9 اسلاید پست توسط: Ayo انتشار: 2 هفته پیش 20 مرتبه انجام شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
به جالب ترین و هیجان انگیز ترین پارت داستان خاندان هوفرد خوش اومدید
خب من این اول یک چیزی رو بگم من نمی تونم توی هر پارت همه شخصیت ها رو بیارم و اگر شخصیتی تا الان نقشش کم رنگ بوده سعی می کنم پر رنگ تر باشه و امید وارم به اندازه کافی داستانم رمز آلود باشه
برو پارت بعدی 👈👈👈👈
( اگه یادتون باشه تو پارت قبلی لیسا به دخترا میگه که چجوری اون روز رو خوش بگذرونن بعد از اون هم با هم میرن به اتاق مخصوص نوه ها و تا شب بگو بخند دارن )
از وقتی لیسا و هارلی اومده بودن درست شده بودیم مثل ۵ سال پیش اون دوتا خوب بلد بودن ما رو بخندونن و حال و هوای تازه ای به روحمون ببخشن همه از ته دل می خندیدن حتی وارونا هم بلند بلند می خندید کاری که از نظرش برای یک خانم جوان موقر ( درست نوشتم ؟ به معنی با وقار ) اصلا مناسب نبود ولی حالا صدای خنده هایش در فضای عمارت پیچیده بود ویولت هم که بیشتر وقت ها بی حوصله بود و یا ابرو هایش رو در هم کشیده بود حالا مثل وارونا بلند بلند می خندید چه حس خوبی گاهی وقت ها فکر می کنم که مرده ام و اینجا بهشت من است . در عمارت مادر بزرگ هیچ کس نمی تونه ما رو محدود کنه هیچ کس اجازه نداره بگه کی بخوابین هیچ کس اجازه نداره بگه در راه رو ها بدو بدو نکنید . زمانی که در عمارت مادر بزرگ هستیم احساس می کنم در بهشت هستم بهشتی که هر روز پنجره هایش میزبان نور خورشید هستند و راه رو ها را روشن می کنند بهشتی که باغ سر سبز و زیبایش انتها ندارد و بهشتی که هیچ کس در آن نمی تواند غمگین باشد
میا : راستی اون قزیه سکته دادن نادیا چی بود هارلی
هارلی : هیچی فقط یک شوخی کوچولو بود
نادیا : آره از نظر تو شاید ولی اگه داستانی که نیا داشت تعریف می کرد رو گوش می دادی قطعا مثل من تا مرز سکته رفته بودی
هارلی : خب مگه چی تعریف می کردین
نیا : داستان راجب یک دختر که با پدر و مادرش تازه به یک عمارت وسط جنگل اسباب کشی کردن و اون عمارت تسخیر شده هستش و یک شب طوفانی که داره تو راه رو ها دختره راه میره اون جنه دست می زاره رو شونه هاش
هارلی : جدی می گین 😀😀
نیا : آره چرا مگه چی شده
هارلی : آخه من دیشب وقتی نادیا توی راه رو بود دستام رو گذاشتم روی شونه هاش و ترسوندمش
الکسا : خب خب بقیشو بگو
هارلی : و اون با چشم های بسته برگشت و گلوی منو گرفت
اما : نادیا تو نمردی 😳 آخه هر کس دیگه ای جان بود الان مرده بود
الکسا اولیویا هارلی نیا :😂😂😂😂😂
نادیا : 🙄🙄😒😒
نیا : راستی دخترا امشب هم شب زنده داری داشته باشیم
هیکا : نه معلومه که نه چون مطمئنم تو باز داستان ترسناک تعاریف می کنی دیشب اصلا نتونستم خوب بخوابم
اما : آره منم همش حس می کردم یک چیزی تو کمده اصلا نتونستم درست بخوابم تا وقتی که هوا روشن شد بیدار بودم
نیا : آخه شما چرا آنقدر ترسو هستین
تیفانی : ما ترسو نیستیم جناب عالی خیلی شجاع هستین .
