7 اسلاید صحیح/غلط توسط: ☪Midoriya☪ انتشار: 8 ماه پیش 55 مرتبه انجام شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ناظر تورو خدا رد نکن چیز خاصی نداره
یه روز گرم بود ماه خرداد بود دیروز تازه مدرسه ها تعطیل شده بود توی یه خونه یه دختر که رو تختش که طبقه ی دوم بود چشمان سیاهش را به دنیا گشود دو باره خواب دیده بود خواب یه مدرسه جادوگری خب اکثر خوابش به حقیقت می پیوست ولی اصلا به محقق شدن اين خواب فکر نمی کرد ساعت رو نگاه کرد ساعت شیش بود و از سر عادت زود بیدار شده بود زود تر از همه موهای قهوه ای لختش رو گذاشت پشت گوشش و از تخت پایین اومد مامان و خواهرش خواب بودن
رفت به پذیرایی که طبقه ی پایین بود
پرده ها را کشید تا نور بیاید تو خونه ولی تا پرده را باز تا نور بیاید تو خونه ولی تا پرده را باز کرد یک مرد که انگار شوالیه بود را روی یک گیریفین( حیوانی جادویی با سر عقاب و بدن شیر) مرد از اون موجود پایین آمد و با یک اشاره دست در پنجره قفل شده را باز کرد دهن دختر باز مونده بود مرد آمد درون خانه و چون قدش خیلی بلند بود خم شد روبه دخترک و پرسید شما خانم يکتا هستید دختر که هنوز تو شک بود خودش را نیشگون گرفت ولی خواب نبود با ته ته پته کنان گفت ب ب للل ه
شوالیه کلاهخود خود را برداشت و چشمان عسلی و موهای سیاه خود را آشکار کرد و گفت من باید با یکی از والدین خود صحبت کنم و با حرفش مادرش بیدار شد اومد پایین شوالیه گفت شما خانم الهه ایبابرا هستید زن هم مانند دخترش پاسخ داد بله شوالیه گفت چه عالی و آن دو را دعوت کرد که روی مبل بنشینند و سر حرف را باز کرد گفت خانم آتنا اینویامه مدیر یک مدرسه جادوگری به نام هنامرحم
تشخیص داده که دختر شما جادو دارد و ادامه داد می دونم که شک زیادی بهتون وارد شده ولی امروز من باید اين دختر رو با خودم ببرم ولی شما باید اين کاغذ رو امضا کنی و کاغذ نقره ای رنگی با ربان طلایی روبه روی زن گرفت الهه با داد گفت آقا شما اومدی توی خونه من بدون اجازه الآننم میگی می خوای دختر من رو ببری به یه مدرسه ی جادوگری مسخره اصلا مگه جادو وجود داره با حرف زن در خونه باز شد و مردی که پدر يکتا بود داخل شد شوالیه ادای احترام کرد و مرد به الهه گفت شاید باور نکنی ولی وجود داره زن با دهن باز به شوهرش خیره شد ولی يکتا با کمال تعجب اندکی خوشحالی درون قلبش بود چون همیشه آرزو داشت حتی شده یکم هم جادو داشته باشد پدر ادامه داد يکتا جادو داره چون من جادو دارم و توی رگ هاش جادو جریان داره و باید بره بعد از کلی بحث همه راضی شدند که من برم مدرسه هنامرحم
بعد از یک ساعت مادرم وسایلم رو جمع کرد و با گریه چمدنم رو دستم داد و با تمام وجود بغلم کرد مادر سختگیرم که هیچوقت نمی ذاشت بغلش کنم از اين کارش گریم گرفت بابام گفت برای همیشه که نمیره اين مدارس فقط مال تابستونه تازه اون برامون نامه می فرسته هنوز یه چیزی مشکوک بود چرا محیا با اين همه سر و صدا محیا چرا هنوز بیدار نشده؟ اين رو از بابام پرسیدم و گفت بخاطر جادو هست بعد کلی خدا حافظی رفتم جلو در و با کمک شوالیه سوار گیریفین شدم و گیریفین شروع به پرواز کرد تا وقتی که خونمون دیگه به چشم نمی آمد برای مامان بابام دست تکون دادم و بعد به فکر اين رفتم که مدرسه چه شکلیه شوالیه بهم گفت آماده ای خانم هنوحاط؟ و سر تکان دادم خوابم می آمد ولی چون باد با شدت تو صورتم می خورد خواب به چشمانم نمی آمد بعد یک ساعت و نیم رسیدیم به یک جنگل توی جنگل یک کالسکه که به آن تک شاخ وصل بود تک شاخ ها سفید و یال ارغوانی داشتند سوار کالسکه طلایی شدیم و وقتی حرکت کردیم سرعت زیاد بود زیادتر از زیاد حتی تند تر از ماشین ها از شوالیه دلیلش رو پرسیدم گفت تکشاخ ها سریعترین موجودات جهان هستند
بعد از تقریبا بیست دقیقه تک شاخ ها ایستادند و جلوی یک عالمه شاخه ی درخت که شبیه تونل بودند رفتیم شوالیه گفت همراهم بیا و دستانم را گرفت و رفتیم در تونل بعد از دو قدم گذاشتن کل محیط عوض شد و وارد محیطی به زیبایی بهشت شدم
آنجا گیریفین ها آزادانه پرواز میکردند و به سر سبزی زمرد بود دریاچه ای به شفافی شیشه و درختانی سربه فلک کشیده با برگ های سبز روشن داشت و رودی که در کل محیط جریان داشت و روی آن پل چوبی کشیده شده بود وقتی بالای سرم رو نگاه کردم پروانه هایی با بال های غولپیکر دیدم و بعد از کمی دقت فهمیدم اونها پیکسی هستند بعد از کمی پیاده روی از میان شاخه های چنار قصری به رنگ طلایی نمایان شد قصری بزرگتر از هر قصری در دنیا و چشم نواز تر از توصیف قصر های قصه ها و زیباتر از آن بچه هایی بودند که با جادو جلوی قصر بازی می کردند یعنی می شد من هم مثل اونها بشم؟
جلوتر وقتی رسیدیم به نزدیک پله ها در به صورت خودکار گشوده شد و درون قصر بزرگتر و زیباتر از بیرونش بود درختانی در هر بخش کاشته شده بود که برگ هایی ظریف ولی تنه هایی کلفت داشتند و سر هر برگ رنگ خواصی داشت بعضی صورتی یا طلایی حتی آبی و درون سالن پر از بچه هایی بود که من تا با دیدن آنها حس غریبی را حس کردم شوالیه من رو به یکی از سرسرا راهنمایی کرد و گفت برم پیش مدیر و در چوبی رنگی که روی آن تصاویر تکشاخ بود را نشانم داد و خودش رفت با استرس خودم رو مرتب کردم و در زدم صدایی آرامش بخش گفت بفرمایید و من در را با احتیاط باز کردم و اتاقی دیدم که زیبایی وصف ناپذیری داشت شومینه ای که کنار اتاق بود ویترین هایی پر از شربت های رنگی پنجره ای که کل محیط مدرسه را نشان می داد نقشه ای بزرگ بالای شومینه و درختی کنار ویترین ها که توت هایی رنگی داشت زنی پشت میز نشسته بود و پوستی سفید و گونه هایی سرخ مویی حالت دار قهوه ای و چشمانی سبز داشت و لباسی بنفش مثل لباس پرنسس ها به تن داشت و لبخندی که چهره اش را زیبا تر می کرد و چشمانی قابل اعتمادش به من آرامش می داد زن گفت سلام من آتنا اینویامه هستم بشین و با تکان دادن مردمک چشمانش صندلی چوبی با مخمل هایی بنفش بیرون کشید و من با کمال تعجب نشستم و گفت اینجا مدرسه جادوگری هنامرحم هست اینجا یاد می گیرید چگونه قدرت جادویی خود را کنترل کنید ما اینجا نه تا گروه داریم که مشخص می کنه هر فرد چه جادویی داره و نسبت به اون جادو گروه تغییر می کنه و اگر حد اکثر دو جادو داشته باشه در دو گروه قرار می گیرد
گروه ها
کنترل طبیعت
کنترل یخ
کنترل ذهن( ذهن خوانی با گرفتن دست فرد_ دستور دادن به فرد و......)
