15 اسلاید پست توسط: حسین انتشار: 2 روز پیش 5 مرتبه انجام شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
اول از همه ناظر جان این فقط یک داستانه پس حذفش نکن🙏🙏🙏🙏خواهش میکنم
رابین و ریرا توسط چندین که دور آنها حلقه زده بودند محاصره شدند ، سربازان نیزه به دست بودند و یکی از آنها نیزه را به طرف گلوی رابین گرفته و آنقدر آن نیزه به گلوی رابین نزدیک بود باعث شد از گلوی او کمی خون جاری شود.
ریرا وحشت زده به رابین نگاه کرد ، میخواست به او کمک کند ؛ اما نه جرئت محافظت کردن داشت و نه مهارتش را ،
چون تازه به شکل گرگ بودنش دست پیدا کرده بود و هیچ سر رشته ای از مبارزه کردن نداشت ؛ بدن رابین از شدت
ترس و وحشت میلرزید و در این حال عصبانی بود و در دل خودش به کتابدار لعنت میفرستاد صورت میگنریو بزنمقسم میخورم اگه از اینجا زنده بیرون بریم یک مشت به با وجود اینکه دست های رابین از شدت ترس میلرزید ولی خیلی دست هایش را باال برد تا بتواند کمی نیزه را از گلویش دور کند و برای اینکه کمتر وحشت کند خیلی آرام سوت میزد و سوت هایی که میزد حالت آواز داشت ، ریرا ترس را در صدای رابین احساس میکرد ؛ صدای سوت زدن رابین جوری بود که انگار از شدت ترس میخواهد بزند زیر گریه ، ولی رابین هیچ وقت گریه نمیکرد و این یکی از خصوصیات عجیب او بود در همین لحظه که نزدیک بود هردوی آنها
کشته شوند ، گرگ خاکستری به نام بهرام بوی خون را احساس کرد وقتی آروم آروم زمین رو بو میکرد به طرف رابین و ریرا نزدیک تر میشد در همین لحظه سربازی که نیزه را به طرف رابین گرفته بود با افتخار گفت:(( به خاطر افتخار شوالیه های طالیی من این پسر چشم سبز رو قربانی میکنم خونش باشد تا افتخاری برای شولیه های طالیی)) نیزه را به طرف رابین پرت کرد ولی رابین از شدت ترس خشکش زده بود و چیزی نمانده بود تا نیزه به قفسه رابین
برخورد کند که ناگهان بهرام پرید تا جلوی برخورد نیزه رو بگیره اما موفق به اینکار نشد و فقط تونست مسیر نیزه رو تغییر بده ولی با این حال نیزه باعث سمت چپ صورت
رابین رو خراش بده و کمی خون از صورتش بیاد و رابین محکم از پشت به زمین برخورد کرد و چشمانش به آرامی بسته شد ، بهرام با عصبانیت به شوالیه ها نگاه کرد و به
طرفشون حمله ور شد ، سردسته سرباز ها به نام میگ فانگ گفت:((ما وضیفمون رو به عنوان شوالیه های طالیی انجام دادیم حاال عقب نشینی کنید)) آن سرباز ها هرچه توان
داشتند پا به فرار گذاشتند ، ریرا از شدت وحشت جیغ کشید و با منظره وحشتناکی روبه رو شده بود.
