آخر مهم
از زبان امیلیا: تنها کسایی که داستان اصلی لیا رو میدونیم منو و پدریم، دراکو و داداشش فکر می کنن لیا فقط حس بدی داره. یکهو لیا پرید وسط تفکراتم: پیتر پتی گرو! سیریوس بلک! پرفسور لوپین! و بدو بدو از اتاق بیرون رفت. دراکو: خواهرت چش شد؟ من: نمیدونم والا. از زبان راوی: لیا در راهرو ها تند میدوید ناگهان پروفسور مک گوناگال جلویش را گرفت: دوشیزه اسنیپ فرزند هرکسی باشی باید از قوانین پیروی کنی و در راهرو ندویی اصلا چرا الان بیرونی؟ لیا به پروفسور پاسخ داد: اممم با پروفسور لوپین کار دارم. مک گوناگال در جواب او گفت: چه کاری؟ لیا پاسخ داد.: عااااا تکالیف جلسه ی قبل رو ننوشته بودم گفتن الان براشون ببرم. مک گوناگال نیز در جواب او گفت: چقدر.... حرفش را تمام نکرده بود که اسنیپ گفت: چقدر چی پروفسور؟ میدونید دارید وقت خواب یک دانش آموز رو کم میکنید. مک گوناگال تا آمد جواب دهد اسنیپ و لیا رفته بودند.
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
11 لایک
لایکه پستت بلایک پستمو.
من حذف میشم؟
نه خواهر از سال چهارم هستی
اوکی