11 اسلاید پست توسط: Dia'nna انتشار: 2 هفته پیش 32 مرتبه انجام شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
احتمالا زمانی که حرف از افسون میشود یاد چیزی شبیه به داستانِ پری دریایی ، یا حتی خانهی جادویی که توسط یک شمع پایدار بود و از یک خانواده محافظت میکرد میوفتید.. اما مفهومِ افسون چیزی بی پایان است. میتواند در قالب هرچیزی دربیاید و در زندگیتان حضور داشته باشد.
برای من افسون "او" بود ...
حتی زمانی که هنوز اورا ندیده بودم هم انرژیه قویی داشت.. چیزی که مرا به سوی خود جذب میکرد که با او باشم ،بیشتر دربارهاش بدانم و زندگی را تا آخر بااو و فقط با او سپری کنم!
راستش جسم و اسممان هرگز آن گونه که باید به هم نزدیک نبودند.. اما روحمان چرا .. حرف هایمان بسیار نزدیکتر از مدتی بود که یکدیگر را میشناختیم .. گویی همان لحظهای که یکدیگر را دیدیم توانستیم همهچیز را دربارهی یکدیگر بفهمیم و درک کنیم... ما ... هر دویمان... اما آیا واقعا اینگونه بود؟ اوهم همه چیز را دربارهی من میدانست؟ اصلا من توانسته بودم اورا خوب بشناسم؟ از زمانی که در یاد دارم تا حتی همین الان کمتر کسی داستانمان را میداند .. چون هرگز نخواستم به این جادوی مخفی پایان دهم!
میخواستم نزدیکتر شوم .. اتفاقا خیلیهم زیاد میخواستم این کار را بکنم .. اما سروکلهی مزاحمان خیلی زود پیداشد!
"اوه ..خدای من اون خیلی زیباس ! چقدر جذابهه!
بیخیال بچهااا فقط دوستمههه ..همینن!"
"این یه رازه ..لطفا به کسی نگینش! ولی من تصمیم دارم بهش نزدیکتر بشم!"
نمیدانم چرا ولی هرگز نه آن افراد ، نه حرفهایشان و نه حتی نزدیکتر شدنشان به او باعث نشد فکر کنم جای من را گرفتهاند یا اکنون از من جلو زدهاند!
آن زمان کارهای زیادی برای انجام داشتم و راستش شجاعتِ نزدیکتر شدن به او را هم نداشتم.. چون خواهناخواه اکنون بیشترِ نگاه های روی او بود.. و می ترسیدم به محضه جلو رفتنم ، من هم شبیه به آن احمقها بنظر برسم. درحالی که نیتِ من پاک و خالص بود! چیزی که هرکسی آن را میطلبد!
پس با دیدنِ او از دور روزهایم را سپری میکردم..
"چه چشمای قشنگی داره!
هرگز سعی نمیکنم اون چشمارو اذیت کنم..
باید بیشتر ببینمش .. بیشتر و بیشتر!
اجازه نمیدم کسی زمانِ دیدنِ اونو ازم بگیره! به هیچ عنوان! "
و او هم گویی بامن همنظر بود:)
گلهایی که بهشان سرمیزدم! همیشه در آن نزدیکی ها بود:)
روزهایی که نمیآمد گلها هم شانسِ دیدنِ منرا نداشتند.. هر زمان که به او نگاه میکردم اوهم درحالِ نگاه کردن به من بود.. همین برای من چیزه باارزشی بود!
یکبار سر همین قضیه بلایی ناگوار به اسمه (بیایید اسمش را خانومه فیس و افاده بگذاریم) به زندگیش وارد شد.
یک روز دونفر از دوستانم که آن مدت با آنها میگشتم سخت مشغول پچ پچ کردن درگوشِ هم بودند ؛ هنگامی که از آنها قضیه را پرسیدم خانومه فیس و افاده گفت: " چیزه خاصی نیست.. فقط داریم دربارهی اون حرف میزنیم! آخه خیلیی عجیبه که همش به من خیره شدههه"
و ای کاش که این اشتباه را نمیکرد .. چون بشخصه کسی مثله اورا در زندگیم نمیخواهم.