رابین روی زمین افتاده و چشمانش را بسته بود و همه جای او را خون پوشانده بود ، اشک از چشمان ریرا جاری شد و
از دست خودش عصبانی بود
- من باید باید ازش محافظت میکردم اگر یکم قوی تر بودم
بهرام بدون اینکه به حرف های ریرا گوش کند گوشش را
روی قفسه سینه رابین گذاشت
به
-ضربان قلبش میزنه .... اون هنوز زنده است البته فعالا خاطر ضربه مغزی ممکنه زیاد دوم ریرا با شندیدن این حرف خیلی خوشحال شد ولی از طرفی
هم نگران رابین بود ، بهرام به ریرا نگاه کرد
-اگه میخوای دوستت رو نجات بدی باید همراه من بیای ریرا نیمدانست به اون گرگ اعتماد کند یا نه اما چاره دیگه ای هم نداشت به همین خاطر خیلی آرام با دندان هایش یقه پشت را با دندان هایش گرفت و رابین را روی پشت خودش گذاشت و به دنبال بهرام راه افتاد ، پشت ریرا به خاطر زخم های رابین خون آلود شده بود ، کمی از جنگل دور شدند و به یک صخره خاکستری خیلی بزرگ رسیدند
بهرام مانند یک روح از صخره رد شد ، ریرا اول مردد بود اما وقتی به پشتش نگاه کرد وضعیت رابین را دید تصمیمش
را گرفت و او هم وارد آنجا شد ، نور کمی چشمانش را اذیت میکرد ولی وقتی جلو تر رفت چشمانش را باز کرد حسابی
حیرت زده شده بود یک شهر خیلی بزرگ که هرچقدر هم نگاه میکرد تمومی نداشت ، سنگ فرش های که آنجا را
زیباتر میکرد و با رنگ های خاکستری و طلایی تزئین شده بود و همچنین مجسمه هایی که گرگ بودند و اطراف شهر را پور کرده بودند و شهر پر شده بود از گرگ هایی مشغول کارهای خودشان بودند ؛ توله گرگ ها بازی میکردند ،
گرگ های جوان قدم میزدند و گرگ های پیر هم نشسته بودند و باهم صحبت میکردند ؛ ولی با وجود اینکه ریرا تحت
تائثیر منظره قرار گرفته بود اما نباید رابین را فراموش میکرد ؛ ریرا به کمک بهرام رابین را به نزدیک ترین مطب
بردند و رابین رو خیلی آروم روی زمین گذاشتند و پزشک او را روی تخت مخصوص گرگ ها گذاشت تا معالجش کند و وقتی رابین را درمان کرد کرد حالش کمی بهتر شد و چشمانش را باز کرد و ریرا را دید که از شدت خوشحالی گریه میکند و پیشانیش را به پیشانی رابین زد.
رابین دست راستش را دراز کرد تا با نوازش صورت ریرا کمی آرمش کند
-من حالم خوبه نگران نباش
ریرا با نگرانی گفت:(( چرا نباید نگرانت باشم درحالی که نتونستم از داداش کوچولوم مراقبت کنم.... هیچی نشده خطر ما رو تهدید کرد)) یک گرگ بزرگ سفید ماده که مانند ریرا
پنج متر قد داشت به اسم لونا خنده اش گرفت:(( هه یک انسان برادر کوچیک یک گرگینه باشه واقعاً خنده داره))رابین اخمی کرد
-فظولیش به تو نیومده
لونا جلوتر رفت گفت:(( ببخشید قصد بی احترامی نداشتم فقط برام جالب بود.... خوب بخوام صادق باشم نسل انسان ها منقرض شده اونم تقریباً حدود هزار سال پیش و توسط نیمه گرگ ها)) ریرا که شکه شده بود و کمی گیج و سردرگم نمیتوانست باور کند که همچین اتفاقی افتاده باشه
-ولی نیمه گرگ ها هیچوقت به انسان ها صدمه نمیزنند
-اشتباه میکنی گرگینه ها هیچوقت به انسان ها صدمه نمیزنند
لونا بعد از این حرفش کمی خنده اش گرفت گفت:(( میدونم الان داری به چی فکر میکنی ولی اینجا نمیتونم توضیح بدم)) به سمت رابین رفت و با پنجه اش لپ های رابین رو کشید انگار که باید بچه تازه به دنیا اومده حرف میزد
- گوگولی مگولی
-اااه من اونقدر هم بچه نیستم... شاید هم باشم
رابین با دستانش موهایش رو از شدت گیج شدن بهم ریخت:(( من میدونم نه سال نزدیک به ده سال زیاد نیست اما نمیدونم چرا حس میکنم سنم بیشتره))
- فکر کنم به خاطر ضربه مغزی باشه که خوردی
- ریرا بس کن
- مگه دروغ میگم
