9 اسلاید پست توسط: ★𝑽𝘪𝘰𝘭𝘦𝘵★ انتشار: 2 ماه پیش 88 مرتبه انجام شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
درود.بچه ها متاسفانه باید بگم که اکانت قبلی من رو یک نفر برده و اون اکانت دیگه دست من نیست.دیگه تمام امتیاز ها و... دست اونه.دیگه رمان رو توی اکانت ادامه میدم.اگر اکانتتون رو قبلا فالو کردم،بگید دوباره فالوش کنم.
پارت 1:آن گاه که خورشید پدیدار میشود زان اسیری پشت سحاب،ما نیستیم.زیرا که آزادی و خوشی،آفریده شده اند تا ما آنان را به چشم نبینیم.اسارت خورشید پشت آن ابر،اتمام ندارد تا روز مرگم.خداوندا!التماست میکنم مرا از این میان ببر.ببر در گردون و رها کن انسان های خسته زین جهان را.
قلم را بر روی میز چوبی بینداخت و کاغذ پوستی را مچاله کرد.زان سبب که نمیتواند نویسنده ای ماهر باشد،قلبش به درد آمد.تقه ای بر در چوبی اما سیه رنگ اتاقش خورد.بازهم آن الف خانگی کوچک،مزاحم خلوتش گشت.اما نمیتوانست از خود،او را براند.دخترک،از میان آنهمه اقوام اصیل و ثروتمند،فقط الفی خانگی داشت که او را بزرگ کرده بود.مادر و پدر روان پریشش،از دو ماهگی دخترک در آزکابان به سر میبردند و از آن گاه،لانا،الف خانگی آن را قد بزرگ کرد.دخترک،پوستی سفید چون برف،چشمانی خاکستری رنگ چون نقره،گیسوانی سیه رنگ چون شب،چهره ای زیبا چون ماه،را صاحب و
نامش ویولت لسترنج بود.ویولت لب به سخن گشود با بغضی که در آوایش به گوش میخورد گفت:«بیا تو لانا.»لانا دستگیره ی در کشید و وارد اتاق بی روح ویولت شد.نگاهی بر دختر انداخت.او میدانست چه زمانی ویولت اندوهگین است و چه زمانی خوش.لانا تنها همدم ویولت بود؛اگرچه که برای تمامی اصیل زادگان باعث شرم است که با الف سخن گویند.
لانا خطاب بر ویولت گفت:«خانم شما حالتون اصلا خوب نیست.بهتره یکم استراحت کنید.»ویولت که آگاه بود گر به بالینش رود،حالش بد تر خواهد گشت،گفت:«لازم نیست.کاری داشتی اومدی؟»لانا که تازه بر خاطرش افتاد که نامه ای برای خانمش آماده،گفت:«بله خانم.یک نامه براتون اومده.»سپس پاکت نامه را روی میز چوبی ویولت نهاد و از اتاق بی رنگ و روح بیرون رفت.ویولت با هراس و نگرانی بر نامه چشم دوخته بود که مبادا نامه از طرف فردی از آشنایان افرادی باشد که مادر و پدرش به قتل رسانیده اند؟مبادا از طرف خاندان پدری اش باشد و بخواهند عمارت را از او بگیرند؟مبادا فردی قصد انتقام جویی از مادرش داشته باشد؟هزاران هزار خیال بیهوده از عقلش گذر کرد.سپس نامه را گشود و آغاز به خواندن کرد.
چیزی که در نامه نوشته شده بود،مایه ی آسودگی اش شد.نامه ی هاگوارتز برای سال پنجم بود.از جایش برخاست و به سوی کمد سیاهش رفت.درش را گشود و دامن که تا زانوانش قد داشت و مشکی بود را به تن زد و رویش پیراهن دکمه دار سفید رنگ و جلیقه ی سیه رنگ را پوشید.جلوی آینه ی قدی رفت و گیسوان همچو شبش را گوجه ای بست و کیف مشکی ای برداشت و نامه را درونش جای داد.از اتاق خارج شد و به طبقه پایین رفت.به لانا نگاهی انداخت و گفت:«لانا من میرم کوچه دیاگن.فعلا.»لانا او خداحافظی کرد و ویولت از عمارت درد ها خارج شد.عمارت لسترنج منبع تمامی رنج هایی است که دخترک کشیده.اگر در بیست سال گذشته،پدر و مادرش در آن شب و عمارت شوم،مزدوج نمیشدند،او در این دنیا نبود و زندگی آسوده تری داشت.
