میخوام یکی از غمگین ترین داستان های شاهنامه رو براتون بگم و لطفا کسایی که ناراحتی قلبی دارن یا زود ناراحت و احساسی میشن توی تست نیان عزیزان برای خودتون میگم البته ترسناک نیست غمیگینه
روزی رستم که خواست از همسرش تهمینه جدا شود و میدانست قرار است صاحب فرزند شود بازوبند خود را به تهمینه داد تا به بازوی پسرش ببندد
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
12 لایک
عالی بود👈🏻👉🏻🌝
داستان اصلی این نیست تقریبا اولس رو درست گفتی ولی بعدش موقع جنگ رستم با سهراب در حالی که سهراب در حال مرگ بود به رستم گفت که فکر نکن برنده شدی پدر من میاد و تورو میکشه و رستم پرسید که پدرت کیه سهراب گفت پدر من رستم هستش
از اینجا رستم متوجه داستان شد بعد از این رفت پیش کیکاووس تا ازش نوش دارو رو بگیره اما کیکاووس به این دلیل که میترسید رستم و سهراب دست به یکی کنن و پادشاهیش رو نابود کنن نوش دارو نداد و سهراب مرد
داستان اصلی اینه قشنگم
عالی بود
حرف حق معلوم نیس صدا و سیما از کجا میاره اینا رو 🤣
خیلی قشنگ بود ^o^
مرسی کیوتی😘😍😍😍😍
ممنون
ممنون رد نکردی