پارت 5 داستان هام امیدوارم خوشتون بیاد:)
روی نیمکت پارک نشسته بودم و کلاغها را میشمردم تا بیاید.
بهشان سنگ میانداختم. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند و جلویم رژه میرفتند.
ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سر خم کرده، داشت میپژمرد
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
56 لایک
عالی بود. ولی تلخ...
خوبه...
میتونی تبدیلشون کنی به یه کتاب
کتابی که درمورد داستان های کوتاه از ذهنت .
مثل کتاب یکشنبه های عزیز
یکشنبه نه
سشنبه های عزیز
اره فکر خوبیه
ولی من به این قصد نمینویسم
من فقط واسه دل خودم مینویسم
درسته .
اما شاید نوشتن برای دلت خودت بتونه روزی به معروف ترین کتاب ها در بیاد
چونمردم به این جیز ها علاقه دارن!
حالت خوبه؟
میگذره..
عجب
تو چطوری؟
ممنون
مهران این نوشته هاتو از کجا میاری انقد قشنگننن
تو باید نویسنده بشی پسرررر
من منتظرم کتابشون رو بخونم
از مغزم😂
دمت گرم ممنون واقعا :) 🙂❤️
راستییی
از بانوت چه خبررر؟؟
سلامتی والا سلام داره
بهم رسیدیم:))
واقعننننن؟!
خیلی خوشحال شدمممممم
خیلیییییی خوبهههههه
میشه صحبت کنیم ؟
باشه
نمیخوای نویسنده بشی تا کتاب های محشرتو بخونیم
خیلی خوب مینویسی
تلخ اما شیرین
راستش دارم یه رمان مینویسم ولی خب نمیدونم خوبه یا بده
ممنون واسه حمایتت🥲❤️
مطمئن هستم که خوبه من حمایت نکردم و فقط کمی حق گفتم
واییییی💔
اخ قلبم
شبیه فصل اخر یه کتاب غمگین بود♡
مهرانم نمیدونم بگم عالی بود با بد بود پس میگم غمش عالی بود🙃🖤
🙂:)