با پارت جدید داستان پاترهدیمون با نام مبهم نمردند تا آرزوی مرگ کنند در خدمتتون هستیم
کرام،بینی عقابی،چشمان مشکی و موهای تراشیده شدهای داشت. تنها فرقش با برادر کوچک ترش،قهرمان کوییدیچ بلغرستان، این بود که شانه های خمیده نداشت و خیلی صاف راه میرفت. دنیز گفت《بنظرتون شرقی ها با چی میان؟》 همان لحضه،نقطه هایی در آسمان درخشید و مانند ستاره های دنباله دار،به زمین فرود آمدند. قالی های پرنده زیادی،روی زمین جای گرفتند و حدود پانزده نفر،از افراد شرقی،با چشمان بادامی و لباس هایی مانند لباس سنتی ژاپنی ها پایین آمدند. هفت دختر و پسر،پشت سر یک پیرمرد حرکت میکردند.بلافاصله قالی ها به هوا جستند و به دور خود چرخید،و کنار یکدیگر قرار گرفتند و تبدیل به یک فرق عظیم،با نخ های بلندی،به اندازه حدود دومتر ارتفاع شدند. شرقی ها با قدم های آهسته و وقار جلو آمدند. الکس به وضوح از جلوی دید آنها کنار رفت. پیرمردی با سیبیل باریک ولی بلند سفید رنگ،و ریش همرنگش،که تا شکمش میرسید،و موهایی به همان رنگ و ارتفاع،با ردایی سبز رنگ با طرح های طلایی رنگ جلو آمد،و بجای دست دادن، جلوی دامبلدور ایستاده و تعظیم کوتاهی کرد. بقیه افراد مدرسه نیز به تبعیت از او تعظیم کردند. دامبلدور نیز جلوی آنها کمی خم،و سپس راست شد و گفت《جناب یان چینگ،از حضور شما در هاگوارتز،بسیار خوشحالیم.》 مرد با لهجه کم،و صدای ضعیفی گفت《این،از بزرگی شماست، دامبلدور دوجیسی!*》 (دوجیسی:به معنای جناب در چینی سنتی) تنها کسی که میان آن آدم ها کمی متفاوت بود،پسر مو مشکیای بود که کناره های موهایش را کامل تراشیده بود. موهای مشکیاش اژدهایی،بسته شده بودند. ردایش مشکی رنگ و بدون هیچ طرحی بود. روی چشم چپش یک خط باریک و قرمز به چشم میخورد و روی گردنش،یک خالکوبی از یک ماهی کوی در معرض دید بود
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
17 لایک
برای حمایت از تست/پست شما♥️
ممنون میشم از تست جدیدم حمابت کنید
@Deniz
کلارا،هنوز به دنیا نیومدی پس خفه....😊کاری نکن کاری کنم کلا به وجود نیای😊
______
گلت کردم
دنیز نفهمید آن اتفاق چگونه افتاد،ولی لحضه بعد،صورت اریک زخم بزرگ و قرمزی داشت و از زخمش خون می آمد و در کسری از ثانیه،دیگر الکس در سرسرا نبود...
______
چیشد؟
ورد آجللا که الکس بلده....
@Deniz
یه مدت بیخبر بمون😂
______
آقاااا من باید بدونم تو خانواده چی میگذره یا نه؟
کلارا،هنوز به دنیا نیومدی پس خفه....😊
کاری نکن کاری کنم کلا به وجود نیای😊
@Deniz
از کل سریال ها و فیلم های بیشمار که توی صدا و سیما پخش میشه یدونه یوسف پیامبر رو دیدیم یدونه فرار از زندان...
______
ما والا
جواهری در قصر_افسانه ی دونگ یی_مختار نامه_یوسف پیامبر_پایتخت_گاندو_برف بی صدا میبارد_ستایش(اینو بابام میبینه نه من)_محمد رسول الله رو زیاد دیدیم
وقتی سه چهار سالم بود مختار نامه هم یکم دیدم
ولی خیلی کم بود😅
《درواقع پدربزگ،مادربزرگ شرقی ما هست،ولی بحث سر این نیست!بحث ما اینه که من همتون رو فراموش کردم،جز اون!بعد کارایی که مادر کثافتت کرد،یا حرفایی که پدر ظالمت زد،چطوری با من حرف میزنی؟با چه رویی اریک؟》
______
چیشده من از همه جا بی خبرم
یه مدت بیخبر بمون😂
《اون شخص پروفسور چینگه》
______
اوا چرا؟
《قایم شده بودی ترسو!نکنه دل روبرویی با منو نداری؟》
______
زارت
مدال مرلینشو بکنه تو حلقت؟
و تمام دانش آموزان،و البته خود پروفسور چینگ بجای شروع به شام خوردن، چایی مینوشیدند.
_______
اونا یه رگ ایرانی دارن یا ما یه رگ چینی؟
😂😂😂
پیرمرد،دست چروکیدهاش را روی شانه الکس انداخت و بی سر و صدا،او را کنار خود کشید. صورت الکس قرمز بود.
_______
من نباید بخندم🤣