زندگی دوباره :)

شخصیت ها : لیا : ۱۸ ساله ، قد بلند ، مو و چشم مشکی ، عاشق حیوانات و دختری به شدت افسرده ، تنها کسانی که بهش اهمیت میدن برادرش و دوست صمیمیش هستن . لونا : دوست صمیمی لیا ، ۱۸ ساله قد متوسط و چشم و مو قهوه ای , دختری شاد ، عاشق حیوانات . تهیون : برادر لیا ، ۱۹ ساله قد بلند و چشم و مو مشکی و عاشق حیوانات ( چیز زیادی نیاز نیست دربارش بدونید )

یک شخصیت دیگه هم هست مین وو : ۱۹ ساله قد بلند و چشم و مو مشکی ، به شدت مودی ، عاشق حیوانات و محیط زیست ،

هوا بارونی بود داشتم توی خونه خفه میشدم پس تصمیم گرفتم برم بیرون ،کسی هم خونه نبود ، یه شلوار بگ و یه هودی طوسی و کاپشن مشکی رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون ، دلم گرفته بود دیگه نمی‌تونستم جلوی گریه ام رو بگیرم ، اشک هام با نم نم بارون هماهنگ شده بود ، به پارک رسیدم رو نیمکت خیس نشستم ، حس کردم کسی کنارم نشسته ، نکاه کردم چطوری میتونست آنقدر خوش تیپ باشه؟ بهم سلام کرد سلام کردم . مین وو : خوبی ؟ لیا : برای اولین بار می‌خوام بگم نه . مین وو : منم اولین باره می‌شنوم یک نفر میگه خوب نیستم . لیا : اره ، مین وو : خب من تازه اومدم اینجا ، لیا : خوش اومدی ، مین وو : اوو مثل اینکه دیرم شده باید برم امیدوارم باز هم همدیگه رو ببینیم . لیا : امیدوارم فعلا خداحافظ .

در طی کل راه نتونستم از فکرش بیرون بیام . از اون موقع حس خوبی گرفته بودم دلم نمی‌خواست برم خونه پس به لونا زنگ زدم . لیا : الو سلام . لونا : سلامممم کیوتی من چطوره ؟؟ لیا : یااا چند دفعه گفتم به من نگو کیوتی!!!!لونا : خب کیوتی دیگه ، لیا : باشه حالا میگم که نظرته بریم کافه ؟ ، لونا : اره خیلی دلم میخواست بیام بیرون ، لیا خب پس بیا کافه ی پیش خونمون ،( خونشون نزدیک همه ) . کافه : لونا : سلامممم ، لیا : سلامم ، و همدیگه رو بغل کردن .لونا : خب چی میخوری ؟ لیا : همون همیشگی و سفارش دادن . لیا : من امروز که رفتم پارک . لونا : خببب ، لیا : یه پسری رو دیدم لونا : وایییی چه شکلی بود چند سالش بود اسمش چی بود ؟؟؟ لیا : آروم باشش ( و لیا تمام ماجرا رو برای لونا تعریف کرد ) لونا : خوشت اومد نه ؟ لیا : نمیدونم ..لونا : خوشت اومدددد ارههههه لیا : نههههه لونا : ارههه

لیا و لونا زیر بارون قدم میزدند و حرف می‌زدند . متوجه گذر زمان نشدند . بعد از مدتی متوجه شدند هوا رو به تاریکی میرود دلشان نمی‌خواست به خانه بروند اما حیف .... هردوی آنها به طرف خانه هایشان رفتند .....