یه داستان تک پارتیه امیدوارم خوشتون بیاد :)
باد موهای زیبای پسرک رو نوازش کرد. شب سردی بود. اما پسرک همچنان به راهش ادامه میداد. به تپه ای رسید. ایستاد، و اجازه داد باد از میان موهاش بگذره. روی زمین دراز کشید و دستش رو زیر سرش گذاشت. به ماه خیره شد. پسرک، شب رو از روز بیشتر دوست داشت. اون معتقد بود وقتی به خورشید نگاه میکنی، چشمات درد میگیره، اما ماه اینطور نیست. وقتی به ماه نگاه میکنی محوش میشی! در کنار ماه، ستاره های زیادی بودن. با رنگای مختلف و زیبا. اما چشم پسرک، فقط ماه رو میدید. فکر کرد. به ماهش. به خودش. به مردم
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
27 لایک
ای خداا...خیلی قشنگه بوددددد:بغض:
قربونت برمممم😭
ای خداا بچه😭😭🤍
عرررنرمشدشمدژمسدیمسدمسدژمزد😭
عالیههههههه
ممنونم ازتتتت
آفرین عالی بودددد خوشگل منننن
❃.✮:▹ ◃:✮.❃
ممنونممم
ذوقق کهههه
گشنگگگگگ💖💖💖
ملسییی
خیلی قشنگ بوددددT.T
بهزیباییخودتبود☆
:>>♡
:>>>>
عالییییی بوددددد
مرسییی