کوتاه اما جالب p6

موهای مشکی رنگش که هم رنگ زیبایی شب بود باز کرد و برروی شانه هایش ریخت .لباس قرمز رنگ محلی اش بر اکلیل های طلایی رنگش او را چون خورشید خیر کننده کرده بود، به طوری زیبا بود که میتوانست او را به جای اتش پرستید

تمام چشمان مجذوب او شده بود اما او فقط یه یک شخص خاص نگاه میکرد پسری با لباس مشکی محلی کوردی که داشت می‌رقصید و و شادی میکرد دخترک دزدکی و زیر چشمی او را نگاه میکرد انگار که عاشق شده بود ولی آیا واقعا عاشق شده بود؟ پسرک هم گه گاهی دخترک را نگاه میکرد و خنده ای میکرد و دل دخترک را میلرزاند

دخترک خودش را به رقص رساند و با آن موهای پریشان که به رنگ شب بود می‌رقصید و خوشحالی میکرد که افتاد دست پسرک با هم رقصیدند زیباترین لحظات عمر دخترک بود ولی آیا پسر هم همین احساس را داشت؟ معلوم نبود آن شب هم گذشت

فردا دوباره در روستایی دیگر که مردم برای شادی و رقص رفته بودند دخترک آنجا بود و شادی میکرد اما دوباره همان پسرک خوش قد و قامت با لباس های خاکی این دفعه دخترک مجذوب او شده بود و بدون توجه به موقعیت فقط چشمان پسرک را نگاه میکرد پسرک هم انگار خوشش آمده بود و با دیدن دخترک لبخند زیبا و دلنشینی زد که دل دختر را لرزاند

دخترک که به خودش آمد داشت خاطرات 5 سال قبل را یادآوری میکرد با به یاد آوردن پسرک بغض تلخی در گلویش جا خوش کرد امروز سالگرد مرگ شوهرش یا همان پسرک بود با پسر کوچولویش که اسم پسرک را روی او گذاشته بود به سمت مزار حرکت میکردند او به عشقش رسید ولی این خوشی دوام زیادی نداشت اما آن دو واقعا عاشق بودن و توانستند با هم معنی عشق واقعی را درک کنند:))