فالو=بک..علامتها:ژان∆...تهیونگ¶..جیمینπ.. جونگ کوک¢...نامجون®...جین÷...هوسوک+....یونگی¥...تاهومارو×... ایچیمارو$
«در حالی که دختر بر بالین پسر نشسته بود و به بدن بی جونش نگاه میکرد،فردی ناشناس به دختر نزدیک میشه»ناشناس:ژ..ژان؟!«دختر برمیگرده و با چشمانش که سرخ شده و به وضوح نشون میده گریه کرده،به شخصی که بهش نزدیک میشه نگاه میکنه»∆ر..وکی..ساما!«چهرهی دختر بعد از دیدن برادر کوچکتر سنپایش که پهلوش زخمی شده و دستش روی زخمه و به سختی راه میره،جمع میشه و سرش رو پایین میندازه»£ژان..اینجا چیکار میک..«پسر که آروم به دختر نزدیک میشد،با دیدن بدن برادرش که روی زمین افتاده بود حرفش رو قطع میکنه»£برادررر!«پسر به سمت دختر میدوه و جلوی برادرش میشینه و سر برادرش رو با دستاش بالا میاره»£برادر!..برادر چشماتو باز کن!«پسر که اشک توی چشمانش جمع شده،با صدای بلند و ناامیدانه برادرش رو صدا میزنه»£برادر تو..نباید بمیری!∆ارباب جوان.£برادر خودت گفتی که نمیمیری و پادشاه میشی!∆روکی ساما.«دختر سعی میکنه پسر رو که وقتی دویده پهلوش شروع به خو.نریزی کرده،از برادرش جدا کنه اما پسر بیتوجه به دختر فقط برادرش رو صدا میزنه»£برادر!تو هنوز نمیتونی بمیری!∆روکی ساما!£نههه!من اجازه این کارو نمیدم!∆روکیییییی!£ه..ا؟«با دادی که دختر میزنه،پسر برمیگرده و با چشمای اشکی،دختر رو نگاه میکنه»∆کافیه!£اما برادرم..∆اون..خیلی وقته که..دیگه نفس نمیکشه!باید به زخمتون رسیدگی کنید.«دختر در حالی که سرش پایینه این حرفها رو میزنه اما پسر یقهی دختر رو میگیره و جلو میکشه»£تو!چطور جرعت میکنی که بگی برادرم مردههه؟!چطور نتونستی نجاتش بدییی؟!پس تو به چه دردش میخورییی؟!∆حق باشماست!..همش تقصیر منه؛من..من..«دختر که تاحالا سرش پایین بوده،سرش رو بالا میاره و درحالی که داره گریه میکنه ادامه میده»∆من نتونستم نجاتش بدممم!من نتونستم اربابم رو نجات بدم!من لیاقت زنده بودن رو ندارم؛همین الان باید بمیرممم!من متاسفم!
7 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
16 لایک
عزیزان دو اسلایدش نیومده😔🥲
چه کنم؟
دوباره بنویس
نوشتم بازم نمیاد
اونو ولش کن پارت بعد رو بده اییی خداااااااا
راست میگه بدووو
من منتظرم
چشم ولی اسلاید آخر مهم بودا
باید ببینم تو پارت جدید که بزارم و اصلاحش کنم میاد یا نه
نظرسنجی بزار توش بتیس فقط تتد تند بژار ترخدا
اخجووووووونننن
پارت هفت بلاخره اومددددددد🥺🥳🥳
خدایا شکرتتتتتت
بلاخره ما رو از خماری در اوردی....
ولی باز نزاریمون تو خماری هااااا
جون کندماا
باشه😂
S2 P7
«ویو یونا و یون وو»یونا:برادر داری بدترش میکنی! یون وو:ساکت باش بزار بفهمم دارم چیکار میکنم! یونا:خیله خب!ولی بدون که داری اشتباه انجامش میدی؛نباید باند رو فقط روی یک خط بپیچی! یون وو:خانم دکتر خودت بیا انجامش بده!«پسر از تخت فاصله میگیره و جاش رو به خواهرش میده و اون هم باند رو برمیداره و شروع به بستن زخم روی شکم پرنس میکنه»
یونا:برادر! یون وو:هوم؟. یونا:بنظرت برای فرمانده ژان مشکلی پیش نمیاد؟«پسر نگاهی به یونیفرمش میکنه»یون وو:بعید میدونم اتفاقی براش بیوفته! ناسلامتی اون فرمانده منه! «دختر از سر رضایت لبخندی میزنه»یونا:درسته؛اون فرماندس! یون وو:اما یچیزی اذیتم میکنه!فرمانده ژان همیشه خیلی خونسرده و سرخود و بدون فکر کاری انجام نمیده؛اما با جرعت میتونم بگم این اولین باری بود که میدیدم نفرت تمام وجودش رو گرفته!«دختر با شنیدن حرف برادرش دست از پانسمان کردن زخم برمیداره»
∆روکی چطوره؟ یونا:هنوز بیهوشه.∆یجی چطور؟ یون وو:من فک کردم که بهتره وقتی برمیگردین نبینیدش برای همین از مرز ردش کردم. ∆خیله خب«دختر وارد کلبه میشه»یون وو:یونا میتونی چن لحظه همینجا صبر کنی؟. یونا:خیله خب!«پسر وارد کلبه میشه» یون وو:فرمانده!«دختر درحالی که با دستمال دستش رو تمیز میکنه،بدون نگاه کردن به پسر جواب میده»∆چیشده؟. یون وو:حالتون خوبه؟!«دختر لحظهای از کارش دست میکشه و بعد دوباره ادامه میده»∆سوال مسخرهای پرسیدی!