چشمان رابین درشت شد و چند ثانیه بعد به حالت اول برگشت و با اشاره به ریرا گفت که گوشش را به او نزدیک کند و ریرا هم به حرفش گوش کرد
-چی شده رابین
-من خودم رو خیس کردم
ریرا با این حرف رابین خنده اش گرفت
-همچنان داداش کوچولوی من هستی ... این اولین بارت هم نسیت
ریرا بعد گفتن این حرف کمک کرد تا رابین از روی تخت گرگ ها بلند شود راه برود ؛
رابین وارد شده بود به سختی میتوانست تعادل خودش را حفظ ولی با این حال با کمک ریرا توانست قدم های بیشتری بگذارد ، از جلوی آینه رد میشد به خودش که صورتش
زخمی شده بود نگاه کرد و رد شدند ، رابین با دستش سمت چپ صورتش رو لمس کرد و مایع خیسی را در انگشانش احساس کرد وقتی به دستش نگاه کرد ، دستش خون آلود شده
بود ولی اهمیتی نداد و با کمک ریرا از مطب خارج شد و رابین هم به سختی به پشت یک درخت بزرگ و تنومند رفت
- ام ریرا
- چی شده داداش کوچولو
- نمیدونم چجوری بهت بگم.... اه شد هیچی
- داداش کوچولو اگه ده دقیقه دیگه خواستی من رو صدا کن بعد از اینکه ده دقیقه سپری شد رابین ریرا را صدا کرد و ریرا از یقه پشت رابین با دندان هایش میگرد و او را روی
پشت خودش میگذارد ؛ رابین رو به مطب میبرد تا اونجا استراحت کند.
لونا هم خیلی آرام ادامه حرفی را که میخواست بزند را گفت:(( نیمه گرگ ها مجوداتی هستند که نصف بدنشون انسانه و نصف دیگشون گرگ اما خیلی زندگی عادی دارند ، گرگینه ها هم به همین شکل هستند ولی با این تفاوت که
قدرت تغییر شکل دهنده به گرگ های واقعی اما بزرگ رو دارند و گرگ های معمولی هم همون گرگ های معمولی هستند)) رابین به سختی روی تخت نشست گفت:(( خوب
این چه ربطی به سرباز هایی که دیدم داره)) لونا کمی خنده عصبی کرد گفت:(( این احمق میگه چه ربطی دار.... باورت میشه میگه چه ربطی داره)) رابین اخمی کرد خیلی جدی گفت:(( میشه این مسخره بازی رو تموم کنی و دقیق بگی قضیه چیه ؟)) لونا نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست تا هرچیزی به ذهنش میرسد به خاطر آورد
-اون سرباز ها به اسم شوالیه های طالیی شناخته میشن یعنی اسم خودشون رو گذاشتن شوالیه های طالیی که به رهبری
میگ فنگ قصدشون کشتن انسان ها بود و تا الان هم کامالا موفق بودن چون دیگه هیچ انسانی باقی نمونده لونا به خاطر ناراحتیش به سختی میتوانست حرف بزند و اشک از چشمانش سرازیر شد و بغض گلویش را پر کرده بود گفت:(( حتی والدین من هم به خاطر نجات یک پسربچه انسان تازه به دنیا اومده جونشون رو از دست دادن ولی بازم
موفق نشدن نجاتش بدن)) رابین گفت:(( به خاطر اینکه والدینت کشته شدن از انسان ها
متنفری)) لونا نفس عمیقی کشید و با نگرانی گفت خوب معلوم که نه مگه اون انسان های بدبخت چه گناهی داشتند که
باید تابان پس میدادن یا حتی اون پسربچه هیچ تقصیری نداشت .... ولی دیگه صحب کردن راجبش هیچ فایده ای نداره)) پاهای رابین سست شده بوند ولی با این حال بلند شده سرش را پایین برد و چشمانش رو بست و دست راست مشت کرده اش رو دراز کرد ، لونا نمیدانست منظور رابین از این
کار چیه ، ولی ریرا با مهربانی لبخند زد
-نگران نباش..... رابین نمیدونه چجوری کسی رو دلداری بده و خوب این بهترین روشیه که بلده
- خوب این یعنی چی من باید چیکار کنم
- خیلی آروم پوزه ات رو به مشتش بزن خیلی آرامش بخشه
- نمیدونم اما به هر حال بهتره امتحانش کنم
لونا این را گفت و خیلی آروم پوزه اش رو به مشت رابین
چسپوند و به خاطر دست کوچولو و لطیف رابین بهش حس آرامش دست داد حسی که تا اونموقع هیچوقت تجربه نکرده بود ، وقتی یک قدم عقب رفت به رابین نگاه کرد ؛ رابین
خیلی آرام بدون اینکه حرفی بزنه سرش را به نشانه تائید تکان داد.
