پس از دقایقی سکوت،آلبوس دامبلدور جلو آمد.لبخندی که همیشه در چشمان آبی رنگش،مخفی بود،به چشم نمی آمد ولی ناچارانه لبخند میزد.انگار که در جریان هرچه درحال اتفاق افتادن بود،قرار گرفته بود.ولیکن،همچنان سیمای خویش را پر مهر نشان میداد تا مایه ی آسودگی جادوآموزان هاگوارتز باشد.او لب به سخن گشود و گفت:«سلام دانش آموزان عزیز هاگوارتز!ورود دوباره ی شما رو،تبریک میگم.امیدوارم سال خوبی رو در کنار هم داشته باشیم.در ابتدا،میخوام شما رو با استادان جدیدتون،معرفی کنن.استاد دفاع در برابر جادوی سیاه،بانو دلورس آمبریج.»سپس زنی صورتی پوش جلو آمد.سرتا پایش به رنگ صورتی بود.آمبریج،برخلاف چهره ی مهربانش،زنی خبیث و خشن بود.دلورس گفت:«سلام به همگی.چهره ی خندان شما،به من آسودگی میبخشه عزیزانم.سال خوبی رو برای همگی میبینم.حتما خیلیاتون میدونید که من معاون وزیر سحر و جادو هستم.من اینجام تا بیشتر از هاگوارتز مطلع باشم و بهترین استاد براس درس دفاع در برابر جادوی سیاه برای شما جادوآموزان با استعداد و بی همتا بشم.»پس از آن سخن هایی که تماماً با باطن او تضاد داشت،خود را عقب راند و بر صندلی اش نشست.آلبوس دامبلدور،پس از نشست دلورس آمبریج،گفت:«مدرس ورد ها و افسون ها،پروفسور آیلین پاتر!»زنی با گیسوانی قهوه مانند و فر،چشماهی قهوه ای جلو آمد.سیمایش سرشار بود ز مهز چون باطن پاکش.او ظاهر و باطن برابری داشت.هردو یک ویژگی داشتند و آن،مهربانی بود.آیلین،بر آن دانش آموزان چشم دوخت و لبخند بر لب آورد و گفت:«سلام.امیدوارم سال خوبی رو کنارهم داشته باشیم.من میخوام که به جای اینکه به چشم یک استاد بهم نگاه کنید،من رو دوست خودتون بدونید.مطمئنم دوستی با شما،زیباترین و پایدارترین دوستی خواهد بود.»
ویولت،آن گونه که هیچکس از صدایش آگاه نگردد جز متیو،گفت:«کی با یه گریفیندوری دوست میشه؟مخصوصا اگر از فک فامیلای اون دوتا پاتر باشه!»متیو پوزخندی زد.در آن گوشه از سرسرا،بر میز گریفیندور،رزالین و هری،از دیدن عمه ی خود بسیار خرسند بودند.دنیز ادمز،در کنار هری پاتر نشسته بود و مشغول به مکالمه با او بود.دنیز میگفت:«حتما خیلی...باحاله که عمت استادت باشه.میتونه بهت کلی کمک بکنه.»هری که فهمیده بود دنیز بدنبال بهانه ای است برای سخن گفتن با او،لبخندی بر لب آورد و بر چشمان صورتی دنیز چشم دوخت و گفت:«باحال تر از اون چشمای توعه.»دنیز که خجالت زده شده بود،سر به زیر افکند و گفت:«بیخیال...»هری بر خجالت زدگی دخترک خندید و لب به سخن گشود:«مگه میشه بیخیال تو شد؟»دنیز دگر نمیدانست باید چه بگوید.سریعا برخاست و از سرسرا خارج شد.در این میان،رزالین که در آن سوی هری نشسته بود،سعی میکرد بر این مکالمه نخندد.بدانید که عشق را نمیتوان بیان کرد.نمیشود گفت.نمیشود نشان داد.عشق،خودش پدیدار میشود در مهر و محبت های بی هدف؛در بحث های همیشگی؛عشق در هرچیزی نمایان میشود.
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
11 لایک
عالییی🤎✨️
مچکرممم
خودم خجالت کشیدم
🤣🤣🤣
عالی بود
خیلی قشنگ بود
احساس میکنم خود جی کی رولینگ این داستان و نوشته
خیلی خوشحالم بالاخره تو داستان اومدم
وایی خدااااا....مرسییییییی
هاه بالاخره
🤣
ناظر بودم
مچکرم بابت اینکه منتشرش کردی💗