داستان تلخ تر از حقیقت با شخصیتای شما p6
به سمت بچه ها میرم و بعد سلام و احوالپرسی ازشون میپرسم:بچه ها شما مشکلی ندارین اگه ماریا هم بیاد؟ همه بعد از کمی فکر کردن میگن:نه مشکلی نداریم. من:پس من میرم تا ماریا رو صدا کنم و بگم بیاد. همه باهم میگن:باشه. به سمت ماریا میرم و بهش میگم:مشکلی ندارن با اومدنت بیا. ماریا:باشه. من و ماریا باهم به سمت بچه ها میریم و بعدش باهم به سمت کتابخونه میریم. تا شب اونجا میمونیم و هم مسخره بازی در میاریم هم کتاب میخونیم. (ساعت ۱۱:۳۰) فیلچ:شما چرا نرفتین؟زودتر برین بیرون. همه باهم از فیلچ معذرت خواهی میکنیم و از کتابخونه بیرون میریم. من و ماریا دوتایی به خوابگاه میریم. (ساعت ۱۱:۴۵) وقتی مطمئن شدم همه خوابن نامه ای که برای مامانم نوشته بودم و برداشتم،کفشام و کتم و پوشیدم و به سمت اتاق جارو ها رفتم.
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
12 لایک
فوق العاده
پارت بعدیییی
مرسی عزیزم
سعی میکنم زودتر پارت بعد و بزارم
✨
عالییییییییییییییییییییییییییی بودددددددددددددد
مرسییییییییییییییی
عالیییی
مرسییییییییی
راستی رمانی که دارم مینویسم پارت اولش اومد.فقط شخصی شده
عالی بوددددد
مرسی تینا❤