احساس دراکو پارت 10

مهمونی بدک نبود خوش گذشت رفتم لباسم رو عوض کردم و خوابیدم ساعت شش و نیم بود بیدار شدم دیدم مالفوی هنوز خوابه رفتم دست و صورتم و شستم ردام رو پوشیدم دیدم مالفوی بیدار شد اونم اومد رداش رو پوشید گفتم من جلو در منتظرم گفت باشع رفتیم سرسرا وقتی رسیدیم واسه بچه ها نامه میومد برای منم یه کادو اومد گفتم مثلا چی میتونه باشه وقتی کادو رو باز دیدم از طرف مادره ولی مادر من مرده شایدم قبل مردنش برام فرستاده و الان به دستم رسیده وقتی کادو رو باز کردم

یه دستبند بود تو نامه نوشته بود عزیزم اگه بهت رسیده یعنی ولدمورت من و پدرت رو کشته وقتی این کلمه رو شنیدم بغض کردم ولی بغضم رو قورت دادم رو ادامه دادم نوشته این دسبند یه رازی داره اگه تونستی کشف‌ کنی هاگوارتز به حالت عادی برمیگرده آدرس رو نوشته بود تو جنگل ممنوعه وقتی ماه کامل شد دریاچه باز میشه تا چهار سال دیگه فقط باید تو یک دقیقه برگردی چون اگه تو اون دریاچه گیر بی افتی دیگه تا چهار سال دیگه نمیتونی برگردی برای همین ازت خواهش میکنم زود برگرد میتونی به دوستات هم بگی مشکلی نیست گفتم هرماینی مثل گوگل کار میکنه به هرماینی میگم ولی به دراکو نمیگم نمیدونم چرا احساس میکنم که

یه دستبند بود تو نامه نوشته بود عزیزم اگه بهت رسیده یعنی ولدمورت من و پدرت رو کشته وقتی این کلمه رو شنیدم بغض کردم ولی بغضم رو قورت دادم رو ادامه دادم نوشته این دسبند یه رازی داره اگه تونستی کشف‌ کنی هاگوارتز به حالت عادی برمیگرده آدرس رو نوشته بود تو جنگل ممنوعه وقتی ماه کامل شد دریاچه باز میشه تا چهار سال دیگه فقط باید تو یک دقیقه برگردی چون اگه تو اون دریاچه گیر بی افتی دیگه تا چهار سال دیگه نمیتونی برگردی برای همین ازت خواهش میکنم زود برگرد میتونی به دوستات هم بگی مشکلی نیست گفتم هرماینی مثل گوگل کار میکنه به هرماینی میگم ولی به دراکو نمیگم نمیدونم چرا احساس میکنم که

چون احساس می‌کردم اگه دراکو بفهمه اتفاق بدی قراره بی افته خلاصه رفتم به هرماینی گفتم گفت بزار منم به هری رون بگم رفت اونارو آورد و گفت رزان همه ماجرا رو بهشون گفتم رزان:خب آلن ساعت ١١:۴۵ دقیقه هست من برم به دراکو یه بهونه ای بگم تا نقشه نکشه بیاد دنبالمون رون گفت چرا به دراکو نمیگی گفتم احساس میکنم اگه به دراکو بگم اتفاق بدی میخواد بی افته گفت آها اوکی گفتم آره بعدش رفتم تو اتاقم به دراکو گفتم دراکو منو دخترا میخوایم بریم جنگل ممنوعه کار داریم نقشه نکشی بیای دنبالمون چشاش رو گرد کرد و گفت میخوای دوباره چیکار کنی گفتم کار دخترونه است به شما پسرا مربوط نمیشه ها 😂😂 گفت باشع😂 فقط زود بیا 💕🍭🎠 گفتم

باشع حتما تا نیم ساعت دیگه برمیگردم بدو بدو رفتم پیش بچه ها گفتم حله بریم هری گفت هنوز چهار دقیقه مونده گفتم تا برسیم دریاچه سه دقیقه می‌گذره گفت باشع رفتیم رسیدیم یک دقیقه تموم شد دریاچه درخشید و یک روح از اون اومد بیرون گفت رمز عبور گفتم : به هری نگاه کردم و گفتم این رو بخون از زبان مار هاست خوند دریاچه قطع شد آب ها کم کم اومد پایین یه دریچه بزرگ باز شد رفتیم توش توی نامه نوشته بود اون درخت رو میبینی دستبند رو ببند به یکی از شاخه هاش رفتم همون کار رو کردم یک دفعه درخت نصف شد و مثل جعبه باز شد و..

این پارت هم تموم شد ناظر جون منتشر کن و شخصی نکن 🥺💕🍭🎠