رزی 4

در راه خانه بود که فکری به نظرش رسید از همان جا به اداره پلیس رفت *صدای در * جنی دستش را محکم برروی میز زد و گفت افسر لیسا لطفا کم کنید لیسا گفت بلاخره تصمیم خودتو گرفتی جنی! منتظرت بودم ومدارک اماده هست اشاره به فلش روی میز کرد جنی بی درنگ ان را برداشت و به خانه رفت

چند ساعت بعد *صدای زنگ موبایل * الو جنی کوچولو بیچاره دنبال منی🤫 صدای خنده فکر کردم سر عقل امدی و دیگه دنبال من نمی گردی! پس بچرخ تا بچرخیم اول میخواستم خودتو بکشم ولی فهمیدم که جون خودت برات ارزشی نداره پس منتظر مرگ عزیزانت جلوی چشمت باش (قطع کرد)

جنی بر زمین افتاد و شروع به گریه کرد نمیدانست که چرا هروقت اون زنگ میزد نمی توانستد حرفی بزند جنی خیلی دلش شکسته بود او میدانست که خانواده خودش و خانواده رزی در خطر هستند پس به افسر لیسا زنگ زد و همه چیز را برایش تعريف کرد افسر گفت چندتا مامور دم در خونه شون میزارم

چند روز بعد هنوز جنی ازمدارک چیزی دستگیرش نشوده بود که فکری به نظرش رسید. شماره های ان قاتل برداشت و ردیابی کرد و فهمید که همه ای شماره ها از یک مقصد هستند! جنی سوار ماشین شد و به سرعت به سمت ادرس راهی شد! یک پیام هم برای افسر لیسا فرستاد که اگه برنگشت او ادامه کار را در دست بگیرد وقتی که به مقصد رسید خانه ای نظرش جلب کرد و به سمت ان رفت در خانه باز تفنگ اش را در اورد و به ارامی به داخل خانه رفت داخل خانه یک پوست خرس بود و کف ان جا پر از خون بود لیسا خم شد تا یک نگاهی به کف زمین بیندازد که ناگهان ضربه چوبی ان را بیهوش کرد چند ساعت بعد جنی چشمانش را باز کرد و دید که دست و پای هایش بسته شدند

از زبان جنی میخواست فریاد بزنم و کمک درخواست کنم که متوجه دهان بسته شدم ! که کسی چشم بندی برایم بست و گفت ارام باشه کارآگاه جنی 🤫 من باعث تموم این بدبختی هایت هستم و شروع به قهقه زدن کرد و گفت فکر کردی میتونی منو گیر بندازی! حوصله مقدم چینی ندارم با من همکاری میکنی یا کل خانواده رزی به دست من کشته میشن فریاد زدم دورغ میگی اونا داخل خونشون تحت حفاظت مامور ها هستند

گفت باور نمی کنی چشم بند م را پایین اورد زیبا و مادر جنی دیدم چشمام پر از اشک ادامه داد میخواستم خانواده خودتو بیارم که فهمیدم خانواده واقعیت نیستند جنی گفت تو نمی تونی ان ها را بکشییییی! ارام گفت چرا میتونم و تفنگ گذاشت رو سر مادر رزی جنی فریاد زد لطفا کاری باهاشون نداشته باششش گفت تا پنج بشمار و اماده مرگش باش واست سخته! خودم میشمارم! یک دو سه چهار وپنج و ماش را چکوند چند دقیقه بعد ترس میلزیدم جلوی چشمانش مادر رزی کشته شد بود و نتوانست کاری براش کنم