیا رفت. در آن زمان به رسم اعراب زنی که شوهرش را از دست میداد باید دو سال تمام عزاداری میکرد. لیلی تمام این مدت در حال گریه بود اما زمانی که در جمع بود ظاهرش را حفظ میکرد و میخندید. حال فرصتی داشت که پس از مدتها خلوت کند و یادی از عشق از دست رفتهاش مجنون کند. به همین دلیل مرگ همسرش را بهانه کرد و از اطرافیان خواست تا تنهایش بگذارند. منزلش را خالی کردند و لیلی در تمام این مدت میگریست و یاد مجنون میافتاد. در این هنگام فردی نزد مجنون رفت و گفت:«مژدگانی بده که دیدار یار نزدیک است. ابن سلام همسر لیلی از دنیا رفته و احتمال دارد شما دو نفر دوباره به هم برسید.» مجنون وقتی این را شنید شاد شد، هفت بار دور خودش چرخید و فریادی از سر شادی سر داد. فرد همین داستان را به لیلی گفت و لیلی خواست که اگر میشود برنامهای ترتیب دهد که دیدار کنند. او همین داستان را برای مجنون برد گفت:«لیلی خواهان دیدارت است.» مجنون بسیار خوشحال شد و به سوی کوی لیلی به راه افتاد تمامی حیوانات درندهای هم که در این مدت با او اخت گرفته بودند هرجا میرفت دنبالش بودند و مانند سپاهی برای مجنون بودند. به آنجا رسید لیلی از منزل خارج شد و آن دو دیدار کردند. همین که چشمشان به هم افتاد از حال رفتند و بیهوش شدند چون حیوانات درنده در آن اطراف بودند کسی جرعت نزدیک شدن نداشت ولی فردی که سبب دیدار شده بود به آنها نزدیک شد و بر صورتشان گلاب پاشید. این دو نفر دوباره به هوش آمدند چون یکدیگر را یافتند همدیگر را به آغوش کشیدند و رازهای عاشقانهای را گفتند مجنون و دوباره آواز خواند و در وصف زیبایی لیلی شعر سرود ولی طاقت نیاورد و باری دیگر راهی بیابان شد. لیلی هم که میدید عشقش دیوانه شده غمگین و افسرده شد. هنگامی که خزان رسید لیلی بیمار شد و نزد مادر رفت. گفت:«مادر رازی دارم که باید به تو بگویم. در تمام این مدت من عاشق مجنون بودهام. اکنون زمان مرگم فرا رسیده. مرا چون عروسی زیبا آرایش کنید و با لباسی زیبا در کفن کنید و مانند شهیدان با کفن خونین به خاک بسپارید که من شهید راه عشق هستم و پس از مرگم مجنون بر سر مزارم خواهد آمد. او را عزیز بدارید و به چشم خواری و دیوانه به او ننگرید او یادگار من در این دنیاست. به او بگویید من همیشه عاشقش بودم و در آن دنیا منتظرش خواهم بود.» این را گفت و به دیار باقی شتافت. خبر مرگ لیلی به مجنون رسید. فریادی از سر خشم بلند کرد. مجنون با حالت بسیار زاری مزار لیلی را در آغوش کشید و آنچنان عربده میزد که دل هرکسی را به درد میآورد. مجنون لیلی را خطاب قرار داد و گفت:«ای زیباروی من! در تاریکی خانه چگونه روزگار میگذرانی؟ حیف از آن همه زیبایی و مهربانی که در خاک پنهان شده و اگر رفتهای اندوه تو در دل من جاودانه است.» سپس از جا بلند شد و با صدایی بلند آوازهای سوزناکش را خواند. سر به بیابان میگذاشت، به کوی و برزن میرفت و در تمام این مدت حیوانات درنده هم به دنبالش حرکت میکردند. همه از دیدن این حالتهای مجنون دچار افسردگی شده بودند و نمیتوانستند غم و درد مجنون را تحمل کنند.