سال داشت همین گونه و گاهی با تلاش های ناقصِ او یا من برای نزدیکتر شدن میگذشت و هیچ که هیچ !
ناامید و دلشکسته تصمیم گرفتم برای او یادگاریی درست کنم ، چونکه امیدوار نبود سالِ دیگر هم اورا ببینم .. پس نقاشیی به او هدیه دادم که در یادِ من بماند.
و بعد از آن هم دیگر تلاشی برای این قضیه نکردم.. زیراکه مشکلی نبود .. کارِ جفتمان از دور نگاهکردن شده بود (اگر صادق باشم او بیشتر )
سال تمام شد و اواسطه تابستان فهمیدم که بعلههه! سالِ بعدهم باهمیم..
دیگر مشکلی برای نشان دادنِ احساساتم وجود نداشت! چون اکنون دربارهشان میدانست و خب راحت تر بودم . اما احساسِ حماقت مرا رها نمیکرد.. در تمامه آن مدت اگر همان زمان را برای شخصِ دیگری گذاشته بودم اکنون فاب ترین دوسته من بود .. اما او چه؟ من احمقم و او از من احمق تر!
سالِ بعد هنگامی که با دلی نه چندان راضی برای ثبتنام در مدرسهی جدید رفتم ،درختی توجهم را جلب کرد.. نزدیکتش رفتم و شروع به نوازشش کردم.. طنابی که نمیدانم برای چه اما دورش بسته بودند را باز کردم و گفتم" سلام .. تو اولین دوستِ منی تو این مدرسه ، به زور حتی برای ثبتنام اومدم .. چیزای زیادی هست که دربارهم نمیدونی ؛ اما بیا امسال باهاش دوست بشیم!! :)"
سال شروع شد .. کمی باهم حرف میزدیم و مثلِ همیشه به شیوهی منحصر به فردِ خود اهمیت دادنش را نشان میداد.. چیزی که همیشه باعثِ لبخندم میشود:)
تصمیم گرفتم اکنون که کمی نزدیکتر شدهایم هدیهای دیگر به او بدهم .. پروانهی آبیه کاغذی.. چیزی که فقط به افرادِ خاص هدیه میدادم و حتی تعدادِ محدودی از آن ساخته بودم:)
آن وقت بود که حسابِ کار بهتر دستشامد .. گرچه .. چندان فرقی نداشت همان دور میماند:) از همان دور اهمیت میداد و همین باعث میشد خیلی چیزهارا هم اشتباه بگیرد و همین اذیت کننده بود.. بعد از مدتی فکر کردم که چرا .. واقعا چرا از دور و فقط از دور .. دلایلِ قانع کنندهای داشت ..اما راستش هیچکدامشان دلیل بر این نمیشد که دورا دور بامن در ارتباط باشد .. دوستانِ خودش را داشت .. داستانهای خودش را داشت .. اما چرا .. همچنان هرکجا را که می دیدم اوهم درحالِ نگاه کردن به من بود.. سیگنال هایی که مدام میفرستاد را چه میگویی؟ اگر بیخیالِ همهی اینها هم میشدم اینکه گفت برایش باارزش هستم چه؟:)))
فرقِ حقیقت و دروغِ جملات برای من کارِ راحتی است و همین باعث شده بود این جملهی کوچک برای مدتی تمامه دنیایم شود:)
شاید بگویید :اییو برادر!
اما نه عزیزم.. من از آن مدلهایش نیستم که جانم برای چیزی دربرود.. شنیدنِ این جمله بعد از سه سال واقعااا ارزشمند است!
ولی دیگر صبرم سر آمده بود .. خودرا ارزشمندتر از این همه دوری دیدم و میبینم .. پس تمامِ شجاعتم را جمع کردم و زیرِ همان درختی که برایتان گفتم با او حرف زدم!