درد ها،تنها چیزی هستند که از تو فردی قوی میسازند.
ویولت لسترنج.
پارت 2:قدمی بر روی سنگفرش های کوچه ی دیاگن نهاد.پنج سال از اولین باری که پایش را بر این سنگفرش گذاشته بود،میگذرد.
آرام آرام گام برمیداشت و با هر قدمی که جلو میرفت،چشمان پر هراس خیره بر او،بیش از پیش میشد.زیرا که او،دختر بلاتریکس و رودلفوس لسترنج بود.دو تن از حامیان مهم لرد ولدمورت.سال گذشته،به گفته ی هری پاتر،لرد ولدمورت بازگشته و در پی به قتل رساندن خودش و همچنین پیوند دوباره با مرگخوارانش است.از آن زمان به بعد،هراسی بر ویولت حاکم شده بود،که هیچ گاه در خود نیافته بود.بیمی داشت زان سبب که مبادا مادر و پدر مجنون و شیدایش که از دو ماهگی تا حال،سیمای آنان را بر چشم ندیده بود،بازگردند و تمام کوشش های ویولت برای یافتن اندک خوشی را از او گیرند.
مبادا بازگردند و مجبور کنند ویولت را که مرگخواری شود مجنون،همچو خودشان.ناگه دستی بر شانه ی ویولت خورد و باعث ایستادنش شد.دختر با عصبانیت چشمانش را به سوی چهره ای که دستش بر روی شانه اش افتاده بود،برد.چشمش بر پسرکی افتاد که متیو ریدل نام داشت.یکی از دو دوستش در تمام جهان هستی.ویولت با خوشحالی خود را در آغوش گرم متیو رها ساخت.اما متیو اعتنایی به ویولت نمیکرد.او بسیار دلخور و خشمگین بود.ویولت که متوجه خشم و اندوه یاورش شد،گفت:«حالت خوبه متیو؟»متیو با لحنی خشک و سرد که هیچ گاه کسی از او نشنیده بود گفت:«چرا جواب نامه هام رو ندادی؟»«راستش...نگران بودم.خودت میدونی که لرد سیاه دوباره به قدرت رسیده و اون پدر توعه.هر لحظه ممکنه که پدر و مادر من هم از آزکابان فرار کنن و دوباره به ولدمورت بپیوندن.جون هردوتامون در خطره و هرچی اونا کمتر از دوستی من و تو بدونن برامون بهتره.میفهمی که چی میگم؟»«نه نمیفهمم چون هم من و هم تو کسی رو جز همدیگه نداریم.هر اتفاقی که میخواد بیوفته اصلا برام مهم نیست.من نمیخوام از دستت بدم.»«بزودی از دست میدی متیو و بهتره کم کم از هم دور بشیم وگرنه بهم وابسته میشیم و نمیشه جمعش کرد.»«مثل اینکه متوجه نیستی من چی میگم.من بهت وابسته شدم چون توی کل این دنیا کسی رو به جز تو ندارم.»اشک هایی که در چشمان متیو جمع شده بود را میشد به آسودگی نگرید.ویولت دگر در این مورد سخنی نگفت و سعی کرد این موضوع را از خاطر پسرک فراری دهد.او گفت:«بیا بریم وسایل رو بگیریم.»سپس دست متیو را گرفت و با خود به سوی کتابفروشی برد.کتاب هارا خریدری کردند و در گوشه ای از کتابفروشی بودند و داشتند با یکدیگر راجع به آن چندماهی که با هم دیداری نداشته اند،سخن میگفتند.که ناگه صدای آشنایی بر گوش آن دو خورد.
ویولت چشمانش را به سمت صدا برد و با چهره ی پسرکی با زخم صائقه مانند،بر پیشانی اش مواجه شد که داشت به متیو میگفت:«اون پدر دیوونت برگشته ریدل!حتما خیلی خوشحالی.»متیو هیچ گاه زان سبب که پسر فردی بی عاطفه است،احساس سرخوشی نداشت و به همین دلیل،بغضی در گلویش اسیر شد.ویولت با لحنی سرشار از عصبانیت به هری پاتر گفت:«حد خودتو بدون پاتر.اون حداقل یه پدر داره.اون موقع تو چی؟»سپس دخترکی با موهای صورتی و سیاه،که رزالین نام داشت و خواهر پاتر بود،به ویولت گفت:«هرکی گفت جسد توهم بپر وسط دختر جون.»