مجنون نیز نمیتوانست این شرایط را تحمل کند. درنهایت دوباره به مزار لیلی رفت و همانجا بر زمین و افتاد و از خداوند خواست که به او آرامش دهد که دیگر توان زندگی در این دنیا را ندارد و از پروردگار خواست که هرچه زودتر رنج زندگی در این دنیا را از او بگیرد. در همان حال نام معشوق را بر زبان آورد و روی زمین افتاد. مجنون از دنیا رفت اما اطرافیان جرعت نزدیک شدن به مجنون را نداشتند. به مدت یک سال حیوانات درنده همچنان در آن حوالی پرسه میزدند. پس از یک سال جرعت یافتند و به مجنون نزدیک شدند. دیدند که از نزدیک تنها اسکلتی از مجنون باقی مانده و مجنون مدتها پیش جان داده است. قبر لیلی را باز کردند و اسکلتهای مجنون را در کنار جنازۀ لیلی گذاشتند و دوباره آن قبر را پوشاندند.
فردی پس از مرگ مجنون خوابی دید از آن دنیا. در خواب دید که دو دل داده در بهشت چون دو فرشتۀ نورانی یکدیگر را در آغوش گرفتهاند، بسیار خوشحال با هم وقت میگذرانند، گاه با هم صحبت میکنند و گاه سر بر بالین هم میگذارند. در آنجا به دور از بدخواهان به وصال هم رسیدند و عشقشان جاودانه شد.
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
39 لایک
از چه سایتی برداشتی؟
ویکیپدیا
کجا ی ویکی پدیا نیستتت
تو ژانر های مختلف سرچ کردی؟
مقدمه از ویکیپدیاست، داستان رو خودم نوشتم.
می دونم
داستان رو گوش کردم، خلاصهشو نوشتم.
اوووو پس خسته نباشی
سلام به شما دوست عزیز❣️یک جشنواره ای در تستچی وجود داره که در اونجا حقوق می گیری بالای ۲۰۰ امتیاز😮اینجا می تونی کنار بقیه هم راحت صحبت کنی و مشکلی وجود نداره و هیچ دعوایی نیست.شغل داره و خودتم میتونی درخواست شغل بدی و شغل موردنظرت رو داشته باشی.مطمئنم پشیمون نمیشی💖خوشحال میشم عضو شی و ما رو بیشتر کنی💓برو به اک کاربر 🌝사드시🌚 ادمین اگر راضی نبودی پین نکن💝
سلام خوشگلم ☆~☆
من فستیوال تابستونی دارم ✓♡
یعنی چی؟ ♕
꧁یعنی بیا توی پروفایلم توی نظرسنجی فستیوال ^_^ ꧂
توضیحات در نظرسنجی
ایگنور نشم پلیز§~§
ادمین ناراحت شدی بپاک
پین؟
بک میدم
بک میدم
بک میدم
ادمین زیبا پین؟🌺
یه مجنونمون نشه ؟ 💅
الان که دیگه مجنون پیدا نمیشه، همه عشقها یا وابستگین یا تظاهر
دقیقا
بک میدم ✅️
ادمین پین ؟
بک میدم ✅️
ادمین پین ؟
بـڪ مـیـدم 💓
بـیـوم لایـڪ شه دوتا پستتون لایـڪه 🩰
پین ؟ 🌟
گود بود🤩
عالی بود🌷🌷
(لایک شد)
هعییی امتیازات کم شده؟؟
میخوای برنده ۲۰ هزار بشییی؟💸💵 اینکه کاری نداره میتونی با پرداخت ۲۵۰ امتیاز یعنی بودجه کم برنده بشی.
به پیوی کاربر.⛓オタク⛓️ سر بزن...
عالی بود 🩷
یه قرعه کشی ۱۰۰۰۰۰ امتیازی داریم😉
هر شانس فقط ۳۰۰ امتیاز 🥳😉😀
پس بدووو شرکت کن تا از قرعه عقب نمونی😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
پین ؟