نیا : خب کیا امشب بیدار می مونن
میا وایولت هیکا اما نادیا اولیویا :😒😒🙄🙄😶😶😐
الکسا : خب ولی من هستم من با داستان های ترسناکت مشکلی ندارم
لیسا : منم که کلا هر جا صحبت از خوشگذرونی باشه هستم
هارلی : خب من دیگه باید برم
نادیا : منم همین تور
( وقتی نادیا و هارلی رفتن بیرون )
وایولت : اینا چشون بود
اولیویا : خب بهتره ندونیم . لیسا میشه بازم ما رو بخندونی
لیسا : بله حتما
( بیرون از اتاق تو راه رو )
هارلی : نادیا مشکلی پیش اومده
نادیا : باید به قولی که دادی عمل کنی
هارلی : کدوم قول
نادیا : در مخفی
هارلی : آها آها بیا دنبالم
( در حال حرکت )
هارلی : نادیا بابام میگه این عمارت جاهای مخفی زیادی داره ولی میگه اون فقط اینجا رو بلده
نادیا : چی بازم راه های مخفی هست
هارلی : نه تنها راه های مخفی بلکه در های مخفی اتاق های مخفی راه رو های مخفی بابام میگه حتی مادر بزرگ هم همه اون جاهارو بلد نیست
نادیا : مگه میشه
هارلی : اتفاقا منم همین سوال رو از بابام پرسیدم اون جواب داد این جا رو پدر بزرگ مادر بزرگ هانا ( اسم مادر بزرگ هانا ست )
و پدر بزرگ آندره ( اسم پدر بزرگ آندره بوده که قبل از به دنیا اومدن نادیا مرده ) ساخته
نادیا : وای خدا اینجا خیلی عجیبه یک چیزی داره که یک حسی رو در من تحریک می کنه
هارلی : آره منم ، نگاه کن این جاست
ما رسیدیم به یک تابلو فرش خیلی بزرگ از پدر بزرگ آندره و مادر بزرگ هانا
نادیا : خب حالا این چطوری باز میشه
هارلی : باید کنار قابش رو فشار بدی ببین اینجوری
اون گوشه ی قاب تابلو فرش رو فشار داد و تابلو رو به سمت خودش کشید که دیدم پشت تابلو فرش یک راه رو هستش مثل بقیه راه رو های مخفی تو کتاب ها
نادیا : خب این به کجا می ره
هارلی : به یک جایی تو باغ
نادیا : خب یعنی جاهای دیگه ای هم تو عمارت مثل اینجا وجود داره
هارلی : آره کاش می شد پیداشون کنیم نه صبر کن می تونی کمکم کنی بقیه جاهای مخفی رو پیدا کنم
نادیا : آره حتما بیا یک تیم جمع کنیم
هارلی : ولی به همه نمی تونیم بگیم فقط باید به تعداد محدودی بگیم
نادیا : آره همین طوره ولی فعلا بیا راجبش حرفی نزنیم
هارلی : حتما
نادیا : فکر کنم دیگه وقت شامه بیا باهم بریم
( اتاق شام )
هیکا : تو و هارلی کجا رفتین
نادیا : من و هارلی باهم جایی بریم نه من رفتم تو اتاقم اون رو نمی دونم
هیکا : آره تو گفتی و منم باور کردم
نادیا : باور کن
اولیویا : هیکا ولش کن اون حتما گرسنه هستش بزار شمامش رو بخوره ( بعد با صدای آروم در گوش من ) واقعا کجا رفتین
نادیا : 😒😒
اولیویا : 😁😁
نادیا : گفتم که من و هارلی با اون جایی نرفتم
اولیویا : باشه فهمیدم
( بعد از شام )
تیفانی : نادیا ما می خواهیم شب رو بیدار بمونیم تو هم میایی
نادیا : نه نه همون دیشب برام کافی بود
تیفانی : هر جور میلته ولی بهت خوش می گذشت
نادیا : من دیگه می رم
داشتم می رفتم پیش سالی تا ازش بپرسم چرا دیشب نیومده بود تو اتاق شام پیش ما (داخل آشپز خونه ) نادیا : خانم براون ( آشپز عمارت ) سالی کجاست
خانم براون : عزیزم سالی دیروز مرخصی گرفت و رفت
نادیا : چی کجا رفت
خانم براون : اون به من گفتش میره پیش مادر مریزش ولی نمی دونم راست گفته یا نه
نادیا : ممنونم باشه
داشتم به سمت اتاقم می رفتم که احساس کردم یکی داره تعقیبم می کنه تند تر رفتم حالا دیگه مطمئن بودم یکی داره منو تعقیب می کنه ( تعقیب رو درست نوشتم ؟ ) اومد نزدیکم دستش رو محکم گرفتم پیچوندم و گلوش رو هم گرفتم
ویولت : آهای منو ول کن دیوونه شدی
نادیا : عه ویولت تویی چرا منو تعقیب می کردی
ویولت : باهات یک کار واجب دارم ولی اینجا نمی تونم بهت بگم
نادیا : باشه بیا بریم تو اتاق من
( داخل اتاق نادیا )
نادیا : خب کارت چیه
ویولت : ببین شاید وقتی بهت بگم تعجب کنی ولی من یک کتابخونه مخفی پیدا کردم
نادیا : چی !!!
