قسمت ۱۴؟ این داستان: هایدرا؟
ناتاشا ما کجا میریم؟ گفت: مسافرت دیگه. گفتم: اینجا پایگاه هایدراست! گفت: سر رامون به اونجا هم سر میزنیم. خوش میگذره نگران نباش. گفتم: من که مشکلی ندارم، ولی به کشتم ندی هیچی اشکالی نداره. گفت: انقد جون دوست نباش. موتور و یه جا زد کنار و گفت: ۵۰۰ متر جلوتر از در پشتی باید بریم تو. خب تو میدونی اینجا چی نگه میدارن؟ گفتم: ناتاشا درسته من آینده رو میدونی ولی فقط واقعه های مهم . من چیزی درباره ی اینجا نمیدونم. گفت: هعی! خب الان چیکارت کنم؟ گفتم: من میتونم اینجا منتظر بمونم تا تو بیای. گفت: باشه، فقط تو امانتی دست من، همینجا بمون. تو این مدتی که ناتاشا رفته بود داخل پایگاه هایدرا، داشتم به این فکر میکردم که ناتاشا هیچ وقت کاری و بدون دلیل انجام نمیده. من و اینجا برای چی اورده بود؟ تحویلم که نمیخواسته بده. پس چی؟ تو فکر این بودم که از توی آینه ی موتور یکی داشت میومد سمتم. ناتاشا نبود! طرف بهم حمله کرد. فکر کرده بود ندیدمش. جاخالی دادم. روی پیرهنش علامت هایدرا بود. قطعا یکی از نگهبانا بود. دوباره میخواست بگیرتم که با مشت زدم تو سرش و بیهوش شد. دستم تا یه ربعی درد میکرد. ناتاشا خیلی دیر کرده بود. نگران شده بودم.
7 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
9 لایک
قسمت ۱۵ اینجاست! این داستان: ماموریت غیر ممکن! با ناتاشا.(توجه توجه بالای اسلاید ها عدد زده شده به ترتیب بخوانید)
۱۶
ناتاشا با دست به من میگفت: نکن برو عقب! عقب عقب رفتم و با تفنگم به سر یارو شلیک کردم! افتاد زمین. سوار موتور شدیم و فرار کردیم.
۱۵
که تمام چراغ های اونجا قرمز شد و آژیر ها ردشن شدند. ناتاشا: کی دیدت؟ گفتم کسی من و ندید . فقط یکیشونو بیهوش کردم. گفت: بدنشو چیکار کردی؟ همونجا یادم افتاد باید بدنشو قایم میکردم. با سکوتم گفت: ولش کن فهمیدم چه گندی زدی. بیا دنبالم! داشتیم فرار میکردیم که جلوی در پر از نگهبان بود! ناتاشا میز و برگردوند و ما پشتش نشستیم تا تیرهاشون بهمون نخوره. ناتاشا همشونو با تفنگ زد . دوباره شروع به دویدن کردیم، از در که رد شدیم یکی ناتاشا رو گرفت! یه مرد گنده بود. گفت: سلاحتو تحویل بده وگرنه میکشمش!
۱۴
داشتم ناتاشا رو میدیدم که دور میشه. تو دلم گفتم آخه چرا من نباید وارد اونجا شم. اه! ناتاسا رو راهنمایی میکردم. از یه جایی به بعد ناتاشا از دید خارج شد. منم که بالای تپه نشسته بودم حوصلم سر رفته بود. به خاطر همین رفتم پایین و وارد پایگاه شدم. از کنار داشتم رد میشدم که به یه نگهبان برخوردم. با کنار تفنگ زدم تو سرش. و فرار کردم سمت دری که ناتاشا بود. دیدم داره یه جعبه رو با یه جعبه ی دیگه جاگزین میکنه. سریع اونار و عوض کرد و برگشت. منو دید! اومد سمتم و گفت: اینجا چیکار میکنی!