و پس از سخنی که بر زبان آورد با متیو از آن مغازه خارج شد.آن دو تمام وسایل مورد نیازشان را خریداری نمودند و با ناراحتی از یکدیگر،با خیال اینکه بزودی هم را در هاگوارتز میبینند،خداحافظی کردند.ویولت همان گونه که کیسه های پوستی ای در دست داشت و به سوی منشأ دردهایش قدم برمیداشت،در افکار متیو غرق شد.او تنها همدم انسانی اش بود.
یقیناً اگر او نبود،وضع روانی ویولت،از چیزی که هست،پریشان تر میشد.
همیشه به خاطر داشته باش که بدون هیچ دوستی،درد ها افزایش خواهند یافت.
ویولت لسترنج.
ویولت جلوی درب عمارت لسترنج،متوقف شد.کلیدی نقره ای،از درون کیفش درآورد و در را گشود.وارد خانه شد و به سوی طبقه ی بالا رفت.حال و روز خوشی نداشت که بتواند راجع به رویداد های پیش آمده،با لانا گفت و گو کند.در اتاقش رفت.همان جایی که بی روح بود اما اندک آرامشی را نصیب دخترک میکرد.جامه اش را با لباس های سیه رنگ خانگی اش،عوض کرد.او چمدانی به رنگ شب را از کمدش درآورد و مشغول پر کردن آن شد.ویولت تمام وسایل موردنیازش در هاگوارتز را جمع آوری کرد تا برای فردا،که به سویش حرکت میکند آماده باشد.او آنقدر خسته و درمانده بود،که خود را بر روی تخت پرتاب نمود و به خواب عمیقی فرو رفت.ساعت ها سپری شد...زمانی که ویولت لسترنج چشمانش را گشود،خورشید پرتوی نورش را به چشمانش تقدیم نموده بود.ویولت با خشمی با سابقه برخاست و پرده را بر روی پنجره کشانید.او از نفوذ نور خورشید بر اتاق تاریکش،تنفر داشت.نگاهی بر ساعت انداخت.ساعت ده سحرگاه بود.باید آماده میشد تا خود را به ایستگاه کینگزکراس برساند.لباسش را با جامه ای سیه،آستین بلند و یقه اسکی عوض کرد و شلواری مشکی بر تن نهاد.او پالتوی سیاهش را پوشید و گیسوان همچو شبش را بافت.چمدانش را دست بگرفت و چوبدستی اش را در جیب شلوارش نگاه داشت.او هنوز قدرت جسم یابی را نیاموخته بود اما استعداد حیرت انگیزی در جارو رانی داشت.از اتاقش خارج شد و بدون اینکه ذره نگاهی بر لانا بیندازد،از عمارت دردهایش برون رفت.سوار جارویش شد و به سوی ایستگاه کینگزکراس به حرکت درآمد.
به ایستگاه کینگزکراس رسید.صدای حرکت قطار های مختلف و گفت و گوهای پوچ و بی ارزش دیگران،گوشش را آزار داد.وارد ایستگاه شد و به سوی سکوی نه و ده رفت.اطرافش را نگاهی انداخت.انگار قصد داشت یقین داشته باشد که کسی او را نمیبیند.البته مقصودش از کسی،ماگل ها بودند.افراد بی جادو که ویولت بابت وجود آنها در جهان،شرمش میشد.
پس از آنکه مطمئن شد کسی او را نمی پاید،از بین سکوی نه و ده گذر کرد و پا بر سکوی نه و سه چهارم نهاد.با چشمانش بدنبال پسرکی متیو نام بود.چشمش بر او خورد.دوان دوان به سویش رفت و دستش را در دست گرفت و گفت:«بریم داخل؟الان کوپه ها پر میشنا!»متیو نگاهی بر او انداخت و لبخندی در سیمایش شکل گرفت و لب به سخن گشود:«بریم.»دست در دست یکدیگر وارد قطار سریع السیر هاگوارتز شدند و پی کوپه ای خالی از افراد گشتند تا به کوپه ی پایانی رسیدند.وارد کوپه شدند و چمدان هایشان را گذاشتند.کنار یکدیگر نشستند و به یکدیگر چشم دوختند.انگار که سالها بود هم را ندیده اند.انگار که جامی لبریز از می بود و نمیشد از نوشیدن ز آن دست کشید.پس از دقایقی،ویولت از خیره ماندن بر متیو خسته شد و سرش را بر روی شانه ی متیو نهاد و چشمان خاکستری اش را بست.متیو هم مشغول نوازش کردن گیسوان سیه رنگ دخترک شد.ناگه،صدایی آشنا و آزاردهنده بر گوش ویولت خورد که آرامشش را برهم زد:«اوه اوه!باز این دوتا کفتر عاشق بهم رسیدن.تعطیلات خوشگذشت توی اون عمارت متروکه لسترنج؟»آری،او دراکو مالفوی نام داشت.پسرخاله ی کندفهم و کوته بین ویولت.دختر چشمانش را گشود و سرش را از روی شانه ی متیو برداشت.با عصبانیت بر دراکو چشم دوخت و لب به سخن باز کرد:«تورو سننه.انقد خودتو نخود هر آش نکن.چی میخوای؟»دراکو پاسخ داد:«هرکاری دلم بخواد میکنم.کوپه هارو احمق هایی مثل شما پر کردن.میخوام اینجا بشینم.»سپس وارد شد و چمدانش را گذاشت و روبه روی متیو نشست.