لونا به پاهای رابین نگاه انداخت که به خاطر سست بودن میلرزید و به سختی خودش رو سرپا نگه داشته بود ولی با
این حال بازم توی اون وضعیت بدش سعی کرد به او دلداری بدهد و اصلا به خاطر حال بدش اعتراض نمیکرد.
رابین به سمت تخت رفت و دراز کشید و خیلی آرام چشمانش را بست و بعد یکی دو ساعت خوابش گرفت.
-بامزه است مگنه
-نمیدونم
-درسته به ظاهرش نخوره ولی موقع خواب مثل یک بچه گربه سیاه کوچولو به نظر میرسه
لونا نمیدانست چی بگوید و فقط بیرون مطب رفت و ریرا هم به دنباش رفت و او را بیرون نزدیکی باغ دید که نشسته
-میدونم نباید این رو بگم ولی اه.... ولش کن
- میدونم چی میخوای بپرسی.... میخوای بپرسی چرا با اون حال بدش سعی کرد تو رو دلداری بده
-ام...ام.....اوم
-لازم نیست چیزی بگی ..... فقط بذار اینطوری بهت بگم
رابین فقط یک بچه است و میدونی بچه ها چجوری هستند
اونا همیشه پاک صاف و ساده هستند و دنیا رو جوری میبنن که خودشون دوست دارند .... همیشه همینجوری بوده و همیشه هم همینجوری هست و راجب رابین هم همینطور
-درست میگی حق با توئه
در یک منطقه دیگر یک گرگ بزرگ سفید به اسم گرگ سپید پدر بهرام داخل یک قفسه بزرگ سیاه فلزی زندانی شده بود ؛ بهرام به سمت گرگ سپید رفت و او را در قفس دید
-الان آزادت میکنم
-بهتره اینجا وقتت رو تلف نکنی پسرم الان میگ فانگ پیداش میشه
- ولی
- همین که گفتم سریع فرار کن تا ندیدتت
بهرام نمیدانست باید چیکار کند ولی خوب میدانست اگه او هم گیر بیفتد هیچ راهی برای نجات پدرش ندارد به همین خاطر
دوید و از آنجا دور شد .
میگ فانگ یک نیمه گرگ با موهای سفید و گوش و دم سیاه که چشمانش هم زرد بود و زره طالیی بر تن داشت ؛ با خوشحالی به سمت قفسه ای که گرگ سپید داخل آن بود رفت
-به....به.....به.....ببین چی اینجا داریم گرگ سپید
بگو چی از من میخوای خنده میگ فانگ به خشم و عصبانیت تبدیل شد و خیلی محکم
به قفسه کوبید
- فکر نکن من احمق هستم چون خوب میدونم شما انگل ها به انسان ها پناه میدید
-مگه تو گذاشتی انسانی هم زنده بمونه
-پس میخوای بگی که تو هیچی نمیدونی ها... من خوب میدونم شما به یک انسان پناه دادید ، توی گوی اسمش رو دیدم اگه اشتباه نکنم اسم اون انسان پسر ده ساله رابین استرنج بود
- هه فکر کنم از اون بچه خیلی ترسیدی
- باید اعتراف کنم حق با توئه ولی زیاد طول نمیکشه چون رابین استرنج قراره کشته بشه ..... البته نه توسط من بلکه توسط تو قراره این اتفاق بیفته
- من هیچ وقت به کسی صدمه نمیزنم
میگ فانگ یک کیرستال شیش ظلعی سفید شفاف کلفت به اندازه کف دست را نشان گرگ سپید داد
- فکر نکنم بدونی این چیه ولی من نشونت میدم چه کاری میکنه
گرگ سپید با ترس و نگرانی گفت:(( چرا این کارو میکنی اون پسر با تو کاری نکرده))
میگ فانگ اخمی کرد
- تو درست میگی ولی بزودی ممکنه مانع کارهای من بشه همونطوری که اجداد درفشش مانع کار های اجداد من شدند
