قسمت ۱۲؟ این داستان: مشکل
روی تختم دراز کشیدم. یادآوری اون خاطرات باعث رنجم میشد، میخواستم گریه کنم اما دیگه اشکی برای اومدن نبود. اون صحنه ها توی ذهنم مرور میشدن، تلاش میکردم برای عوض کردنشون ولی... دیگه کار از کار گذشته بود. نمیشد اتفاقی که افتاده رو عوض کرد. تو فکر بودم، که در اتاقم باز شد. تونی وارد شد. سریعا از حالت خوابیده پاشدم و به تاج تخت تکیه دادم. تونی گفت: میتونم بشینم؟ گفتم: آره. تونی: ببخشید که با یاد آوری کردن خاطرات، اذیتت کردم. صبا: اشکالی نداره. به هر حال تو هم باید میدونستی چه کسی تو خونه ات زندگی میکنه. گفت: آره، به همین دلیل پرسیدم. اخه تو همه چیز و درباره من و زندگیم میدونی، ولی من هیچی از تو نمیدونستم. گفتم: اگه میخوای میتونیم بحثمون و ادامه بدیم. گفت: مطمئنی؟ چون برای من مشکلی نیست اما... تو.. گفتم: چی میخوای بدونی درباره ام؟ بپرس! تونی گفت: خب، میتونی بگی بعد از اون اتفاق تو چیکار کردی؟ گفتم: بعدش.... من از خونه فرار کردم و ۳ روز تنهایی تو کوچه و خیابون بودم. تا اینکه پلیس پیدامکرد و من و پیش خاله و مادربزرگم گذاشت. زیر سن قانونی بودم و یکی باید ازم مراقبت میکرد. اونها هم من و سپردن به خالم. تا ۱۰ سالگیم خونه ی اون زندگی میکردم، اما انقد ازم کار میکشیدن مثل یه برده، که از خونشون فرار کردم
8 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
👾🤌🏿
کامنت کامنت*
بح بح
من منتظر پارت ۳۱عم😔
داداش فعلا دارم میمیرم....جدا توانش نیست
چیشده؟ نکنه توعم مریض شدی؟
نه.. اما از هر جهت فشار زیاد شده.. نمیتونم.. خانواده..مدرسه...کلاس ها.. بچه ها...
امیدوارم موفق باشی
داداش ادامشو کی میزاریی😂😭
🍔 🍔 🍔
🎸🛹
😔
یه کامنتمون نشه ؟