ویولت گفت:«ننه بابات بهت یاد ندادن بدون اجازه وارد جایی نشی؟البته ببخشید که یادم نبود اون دوتا فقط تو فکر ثروت و مقامشونن.»«یاد دادن اما گفتن از کسی اجازه بگیر که لیاقتشو داشته باشه.حداقل ننه بابام از دوماهگیم تو آزکابان نیستن.»بغض در گلوی دخترک اسیر شد.ویولت دگر هیچ نگفت و خود را در آغوش متیو رها خواست.دختر زیبا،سعی میکرد آنطور که دراکو مالفوی آگاه نشود،اشک ریزد.اما آگاه شد اگرچه به روی خود نیاورد.انگار که اندک جوانمردی ای در او متولد شده بود.که صدای دختری که در پی دراکو بود،به گوششان رسید....
که دراکو برخاست و به سوی صدا رفت.زمانی که به کوپه بازگشت د.س.ت.ش د.ر د.س.ت دختری با پوستی سپید،گیسوانی نقره مانند،چشمانی کشیده و سبز رنگ بود.دختر که آرالیا بلک بود نامش،چمدانش را گذاشت و روبه روی ویولت،درکنار دراکو نشست.دراکوهم همان جای سابقش نشست.در این مدت،ویولت همچنان درحال گریستن بود و دست ز گریه برنمیداشت.انگار که ابری بود که بارانش نداشت اتمام.شبانه روز درحال باریدن بود و حال زمین را میکرد دگرگون.پس از دقایق دگری اشک ریختن،ویولت اشک هایش را پاک کرد و خود را از آ.غ.و.ش م.ت.ی.و،بیرون آورد.به جای رنگ سپید،رنگ سرخ دور چشمان خاکستری اش را احاطه کرده بود.سیمایش از همیشه سفید تر بود و به صورت رنگ پریده ها شباهت یافته بود.سرش را بر پنجره ی قطار تکیه داد و به خوابی عمیق فرو رفت.او کابوس هراس انگیزی را شاهد شد:بلاتریکس لسترنج،بیرون از آزکابان بود.بر لرد ولدمورت تعظیم نموده و با رخ مجنونانه اش بی هدف میخندید.ناگه گفت:«ویولت...دارم میام.»...
ویولت نفس نفس میزد و برای رهایی از آن کابوس تقلا میکرد.در چهره اش بیم و ترس موج میزد.اشک هایش چون رودی جاری شدند.متیو،دراکو و آرالیا در کوشش بودند او را رها سازند زان خواب سهمگین.دقایقی اینگونه گذشت تا ویولت چشمانش را گشود و تا توانست شیون و فریاد کشید.تمام افرادی که در قطار حضور داشتند،به آنجا آمدند تا داستان را جویا شوند.اما نه ویولت توان سخن گفتن داشت،و نه اطرافیانش که هیچ خبری زان کابوس بی همتا نداشتند.