۱۳
رفتم و اومدم دوتا کلت از جیبش دراورد و داد بهم. گذاشتم تو کمربندم و با موتور رفتیم. به مقصد رسیدیم. بالای یه تپه وایساد و با دوربین داشت پایین و نگاه میکرد. رفتم دیدم پایگاه A .I.M اون پایینه. گفتم: از تو طول راهه دارم ازت میپرسم، ما برای چی اینجاییم؟ گفت: یه قطعه و از توی شیلد دزدیدن ، قراره برش گردونم. یکی از ایرپاد هاشو دادم بهم و گفت: اینو بزار تو گوشت. همینجا بالای تپه وایمیستی و با دوربین نگاه میکنی هر جا من رفتم میگی نگهبان هست یا نه.
۱۳
صبا: سلام اگه من mordam تقصیر خودمه. با تشکر اومد بگه تو.... من قطع کردم. ناتاشا: برو آمادهشو بیا. رفتم و اومدم دوتا kolt از جیبش دراورد و داد بهم.
۱۲
انقد خسته بودم که فقط بیهوش شدم. روز بعد خودم سریع بیدار شدم تا ناتاشا اونجوری بیدارم نکنه. تا رفتم بیرون تفنگ بردارم. گفت: نه! برو دور تا دور خونه بدو! داشتم میدوییدم . که دیدم ناتاشا لباس ماموریت پوشیده و همش با تلفن صحبت میکنه. وایسادم ازش پرسیدم چی شده؟ گفت: فیوری بهم یه ماموریت داده. دارم میرم. گفتم: من و نمیبری؟ گفت: چی نه! ماموریت جدییه تورو ببرم چیکارت کنم؟ گفتم: دو هفته اس داری به من تمرین میدی . نباید ببینی یاد گرفتم یا نه؟ گفت: پس بیا همین الان به فیوری بگو که اگه مردی پا خودته.
۱۱
و تونی با تعجب به من نگاه میکرد بعدش تونی سرش پایین برد . گفتم : تونی جلوت و نگاه کن. پپر اومد و بله همو بغل و( سانسور) . تونی تمام زره هاشو منفجر کرد و فضا رو عاشقانه منم از این فرصت استفاده کردم. پرتال باز کردم و رفتم. از دید تونی: اومدم از صبا تشکر کنم بابت نجات . برگشتم دیدم با پرتال رفت. ازدید صبا: از پرتال رد شدم به خونه ی ناتاشا، وارد خونه شدم و ناتاشا گفت: حد اقل به من میگفتی کجا داری میری که ۳ ساعت دنبالت نگردم. به خاطر این کارت تنبیهی فردا. من حرفی نزدم و رفتم اتاقم .
۱۰
گفتم : باشه! رفتیم رودی زره نداشت و داشت با اون یارو آدمای آتشی میجنگید. رفتم با کلت اونارو دور کردم. رودی رفت تا زرهو برداره. بعد دیدم تمام زره های تونی اومدن اینجا و دیدم پپر افتاد! تونی داشت با اون یارو(Aldrich Killian) میجنگید که من عصبانی شدم. تونی و زد و اون افتاد زمین. پرتال باز کردم جلوی تونی اون بالاها و با کلانشیکف(یه نوع تفنگ) زدم تو سرش و بعدش سرم خودش که آدم هارو تبدیل با اژدها میکرد یه جورایی. زدم تو قلبش، پرتال باز کردم و با تونی رد شدیم ازش. یارو منفجر شد!
۹
همون موقع رودی که تازه آزاد شده بود زنگ زد بهش. باهم رفتیم سوار اون کشتیه شدیم. اونجا رودی و برای اولین بار دیدم، بهمگفت تو همون دختره ای که پرتال باز میکنه؟ گفتم: آره. گفت: تونی زیاد ازت حرف میزنه. گفتم: میدونم عاشقمه!😂 رودی خندید و تونی اومد توی کشتی گفت: وقت و تلف نکنین باید بریم پپر و ریئس جمهور و نجات بدیم.(همونطور که میدونید، واقعه های iron man 3) پرتال باز کردم گفتم: بیاید بریم. از پرتال رد شدیم سمت جایی که پپر و گرفته بودن. تونیگفت: تو برو پیش رودی من میرم پپر و نجات بدم.