کنترل آتش
کنترل آب
کنترل هوا
کنترل خاک
تغییر شکل
صحبت با حیوانات
شفا دهندگی
هست برای معلوم شدن گروهت باید دستت رو بزاری روی اين گوی و گوی به هر رنگی در آمد تو به آن گروه تعلق داری
من با استرس رفتم پیش گوی راستش رو بخواین اصلا فکر نمی کردم جادو داشته باشم چی برسه به اين همه چیز امروز عجیییب ترین روز عمرم بود با دستانی لرزان رفتم که دستم رو بزارم روی گوی که خانم اینویامه دستانم رو گرفت و گفت به خودت اعتماد داشته باش و من را به آغوش کشید ضربان قلبم که تند تند می زد آروم شد و دستانم دیگه نمی لرزید با اعتماد به نفس دستانم را روی گوی گذاشتم و چشمانم را بستم سه چهار دقیقه گذشت ولی صدایی نمی آمد با ترس چشمانم را باز کردم و گوی را دیدم که به رنگ های رنگین کمان در آمده اند با تعجب نگاهی به خانم آتنا انداختم تا جمله ای بگوید که استرسم کمتر بشه ولی اون هم دهانش مثل من باز مونده بود با صدایی لرزون پرسیدم چی شده من جادو ندارم درسته؟ و با اين کلمه اشک در چشمانم حلقه زد خانم آتنا خیلی سریع پاسخ داد نه نه تو نه اینکه جادو داری بلکه تمام انواع جادو
رو دارا هستی می دونید اون لحظه چه حسی داشتم ترکیبی از تعجب خوشحالی وحشت غریبگی افتخار و......
خانم آتنا گفت ما کلا در جهان سه فرد داریم که تمام جادو ها رو دارن ولی یکی دو تا از جادو ها رو نداره و یکی یکی از جادو هارو کسی که همه ی جادو هارو داره یه زخم از بچگی روی پای راستش به شکل حرفx است با تعجب کفش و جوراب رو در آوردم و زخمم رو نشون دادم مدیر که زبانش بند اومده بود گفت و اونی که دو تا از جادو ها رو نداره هم اینجاست و دوست خانوادگی شماست ولی اون پشت گوش چپش یه ماهگرفتگی هست و دیگه اطلاعات نمی دم که خودت پیداش کنی بعد گفت بگذریم ولی من پرسیدم نفر سوم چه نشونه ای داره و گفت نفر سوم روی انگشت اشاره دست راستش یه خورشید گرفتگی داره گفتم اون پیدا شده کیه معلم با تعجب و خوف گفت نمی دونم شاید آره شاید نه
بعد از توی گشو یه لباس خواب سفید با یه شنل سفید و یه تل و یه امن سفید بهم داد و گفت اين لباس فرمتونه من با تعجب گفتم واقعا اين شکلیه با خنده گفت نه وقتی اين رو بپوشه نسبت به جادویی که داری تغییر رنگ می ده ولی من گفتم من که چند تا ولی اون ادامه داد تو نسبت به کلاسی که تو اون روز داری تغییر رنگ می دهد یعنی هر روز یه رنگ می شه چون هر روز یه نوع جادو تدریس می شود و دانش آموزان هر گروه در روز هایی که مال جادو شون نیست تمرین و کار های هنری و... می کنن من گفتم خیلی ممنون از توضیحاتتون و با کلی تشکر اتاق رو ترک کردم ولی قبل بسته شدن در گفت راستی امرو شماهایی که جدید هستید کلاس ندارید اتاق شما تو خوابگاه 32 اتاق 6 هست و صبحانه ساعت ۶ ناهار ساعت ۱۳ و شام ساعت ۸ هست تو سالن غذا خوری و نقشه مدرسه رو بهم داد و گفت اين کمکت می کنه و گفت پشتش اسم گروه ها و نشان اونها هست و کمکت می کنه گرهت رو پیدا کنی راستی نشان گروهت روی لباست معلوم میشه و گفت آهههه دیگه چیزی نیست و خدا حافظ و در رو بست من با استرس سریع از روی نقشه خودم رو به اتاق 32 رسوندم و رفتم تو اتاق شیش ولی اصلا نگاه نکردم که اونجا چه شکلیه چه کسانی من رو می بینن ولی سریع خودم رو با صورت پرت کردم روی تخت خواب و جیغ کشیدم راستش رو بخواین من جیغایی خیلی بلندی دارم و یک هو صدایی آشنا شنیدم صدایی بچه گونه و خیلی نازک و گفت يکتا خودتی؟