متیو آنان را از کوپه بیرون کرد و دروغی را سرهم کرد.سپس آب قندی در دهان دخترک بیچاره ریختند تا اندک آرامشی حاصل شود.متیو او را د.ر آ.غ.و.ش گ.ر.ف.ت اما ویولت هنوز هم لبانش گشوده نمیشد مگر برای شیون...که میدانست حال دخترکی که با ترس دیدن والدینش،قد کشیده بود؟
ساعاتی این گونه سپری شد.ویولت همچنان درحال گریستن بود و سخنی بر زبان نمی آورد.قطار سریع السیر هاگوارتز،توقف نمود.جمع بسیار جادوآموزان،به هاگوارتز رسیده و هیچ خبری زان تحدید عظیم درونش نداشتند.متیو با دستانش اشک های مروارید مانند ویولت را پاک کرد و گفت:«ویولت رسیدیم.»دخترکی که هراس سر تا پای او را فرا گرفته بود،بدون هیچ کلامی برخاست و چمدانش را دست گرفت و از کوپه خارج شد.همان طور که به سوی درب خروجی قطار،گام برمیداشت مجدداً اشک هایش سرازیر گشت.بار سنگینی که بر دوش داشت اجازه نمیداد تا رهایی یافتن ز منشأ درد را پایکوبی کند.ویولت از قطار بیرون رفت و به سمت هاگوارتز که اندیشه میکرد آنجا از بلاتریکس در امان خواهد بود،رفت.ناگه صدایی که تمسخر و تحقیر در او موج میزد و واضح بود که خطابش ویولت است،به گوشش رسید:«معلوم نیست باز چه گندی زده.دیدی چطور داشت جیغ میکشید؟چندبار بگم بهتون که این یارو دیوونس مثل مامانش؟»لونا جانسون...دختری گریفیندوری و بسیار گستاخ.ویولت نگاه سرشار از خشم و اندوهش را تقدیمش نمود و گفت:«جانسون بهتره انقدر تو زندگی این و اون سرک نکشی.زندگی من هرچقدر مزخرف باشه بهتر از زندگی توعه.»اما اشتباه میکرد.او هرروز بر داشتن والدینی چون والدین لونا،غبطه میخورد.حاضر بود فقر را تحمل کند اما پدر و مادر داشته.حاضر بود هرچه دارد و ندارد را فدا کند اما پدر و مادرش،پدر و مادر باشند.او آرزویش زیستن بود گر این هارا در دست داشت.اما حال که ندارد،خواسته ای جز مرگ در دل ندارد.ناگهان،صدای متیو که هرگاه برای دفاع از ویولت،خود را رها میساخت مایه تعجب همگان گشت:«جانسون بار آخرت باشه با ویولت،اینطوری حرف میزنی.»ویولت همیشه از برای دفاعیاتی که متیو برایش انجام میداد،سپاس گزار بود.اما حال هیچ نگفت.بی اهمیت به راهش ادامه داد.نگران بود.دلشوره ی غریبی داشت که مبادا بلاتریکس واقعا در جایی بیرون از آزکابان به سر برده باشد؟گر این گونه بود،باید از متیو محاظت میکرد.اگر آن مجنونان متوجه دوستی صمیمانه ی آن دو میشدند،دیگری را داغدار تنها یاورش مینمودند.ویولت نمیخواست داغدار متیو باشد یا خودش داغی باشد بر دل اندوهگین پسرک.واضح بود که اگر ویولت ناچار میشد با متیو،دوستی اش را به اتمام برساند،داغی بر روی دل هردو میماند فرا تر از داغ شنفتن صوت طلسم مرگ.ویولت سوار یکی از آن کالسکه ها شد و از قضا،با برخی از دشمنان بی اتمامش هم رکاب شد.دنیز ادمز،امیلی گرنجر،آلیس ریدل.ویولت بر حضور آنان اهمیتی نمیداد و بی وقفه اشک میریخت.دنیز که دختر پر مهری بود،خطاب بر دخترک اندوهگین لب به سخن گشود و گفت:«حالت خوبه؟کمکی از دست ما برمیاد؟»ویولت که هیچ گاه نمیخواست منت کمک کردن یک گریفیندوری بر او باقی بماند،با لحنی پرخاشگرانه گفت:«نیاز به کمک هیچکدوم از شما احمقا ندارم.»دنیز بسیار غمگین گشت و بغضی در گلویش اسیر ماند.امیلی گرنجر،ماگل زاده ای که ویولت از او و خواهر دیوانه اش،تنفر داشت،دستش را بر روی شانه های ادمز گذاشت و گفت:«آروم باش.مهم نیست.»آلیس ریدل که خواهر ناتنی ویولت بود،با خشم به ویولت گفت:«تو مثل مامان بی رحم و بزدلی.یه آشغالی که سر از هاگوارتز درآورده.»ویولت نشان داد که اهمیتی نمیدهد.اما دروغ میگفت.او تا سالیان سال این سخن را فراموش نکرد.آشغال...