ویولت : آره داشتم تو کتابخونه دنبال یک کتاب خوب می گشتم که یهویی نمی دونم چجوری یک در به یک کتابخونه دیگه باز شد رفتم داخلش و فهمیدم اونجا کتابخونه مخصوص خانوادمونه
نادیا : یعنی چی
ویولت : اونجا پر بود از مدارک مربوط به خاندان ما زندگی نامه های افراد بزرگ خاندان ، اسناد مربوط به دارایی هامون تاریخ چه ی خاندان لیست افراد بزرگ خاندان و از این جور کتاب ها ولی یک کتاب بود که خیلی متعجبم کرد
نادیا : اون کتاب چی بود
ویولت : راز های مخفی خاندان هوفرد
ویولت : این رو خودم هم نمی دونم و جرعت هم نکردم بازش کنم
نادیا : خب چرا به من می گی
ویولت : خب من باید از اون کتابخونه محافظت کنم و از تو کمک می خوام
نادیا : اگه بهت بگم باز هم از اینجا ها هست چی کار می کنی
ویولت : چی واقعا !!؟؟
نادیا : ببین من و هارلی دنبال بقیه این جاها هستیم چون خیلی از اینجا ها وجود داره و می خواهیم یک گروه تشکیل بدیم تو هم میایی
ویولت : برای محافظت از خانوادم هر کاری می کنم
نادیا : ممنونم بهت خبراش رو می دم
ویولت : باشه پس من رفتم
( فردا صبح )
وایولت : وای نبودی نادیا دیشب خیلی خوش گذشت
نادیا : آره صدای خنده هاتون رو میشنیدم
تیفانی : وای پس صداش تا اونجا هم میومد وای لیسا خیلی خوب همه رو می خندونه
لیسا : خب دیگه یک نفر باید باشه که بقیه رو بخندونه
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
12 لایک
عالی بودددد
داستانت عالیه (:
مطمئنم میتونی یکی از
بهترین نویسنده ها بشی !🌷
همینجوری به کارت ادامه بده و
از خودت بهترین نویسنده رو بساز .🔮
با آرزوی موفقیت:لونا 🌷
یه سری به کتابچه ی من هم بزن 🔮
عنوان داستان٫کتابچه ی من : دخترک گمشده اس 🌾
بله خبر دارم و حمایت هم کردم
🦉🪶✉️ : سلام خانم ریدل تبریک میگم ! شما در مدرسهی هاگواتز پذیرفته شدید ( فقط کسانی که برایشان نامه میآید در مدرسه پذیرفته میشوند ) از شما خواهشمندم قبل آمدن به هاگواتز وسایل مورد نیاز خود را خریداری کنید و وارد اولین تست بنده شوید در آنجا مدرسه تاسیس شده و شما در آنجا درس میخوانید
با تشکر از شما پرفسور دامبلدور 🔮🧹🪄
وایییییی ذوققققققق مرسی پروفسور بله حتما
💞 البته هنوز تست ساخته نشده که میشه
انفالو کردی ؟
نه چرا انفالو
آها اوکی
عالی
😍😍😍
عالیی بود خیلی خوب مینويسی >>>>
😘😘😘
سلام اگه میشه پارت بعدی به کاراکتر ما هم یه نگاهی بنداز :))
آره باشه تو پارت بعدی هستید
مرسیی
منتظر پارت ۷ پاشید که خیلی هیجان انگیزه
وایییی فوقولعاده مینویسی عزیزمم😍❤️
تو و انیا بهترین نویسنده های تستچی این😍😍
وای مرسی 😘
تیفانی میره توی گروه مخفی ؟
عام شاید هنوز تصمیم نگرفتم شاید همه عضو بشن شایدم یک گروه دیگه هم ایجاد بشه شایدم فقط همین یک گروه باشه ولی شما به عنوان اولین دوستم یک کاری می کنم براتون
واییییی مرسییی 😭✨
عالی شده
لیسا رو بب. تو گروه مخفییییب
شاید ولی سعی می کنم
باشه
راستی عمارت مخفی باز رد شد ۲ بار
ای بابا از دست این ناظرا این پارت هم ۵ روز تو برسی بود
حالا خوبه منتشر شده
واسه من روز قبلش گفتم خداروشکر داستانام زیاد تو صف نمیمونن و رد نمیشن ۳ روز تو صف بود و آخرش هم رد شد🙄به دلیل رعایت نکردن قوانین... واقعا چرا نمیدونم