حرص که تمام وجود میگ فانگ رو که گرفته بود گفت:(( مخصوصاً اون آرش کمانگیر عوضی)) میگ فانگ دیگر حوصله حرف زدن نداشت و با یک دستش گلوی گرگ سپید
را گرفته بود تا تکون نخورد و با دست دیگرش کیریستال را به پیشانی گرگ سپید زد و فریاد گرگ سپید چنان بلند بود که پرنده ها به آسمان پرواز کردند ، بهرام صدای پدرش را شنید و اشک از چشمانش سرازیر شد ولی چون هیچ کاری از دستش بر نمیامد چشمان گریانش را بست و سریعتر دوید و
از میان درخت های جنگل عبور کرد و خیلی سریع خودش را به شهر رساند و به سمت مطبی که رابین توش بود رفت ، وقتی به آنجا رسید دید که رابین خیلی آرام خوابیده و از نظرش بامزه بود ولی نباید به این چیزها فکر میکرد
- هی بچه بیدار شو اینجا دیگه امن نیست
لونا و ریرا که خوابیده بودند اونا خیلی آرام بیدار شدند ، لونا پرسید:(( چی شده!!!؟)) بهرام که نگران زمان از دست رفته
بود خیلی سریع گفت:(( میگ فانگ تا رابین رو نکشه دست بردار نیست)) ریرا با شنیدن این حرف وحشت کرد گفت:(( رابین بیدار شو باید از اینجا بریم )) رابین از همه جا بی خبر بیدار شد
- چیه چی شد
ولی ریرا بدون اینکه حرفی بزند یقه رابین را از پشت گرفت و او را روی پشت خودش گذاشت و از مطب خارج شدند ولی کمی دیر کرده بودند به همین خاطر یک شیر غول پیکر با بال های خفاش سیاه مانندش و دمش شبیه به دم عقرب بود و دندان هایش مانند نیش مار بود و چشمانش هم مانند چشم مار زرد بود و روی پیشانیش یک کیرستال سفید داشت و به
گرگ های داخل شهر حمله ور شد تا رابین را بگیرد و تمام گرگ ها با ترس و وحشت درحال فرار کردن بودند ؛ یک توله گرگ خاکستری به خاطر اینکه افتاده بود روی زمین یکی از بچنه هایش آسیب دیده بود و ازش خون میامد و آن شیر دم عقربی بوی خون توله گرگ خاکستری را احساس کرده و به سمتش حرکت ، رابین که این صحنه را دید نتوانست تحمل کند و بدون اینکه ریرا حواسش باشد خودش
را از روی پشت ریرا پایین انداخت و پایش کمی آسیب دید و با وجود اینکه پایش میزد به سمت توله گرگ دوید و موفق شد او را در آغوشش از خطر دور کند ولی به مچ چپ دست
چپ رابین آن دم عقرب مانند برخورد کرد و درد تمام وجودش را گرفته بود به توله گرگ نگاه کرد گفت:(( فرار کن همین....)) قبل از اینکه حرفش را بتواند تمام کند دم عقرب مانند آن شیر وارد قفسه سینه رابین شده بود و از
پشتش دم عقرب زده بود بیرون و رابین خون بالا آورد و از بدنش خون میچکیذ زمین ؛ ریر ، لونا و بهرام با دیدن این صحنه شکه شدند .
آن شیر به آسمان پرواز کرد و دمش را تاب داد و رابین از دم آن شیر جدا شد و از صخره پرت شد پایین جایی که هیچکس از آن ارتفاع زنده بیرون نمیومد و آن شیر پرواز کنان رفت ، اشک از چشمان ریرا سرازیر شده بود و چشمانش را بسته و سرش را باال برد و با صدای بلند فریاد
زد:(( رابین ))
این داستان ادامه دارد...
15 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
به امتیاز نیاز دارم🌚✨
یه کوشولو برام بزنید ممنون میشم🥹🫂
امتیاز دادم🫡🫡🫡🫡
مرسییی جبران میکنم🤔🤔🤔🤔