کسی میخواد دانش آموز بشه؟.یکی از فرم هاتون رو ندارم برای همین اولین نفری که واسه دانش آموز فرم پر کنه،وارد داستان میشه.
فرم دانش آموز:اسم:____فامیل:____پدر و مادر:______گروه:_____چوبدستی:_______پاترونوس:_____بوگارت:_____فکت و خلاصه زندگی:______مشخصات ظاهری:_____مشخصات اخلاقی:_______دوستاش:______دشمناش:_____محفلی یا مرگخوار:______میمیره یا نه:______
و اینکه من فرم پروفسور هارو هم ندارم.برای پروفسور ها پنج نفر لازم داریم برای درس های:گیاهشناسی،ورد ها و افسون ها،ریاضیات جادویی،پیشگویی،تاریخ جادوگری
فرم پروفسور:اسم:____فامیل:____گروه:_____درس:_____دوستاش:_____دشمناش:_____مشخصات ظاهری:_____مشخصات اخلاقی:_______خلاصه ی زندگی:______میمیره یا نه:_______پاترونوس:______بوگارت:______
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
18 لایک
بک بده
توی گفتگو کارت دارم
دادم
دوستاش:دراکو،متیو،لونا
دشمناش: هری،رون،هرماینی(از هرماینی کاملا متنفر نیست)
محفلی یا اون یکی چیز که اگه بنویسم کامنتم منتشر نمیشه:یار ولدمورت(بلاتریکس تهدیدش میکنه)
به دیار باقی میره یا نه: نههه
یک اکانت تینا هستم😅
آموز:اسم:ماریا
فامیل:بلک
پدر و مادر: ریگولس بلک و مادرشم معلوم نیست
گروه:اسلیترین
چوبدستی:موی رگ تکشاخ چوب درخت گردو ۲۳ سانت
پاترونوس:روباه
بوگارت:ولدمورت
فکت و خلاصه زندگی: اون تا سال پنجم رو دراکو ک ر ا ش بود و به بعد دیگه نه، اون توی عمارت بلک ها پیش کریچر زندگی میکنه و کریچر باهاش خیلی خوبه چون بچه ی ریگولسه(تا قبل فرار سیریوس)و اون یه دگرگون نماس.
مشخصات ظاهری: موهای بور و پوست سفید و چشم مشکی
مشخصات اخلاقی: پایه، باحال،کنجکاو،تنبل،باهوش
متاسفم زیبا دیگه کارکتر نمیگیرم
باشه اشکال نداره😊
عزیزم میشه منم تونویسندگی باشم خواهشاااا
هستی زیباممم
مرسی عزیزم خیلی خوشتالم کردیییییی
من همه ی رمان هاتو خوندم❤❤❤❤❤
یه سوال باید اسم واقعی بگیم؟!اخه منو خیلی چیزا صدا میکنن ولی اسم اصلیم ثمین و زهراعه و بقیه محیصا و مهدیسم صدام میکنن..:)
نه زیبا ، نیک نیم اوکیه
اگه نداری
اسم:آیلین فامیل:پاتر گروه:گریفیندور درس:ورد ها دوستاش:با همه دوسته دشمناش:ولدمورت و مرگ.خوارا مشخصات ظاهری:موهای بلند فر قهوه ای،چشمای قهوه ای،پوست سفید مشخصات اخلاقی:مهربون،شجاع،فداکار،خیلی باهوش خلاصه ی زندگی:خیلی معلم مهربونیه و همه بچه ها عاشقشن،تو کلاساش چیزایی و یاد میده که توی زندگی به بچه ها کمک میکنه،از ولدمورت متنفره و همیشه باهاش میجنگه،عمه هری پاتره میمیره یا نه:نه پاترونوس:گربه بوگارت:مر.دن عزیزانش
مرسی زیبا
فرم من و داری؟
ام مایی که قبلا بودیم دوباره بفرستیم؟
نه عزیزم مال شمارو دارم
سایا شیپت رو لطفا دوباره بهم بگو
فک کنم دراکو بود
نه دراکو نبود...خودت یه کارکتر خیالی ساخته بودی.نمیدونم داداش دراکو بود یا یه ریدل بود.
الکس ریدل بود اگه اشتباه نکنم...لطفا فرم الکس رو برام بفرستش
آره فک کنم....بزا الان میفرستم
گفتگو و تایید کن ادامش و بفرستم
نصفشو فرستادم فالوم کن بقیه بفرستم
لازم نیست.فرمت رو دارم
نصفشو بفرستادم
فالوم کن بات تو گفت وگو برات بفرستم