داستان قلب پیر زن

روزی پیرزنی 79 ساله داشت در کوچه راه میرفت قلبش ضعیف بود رگ های قلبش هم(سیاه رگ و سرخ رگ) هم از این که انقدر کار کردن خسته شده بودن پیر زن که به خانه رفت قلبش درد گرفت و بی هوش شد کسی نبود که نجاتش بده

اون چشمانش را بست و صحبت رگ هارا با قلب میشنید که سرخ رگ میگفت:«من دیگر خسته شدم که این خون هارو در خودم حمل کردم بدن پیرزن داره ضعیف میشه و ما هم داریم پیر تر میشیم و سیاه رگ میگفت:«من که از هیچی خسته نیستم من تا ضعیف بشم به قلب و مغز و انسانم وفا دارم چون انسانن بهمون جا دادن و مغز هم کمکمون کرده و قلب هم بهمون زندگی بخشیده

پس تا وقتی جون دارم واسشون زحمت میکشم» سرخ رگ گفت:« پس همینجا بمون من که میخوام برم» قلب گفت:«منم خسته شدم ولی ما اعضای داخلی بدن انسانیم وظیفمون از اول زندگی احسان تا اخر زندگی اش همین بوده و هست باید الان مغز هم داره بهمون گوش میکنه که یعنی پیر زن هم صدامونو میشنوه

یهو همه ی سرخ رگ و سیاه رگ و رگ ها از کار افتادند و پیرزن چشمانش را بست و قلب با چشمان اشکی و هجرت زده اش به مغز نگاه کرد و شکست و یه اشک از چشمان پیرزن جاری شد و قلب شکست و دیگه نتپید🖤💔