«دختر دستمال رو روی میز میزاره،برمیگرده،به پسر نگاه میکنه و به میز تکیه میده»∆بنظرت امکانش هست که خوب باشم؟«پسر سرشو پایین میندازه»یون وو:حق با شماست؛معذرت میخوام!«دختر از میز جدا میشه و به پسر نزدیک میشه»∆سرتو بالا بیار سرباز و بخاطر چیزی که مقصر نیستی هرگز عذرخواهی نکن!«دختر با دستش سر پسر رو بالا میاره و بهش نگاه میکنه»∆فهمیدی؟. یون وو:بله!∆نزنی زیر گریه ها! یون وو:نمیزنم!∆تو نازک نارنجی ترین پسری هستی که تابحال دیدم؛یونا از تو با دل و جرعت تره!
یون وو:شوخی جالبی نیس!∆میدونم! £آخ!«دختر و پسر برمیگردن و به پرنس نگاه میکنن»∆روکی!بهتری؟ £ها،ژان؟چیشده؟∆..«دختر سرشو پایین میندازه و پرنس بعد از کمی مکث اتفاقات رو یادش میاد»£ب..برادرم!∆متاسفم! £نه نه نه!آخه چرا برادرم؟«پرنس برای مدتی سرش رو پایین میاره که ناگهان به دختر نگاه میکنه»£پدرم چیشد؟∆من کشت.مش! یون وو:شما چیکار کردینننن؟!!∆پادشاه رو کشتم! یون وو:فرمانده! £چطور به این روز افتادیم؟!«پرنس سعی میکنه که از جاش بلند شه ولی دختر جلوشو میگیره»
∆دیوونهای چیزی هستی؟اگه به خودش فشار بیاری دوباره خو.نریزی میکنی.£اما من تنها کسیم که از اعضای سلطنتی باقی مونده!باید برگردم به پایتخت!∆در اون مورد..«دختر نگاهی به پسر که بالای سرش ایستاده میکنه»یون وو:فهمیدم!تنهاتون میزارم.«پسر بیرون میره و در رو میبنده»∆روکی ساما،وقتی پادشاه مر.د من اژدهای محافظ رو دیدم!£همون اژدهایی رو میگی که توی افسانه هامون هس؟∆بله!«دختر از روی میز گردنبند طرح اژدها رو برمیداره و به پرنس نشون میده»£خب؟∆اون گفت که من باید فرمانروای بعدی باشم.
£ولی بعد از برادرم من وارثم که!∆میدونم اما وقتی بهش گفتم گف خودش کسیه که تایین میکنه کی فرمانروا میشه!£و تو رو انتخاب کرده؟∆مثل اینکه اینطوریه!£پس انجامش بده!∆چی؟اما شما چی؟£فک نمیکنم با این حال و روز جسمی و روحیم بتونم حتی به یه نفر فرمان بدم!∆اما من نمیتونم انجامش بدم!£من واقعا هیچی بجز برادرم تو ذهنم نیس ژان؛متاسفم!∆....پس یکاری میکنیم!£چی؟∆از این به بعد اژدها رو از ذهن همه دور میکنیم؛هیچکس نباید بفهمه که ما یه همچین قدرتی داریم وگرنه جنگ میشه!
£چطور میخوای همچین کاری کنی؟وقتی که رسما به عنوان فرمانروا شناخته بشی همه متوجه اژدها میشن!∆برای همین شما باید پادشاه بشین!£میخوای از دستور اژدها سرپیچی کنی؟∆نه دقیقا!تو در ظاهر پادشاه میشی اما من از پشت همه چی رو رهبری میکنم!£پس یجورایی من فرمانروا میشم و تو خدا،درسته؟∆دقیقا!£خیله خب؛قبوله!....اما برادرم کجاست؟. یون وو:توی همون تپه!∆تو صدامونو میشنیدی؟! یونا:خب این کلبه قدیمیه و شما هم بلند حرف میزدین!