قسمت ۳۲؟ این داستان: جذب اعتماد کپ؟!
نظرسنجی
StarGirl 32
لینک کوتاه
توجه!
محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.
استیو: واستا بینم بهتر شده مشت زدنات نه بابا. حالا به عنوان جایزت ۳ دقیقه کنار دیوار به صورت اسکات بشین. صبا: یعنی چی؟ استیو: نباید ۳ دقیقه صبح دیر میکردی. صبا: حیف که موهامو زدم وگرنه میکشیدمشون.
صبا: ناتاشا. ناتاشا: بله. صبا: ما دختر ها ضعیفیم؟ ناتاشا: اینو کی گفته؟ صبا: خودت چی فکر میکنی؟ ناتاشا: من فکر میکنم نباید به حرف یکی که ۷۰ سال تو یخ بوده گوش بدی. حالا بیا بریم. صبا: باشه. هرکدومرفتیم تو اتاق خودمون و خوابیدیم. صبح بعد با همون مشکلات ۳ دقیقه دیر رسیدم پایین. استیو: ساعتم و درست کردم و حالا فکر میکنم باید ۳۰ تا شنا بری. استیو: بدو، پنجکیلومتر دو! استیو : مشت بزن!
دید صبا: ناتاشا اومد نزدیکم. ناتاشا: ببینم دستاتو. (رفت به سمت جعبه لوازم کمکهای اولیه و با چسب کاغذی برگشت. شروع کرد روی مشت هام و باهاش بستن.) ناتاشا: دلیل نمیشه خودتو به خاطر اون به koshtan بدی. تو باید خودتو به خودت ثابت کنی، نه فرد دیگری. برای خودت ثابت شدی؟ صبا:نمیدونم... ناتاشا: پس تلاش کن. قبلش! خواب از همه چیزمهم تره. برو بخواب!
دید ناتاشا: شب رسیدمبرج و لباس خوابامو پوشیدم، توی راهرو به سمت آشپزخونه بودم که.. دیدم صدا میاد از توی باشگاه. حتی استیوم تا این وقت شب ورزش نمیکنه، پسکیه؟ وارد سالن شدم و...
ناتاشا: تا این وقت شب اینجا چیکارمیکنی؟! صبا: هاع؟ اوه سلام...
(حملات دست استیو داخل ذهن جانب تکرار میشود) اون همیشه با دست چپش از خودش دفاع میکنه و با دست راستش با تمام قدرت به صورت ۹۰ درجه و عمود به صورت حریف میزنه بهش. اون روز از صبح تا شب مکافاتی داشتم با کیسه بوکس.
(ذهن صبا: ای دهن تورو من یه روز صاف کنم. زد فمینیست بدبخت.) ۲۰ تا شنامو رفتم. استیو: تا نتونی به یه کیسه بوکس مشت بزنی توقع داری بهت مبارزه یاد بدم؟ فردا ساعت ۶ جلو در...( به صورت خیلی کلیشه ای از در سالن خارج میشود.) صبا: اخه من باید چجوری مگه مشت بزنم؟ که شازده راضی شه؟! عرررررر! نه واستا..
استیو: بیا یکم آب بخور. ( ازش آب و گرفتم نوشیدم) استیو: خیلی جای کار داری اینجوری که معلومه. باید بریم سالن، پاشو. ( بلند شدم ، باهم رفتیم سمت سالن بوکس) استیو: به این کیسه بوکس مشت بزن. (مشت زدم*) استیو: نگفتم نازش کن، گفتممشت بزن! صبا: اما این چیزی بود که تونی و ناتاشا بهمیاد دادن. استیو: تونی خودش توی نبرد تن به تن به دعا کردن میوفته، ناتاشا هم که یه زنه. واستا توهم همونی نباید ازت توقع بیشتری داشته باشم. پس ۲۰ تا شنا برو.
استیو: فعلا که زنده ای. اگه نری من میرمبه کار و زندگیم برسم. ( روی زمین دراز کشیدم و ۱۰ شنا رفتم.) استیو: خوبه پاشو بریم باید ۵ کیلومتر بدوییم. (ذهن صبا: این من با سربازای دهات خودشون اشتباه گرفته یا من اینو؟) دور حیاط برج داشت میدویید، و من سر یک کیلومتر داشتم از هوش میرفتم. تکیه دادمبه یکی از درختای اونجا و نفس نفس میزدم.
ساعت ۵ و ۴۵ دقیقه بود. رفتم جلوی آسانسور تا برم بیرون از محوطه برج. اما.. آسانسور پر بود!!!! ساعت شد ۵ و ۵۰ دقیقه... صبا: جهنم و ضرر از پله ها رفتمپایین! تا رسیدم پایین ساعت ۶ شد. در و باز کردم رفتم بیرون. مثل مرده ها افتادم روی زمین. استیو: ۲ دقیقه و ۳ ثانیه دیر کردی. صبا:(با صدای نفس نفس زدن): یک دقیقه و ۴۵ ثانیه. ساعتت عقبه. استیو: باشه پس ۱۰ تا شنا برو. صبا: من من من ۹۳ تا طبقه رو دویدن اومدم پاییننننن! تو از قصد این کار و کردی؟!
(نویسنده:برازنده خودش نمیدیده، gav! یه ملت آرزو همینو دارن، از جلو چشام gomsho کپ بزدنت اه اه..)