با تعجب سرم رو برگردوندم و دیدم رهی هم کلاسیم بود فاطمه زهرا بوووود با اشک بغلش کردم و گفتم رهییی اونم نوازشم کرد و گفت یکتاااا بعد کلی بغل نشستیم روی تخت و از رهی پرسید اینجا چیکار می کنی گفت بهم گفتن جادی آب و هوا و حرف زدن با حیوانات رو دارم تو چی من گفتم به من گفتن من همه یه جادو هارو دارم رهی با تعجب گفت راست می گی یعنی تو اون دختری منم زخمم رو نشونش دادم و کلی تعجب کرد و یهو در با فشار باز شد سارا بود سارااا دوست صمیمی مدرسم اون تازه اومده بود بعد ماهم پریدیم بغلش و بعد از کلی حرف زدن سارا گفت من جادی طبیعت و شفا دهندگی دارم بعد من هم کلی حرف در مورد چیز هایی که خانم مدیر گفته بود گفتم و گفتم من خیلی از شخصیتش خوشم میاد و بقیه حرفم رو تایید کردن بعد سارا گفت حالا باید ببینیم کدوم تخت مال کیه تاز متوجه شکل و ظاهر اتاق شده بودم و سارا داشت به سه تخت تو اتاق اشاره می کرد اتاق خیلی بزگ بود
چهار تا کمد چهار تا رختکن چها تا آینه و سه تا میز مطالعه و چهار تا پنجره با پرده های زرد و یک کتابخانه کوچک و یک شومینه داشت سارا سریع گفت من اونو می خوام و به تخت بالای تختی که روش نشسته بودیم اشاره کرد من هم گفتم اين تخت منظورم تختی بود که روش نشسته بودی و رهی هم گفت پس اون تخت هم مال من
من گفتم خب ما چهار تا تخت داریم یعنی همون موقع در باز شد و دختری با موهای متوسط و قهوه ای که همرنگ چشماش بود اومد تو و با غصه روی یه تخت نشست و چمدونش رو پرت کرد کنار اتاق ما چند دقیقه چیزی نمی گفتیم بعد سارا گفت سلام من سارا ایبوبحم هستم ایشون فاطمه زهرا رهی و ایشون يکتا هنوحاط دختر که به دیوار زل زده بود گفت منم امیلی گرنجر( از شخصیت paremah)هستم
از لندن و من گفتم امیدوارم دوستای خوبی بشیم ازش جادوش رو پرسیدیم و گفت جادی تغییر شکل و کنترل خاک داره او از ما هم پرید و موقع گفتن جادو من مثل بقیه دهانش باز بود بعداز یه عالمه گفت و گو رهی به ساعت دیواری اشاره کرد که ساعت ۸ شب رو نشون می داد و گفت وقت شامه و من با کمال نا باوری که نه صبحانه خوردم و نه ناهار و اینکه چقدر اتفاق امروز افتاده گفتم درسته همه چمع شدیم و سریع رفتیم به سوی سالن غذا خوری سالن خیلییی بزرگ بود و بالای سقف پر از برگ های زیبا با چلچراق بود و لابلای برگ ها گل های ارکیده رنگی رنگی بود و از ده تا میز تشکیل می شد یعنی نه تا میز دراز کنار هم و یک میز عادی روی یک سکو که معلوم بود جای معلم ها و مدیر هست میز ها پر از غذا های رنگارنگ و دسر و کیک بود و همه مشغول خوردن بودن ما سه تا جا کنار هم پیدا کردیم و نشستیم در حال خوردن سالاد الویه بودم که سارا گفت به نظرت نفر دوم کی بین اين همه آدمه منم گفتم نمی دونم ما حتی دوست خانوادگی ای نداریم که بچه ای هم سن من داشته باشه
سارا هم گفت بنظرت مدیر چرا گفته خودت پیداش کنی منم گفتم نمی دونم بعد خوردن غذا رفتیم اتاق و آماده خواب شدمی قبل خواب به سوال های سارا فکر می کردم و جایی توی خاطراتم دنبال جواب بودم
7 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
12 لایک
چرا احساس میکنم اسمش مخلوطی از کتاب این کتاب یک راز است و هری پاتره؟🙃❤️
اسمش رو از اون گرفتم
:))❤️
از داستان های مورد علاقه ی منهههههه
امید وارم به بهترین شکل ادامش بدم
وای عالی 💜
مرسی
خوبه به زبان خوش ادامه میدی یا دوست داری از روش های دیگه استفاده کنم؟
اوکی عصبانی نشو
اسمت چیه مایلی به فرند؟
داستان جدید رو گذاشته ام
فاطمه هستم.
آره
زیاد از کلمه بود استفاده نکن، علائم نگارشی رو رعایت کن، غیر اینا خوبه!
باشه مرسی از نظرت
آخه من کلا چند وقت بود هی داستانم رو می ذاشتم و تستچی قبول نمی کرد بعد برای کوتاه شدنش هی بود بود کردم😊❤️