"بعد از اون همه حرفی که زدیم .. این نمیشه که.. همینجوری بیخیال از همچی بگذریم .. میدونی:).. "
تمامه حرفی که زد این بود که تقدیر این گونه بوده و اگر نزدیکِ هم مینشستیم شاید میشد به هم نزدیک بشویم .. "اما راستش دنیایی که داری برام جالبه!"
این ... همین .. و فقط همین؟ تمامه آن نگاه هایت در این چند جمله خلاصه شد؟؟؟:)
اما باید ادامه میدادم ! باید همهچیز را میدانست.. باید تمامش را میگفتم .. کارِ سختی بود.. پس به درخت اشاره کردم.. "این درخت .. میدونی چرا انقد برام با ارزشه ؟ چونکه از همون روزه اول دربارهی اینکه چجوری باهات دوست بشم ،باهاش حرف زدم ..پس درختِ توهم هست:)) "
تعجب کرده بود" واقعا عجیبه.. برای درختت اسمیم گذاشتی؟ "
"تو براش اسم بذار.. الان درختِ جفتمونه:)"
بعد از مدتی پرندهای کاغذی روی میزم گذاشت که اسمِ درخت روی آن بود"آرتمیس"
در اسطورههای رومی آرتمیس به معنیه دیاناست.. اسمِ خودم ..
این یعنی... این پایانه داستان نبود...؟ اما برای من و احساساتم کاملا تمام شده بود .. گویی دیگر توانش را نداشتم و تصمیم بر آشنایی با افرادِ جدید داشتم.. همین کار را هم کردم .. اما همچنان هر روز دلتنگیه آرتمیس و صاحبِ دومش را داشتم .. اگر روزی یکیشان را نمیدیدم غمگین میشدم.. بسیار غمگین:)
و این وسط چیزی که سخت تر از همه بود صحبتهای اطراف بود! همه شان انگار میخواستند چیزی را بگویند! زبانی پنهان که ما فقط علاماتش را دریافت میکنیم:)
"واااییی این کتابه که دارم میخونم خیلییی جالبهه:) میدونی اون یه قاتله که همه رو خیلی راحت میکشه.. اما به سربازِ گفت برام با ارزشی ! "
" غبارِ راهگذارت کجاست تا حافظ به یادگارِ نسیمِ صبا نگه دارد"
هرچیزی که در اطرافمان بود سخن از یک چیز میگفت .. و اینجاست که بنده دیگر حکمت را نمیداند .. پس عقلش را تسلیم میکند و دلش طوفانی میشود.. چشمانش بی وقفه برای مدتی طولانی میبارند و بعد دیگر آن آدم .. آدمی نمیماند که قبلا بوده)
همه چیز عوض شد .. حتی اوهم دیگر هرلحظه نگاه نمیکرد .. نمیدانم .. لطفِ خدا بود.. یا واقعا هردو بریده بودیم از این حسِ ناکامی:).. حسی که او هرگز دربارهاش حرفی نمیزد .. او .. شد همان افسونگرِ خاطرات!
همان ابتدا و پایانِ هر شاهکار و چیزِ زیبایی که از ذهنم عبور میکرد.. میدانی اکنون که به گذشته فکر میکنم میبینم زیاد هم داستانِ بدی نداشتیم .. واقعا همان گونه شد .. تمام مدت را با فکر به یکدیگر گذرانیدم و آخرین جملاتِ من همین ها بودند:
"دلم برای آرتمیس تنگ شده"
"دلم برای توم تنگ شده)"
~🍀
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
12 لایک
داستانت لایک شد 🌷
داستانم لایک شده 🙏
اسمش: دخترک گمشده 🍁
پین زیبا ؟
قلمت 🛐🛐
خیلی قشنگ بوددد
موچکرمم دایان خانوم🍀
نوشتههات🛐🛐
واقعا از اینکه تکتک خوندیشون بعد پسندیدی خوشحال شدم:]🩷
💖:>
عالی بود.
مثله تو:)