کالسکه متوقف شد.ویولت بی اهمیت به آن سه دختر،برخاست و پیاده شد.چمدانش را در دست گرفته بود و به سوی قلعه ای اسرارآمیز گام برداشت.درب قلعه گشوده شد و دخترک،به سوی سرسرا رفت.چمدانش را گوشه کناری گذاشت و به راهش ادامه داد.هرگاه که سال تحصیلی از نو آغاز میشود،ضیافتی در هاگوارتز برگذار میشود.مدیر مدرسه جادوگری،آلبوس دامبلدور،که از دید ویولت فردی بسیار کوتهبین و مجنون بود،در این روز سخنرانی همیشگی اش را به آن نوجوانان خسته و درمانده ی راه تقدیم می نمود.ویولت وارد سرسرا شد و برروی همان نیمکتی از میز اسلیترین نشست که قبل از آغاز رفاقتش با متیو،جایگاه همیشگی اش بود.خاطره ی آشنایی اش با متیو،همانند فیلمی از جلوی چشمانش گذشت:ویولت لسترنج،زیر درختی در حیاط نشسته و هیچ پاسخی بر تحقیر ها و کلام های تمسخرآمیز لونا جانسون نمیدهد.ولیکن وجود بغض اسیر در گلویش،در سیمایش پیداست.متیو ریدل،در حیاط ظاهر میشود و ظلمی که در حق دخترک میبیند را تحمل نمیکند.با خشم به سوی لونا گام برمیدارد و گیسوان خرمایی اش را با شدت میکشاند و اورا نقش بر زمین میکند.متیو با عصبانیت به آن دختر روانپریش میگوید:«بار آخرت باشه این دخترو اذیت میکنی.»جانسون هیچ نگفت و مکان را ترک کرد.ویولت برای تشکر و سپاسگزاری برخاست و به سوی متیو رفت.سرش پایین بود.متیو هنوز با چشمان خاکستری ویولت که از اقیانوسی گیرا تر بود،مواجه نگشته بود.ویولت با سری پایین،لب به سخن گشود:«ممنونم.»متیو لبخندی بر لب خویش میهمان نمود و دستش را به زیر چانه ویولت برد و سر ویولت را بالا آورد.بر چشمان یکدیگر چشم دوختند.انگار که با گنجی بی همتا مواجه شده اند.دقایقی این گونه سپری شد که دخترک از متیو فاصله گرفت.متیو بر خود آمد لبخندی بر لب آورد.سپس خطاب بر ویولت گفت:«متیو،متیو ریدل.»و دستش را به سوی ویولت دراز کرد.لسترنج لبخندی زد و گفت:«ویولت،ویولت لسترنج.»دست یکدیگر را گرفتند.آن دست دادن،انگار که پیمانی ناگسستنی بود که امروز گسست.قربانی این پیمان گسسته کیست در فرجام؟»نیمکت ویولت،در انتهای میز بود.آنجا که هیچکس نمینشست.متیو با چهره ای سرشار ز اندوه وارد سرسرا شد.با چشمانش بدنبال ویولت بود.زمانی که او را یافت،دوان دوان به سویش رفت.کنارش نشست و دستش را بر شانه ی دخترک نهاد و گفت:«خواب چی دیدی که انقد پریشون شدی؟»ویولت با چشمانی که از شدت گریستن،سرخ گشته بود بر او چشم دوخت و گفت:«قصه ی ما هم مرگ داره متیو.هرچقدر زودتر باشه،به نفع هردومونه.»متیو که بغضی در گلویش اسیر شده بود،گفت:«چی داری میگی؟فکر نمیکنی من بدون تو کسی رو ندارم؟فکر نمیکنی من بدون تو میمیرم؟مسخره بازی در نیار ویولت.شده میمیرم اما میخوام تا زندم،کنار تو باشم.اینو بدون ویولت؛نه ولدمورت،نه بلاتریکس نه هیچ احدی نمیتونه منو از کسی که اندازه ی دنیا دوسش دارم جدا کنه.حالا تعریف کن.»
ویولت که اندک آرامشی نصیبش شده بود،تمام آنچه دیده بود را بازگفت.بازگو کردن آن رویداد،اشک هایش را سرازیر کرد.متیو که هراس در سیمایش نمایان بود،گفت:«نگران نباش.هیچی نمیشه.خب؟»ویولت همان گونه که اشک میریخت،سری تکان داد و لبخند زد.
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
20 لایک
جایزه بهترین داستان درتستچی متعلق به این داستان
از داستانم حمایت می کنید بابت تبلیغ من را ببخش
و جایزه بهترین نوسنده داستان های هری پاتری میرسد به ویولت
عالی بود
من نمیرم برات الان ؟
خدا نکنه
کسی ناظر هست اینجا؟
عالی بود💚
انعکاسته زیبام
عالی بود🤎✨️
خسته نباشی🤎✨️
مچکرم،سلامت باشی