داستانک گربه ی سیاه 🖤🐈‍⬛

وایییی ! چقدر خوشگله !!! گربه ی همسایمون را میگم ، یک سالشه و رنگش سیاهه. همسایمون بهم گفت :«نیاز به استراحت داره» منم خداحافظی کردم و رفتم خونه ، روی تخت دراز کشیدم . پنج دقیقه بعد صداهای عجیبی از بیرون خونه اومد

صدای جیغ شنیدم برای همین سریع بلند شدم و به بیرون نگاه کردم، خدای من... گربه ی همسایمون توی خونه ی ما بود اما چیزی که او را عجیب میکرد این بود که...

او خونی بود !؟ سریع رفتم توی حیاط پیش اون گربه ، گربه با صدای خش دار داشت میو میو میکرد.بغلش کردم و با عجله رفتم توی خونه ی همسایمون ، لحظه ای را دیدم که کاشکی هیچوقت نمیدیدم

همسایمون با صورت کنده شده افتاده بود روی زمین!؟ من سریع به آمبولانس زنگ زدم و پلیس زنگ زدم و اونا اومدن

پلیس ها گفتند احتمالا یک قاتل زنجیره ای او را کشته ، وحشت کردم . از اون به بعد توی خونه دوربین مداربسته نصب کردم . گربه ی همسایمون هم آوردم توی خونه ی خودم.

گربه با من و خواهرم زندگی میکرد ، یک هفته گذشت . ساعت ۳ شب بود که صدای جیغ خواهرمو شنیدم ‌! بلند شدم و رفتم توی اتاق خواهرم و از ترس افتادم روی زمین

گربه روی تختم خوابیده بود اما خواهرم روی زمین افتاده بود و یکی چشمش را در آورده بود !؟ پلیس و آمبولانس اومدن گفتن احتمالا نفر بعدی تو هستی

یک ماه گذشت و من توی اتاق خواهرم نشسته بودم که ناگهان دوربین مداربسته را دیدم ، امیدوار شدم که بلاخره میتونم قاتل را پیدا کنم !

و گربه کنارم خوابید ، گوشیمو باز کردم و ویدیو های دوربین مداربسته را چک کردم ، دیدم گربه چشم خواهرم را در آورده!؟ معلوم شد که گربه همسایمون را کشته بود ، معلوم شد که او الان میخواست من را بکشه ! پشت سرم را نگاه کردم و دیدمش ، آخرین چیزی که دیدم چشم های قرمز اون گربه بود...

و گربه کنارم خوابید ، گوشیمو باز کردم و ویدیو های دوربین مداربسته را چک کردم ، دیدم گربه چشم خواهرم را در آورده!؟ معلوم شد که گربه همسایمون را کشته بود ، معلوم شد که او الان میخواست من را بکشه ! پشت سرم را نگاه کردم و دیدمش ، آخرین چیزی که دیدم چشم های قرمز اون گربه بود...