چند وقتی بود که با هم سر موضوعی بحثمون شده بود؛ از هم دلخور بودیم و با هم صحبت نمیکردیم. شب بود و بارون میبارید. با یه فنجون قهوه ی داغ کنار شومینه نشسته بودم و همراه با صدای بارون، کتاب میخوندم. صدای در اومد. بلند شدم و در رو باز کردم؛ که دیدم تویی. سر تا پا خیس و بیحال.............. .......................
اتمام مسابقه | 1402/11/04 |
ظرفیت مسابقه | 60 شرکت کننده |
نحوه تعیین برنده | توسط سازنده مسابقه |
بی اختیار بغلت کردم ... تو شک بودی ، ولی تو هم پس از مدتی منو بغل کردی به داخل هدایتت کردم و برات قهوه ای ریختم چیزی نمی گفتی تصمیم گرفتم این سکوت رو بشکنم ، پس پرسیدم ، چرا اومدی اینجا ؟ نگاه گذرایی بهم انداختی و ل.ب زدی ... دلم طاقت نمی آورد بدون تو ، دلم تنگ شده بود قطره های اشک آزادانه روی گونه هایش میرقصیدند به سمتش رفتم و دستانش را در دستم گرفتم و گفتم منم همین طور :)
درو روت محکم بستم و رفتم کنار شومینه به کتاب خوندنم ادامه دادم ببخشید یکم اعصاب ندارم هیچکس نمیتونه مزاحم مطالعه من بشه؛هیچکس
بی توجه بهم انگار که یک روح بودم (شاید هم واقعا بودم) از کنارم رد شدی و رفتی تو اتاق. تموم سعی خودمو کردم که بهت چیزی نگم و رفتم دم در خونه تا ببندمش. در صدا قژ قژ ضعیفی میداد در رو بستم و رفتم یه گوشه حتی سعی نکردم به اتفاقی که برات افتاده فک کنم، دو روح تو یک خونه. از اتاق اومدی بیرونو رفتی. مهم نبود در هر صورت فردا توی روزنامه میخوندی، تو همیشه روزنامه میخونی. متن روزنامه فردا: یک دختر با دا-ر خودش را در کلبه اش کش-ت.
به نظر میومد سردت باشه بخاطر همین دستت رو کشیدم و آوردمت تو... سکوت کرده بودی و کنار شومینه نشسته بودی قطره های اشکت شبیه بارون بود اما من میدونستم حس کنم داری گریه میکنی. دیگه نمی تونستم کاری نکنم با گریه دویدم به سمت و بغلت کردم بعد از چند دقیقه گفتی دلم برات تنگ شده عزیزم و من به بغل کردنت ادامه دادم.. قهوه آوردم و با هم فیلم دیدیم و کل شب رو بیدار موندیم و فیل دیدیم و بازی کردیم:)) میشه برنده شم؟
چند وقتی بود که با هم سر موضوعی بحثمون شده بود؛ از هم دلخور بودیم و با هم صحبت نمیکردیم. شب بود و بارون میبارید. با یه فنجون قهوه ی داغ کنار شومینه نشسته بودم و همراه با صدای بارون، کتاب میخوندم. صدای در اومد. بلند شدم و در رو باز کردم؛ که دیدم تویی. سر تا پا خیس و بیحال گفتم تخم سگ چرا اومدی خواب بودم🗿
بودی آوردمت تو روت پتو انداختم و گفتم بشینی پیش بخاری تا گرم شی بهم گفتی : ممیشه یبار دیگه منو مثل اون قدیما بغل کنی عاشق اون بغلای گرمت بودم... بغلت کردم صدای آخخخخ اومد ، خیلی بد فشارت دادم😂🗿 گفتم در اصل برای چی اومدی گفتی میخواستم ازت بابت اون روزی عذر بخوام، همین؟ اینهمه راه تو این سرما اومدی همینو بگی ؟ اره🙂خیلی دلم برات تنگ شده بود،😄 عومم منم پتورو یکم رو خودمم انداختم و باهم یه کتاب خوندیم. نتیجه رابطمون اوکی شد دیه 😂
همون لحظهای که دوباره دعوامونو یادم اومد، چشمهام یکم اشکی شد، انگار داشتیم مسابقه میدادیم و هرکی حرفهاش بیشتر به طرف مقابل آسیب میزد برنده بود. و خب...اون برنده شد:) دوباره به کتاب خوندنم ادامه دادم...تا وقتی که خودش بعد از چند ثانیه بغلم کرد و دستهگلی که توی دستاش قایم کرده بود رو بهم نشون داد... "این مال تو، عزیزم..."
گفتم : سلام.. و سرمو انداختم اونور.. اون که خیسو مثل موش آبکشیده شده بود قطرات اشکش از روی گونش آروم سرخ خورد..و آروم گفت : م..ن..من.. و محکم پرید تو بغلم گریه کرد..لباسام خیس شده بود..بغلش کردم گفتم : چرا گریه میکنی؟.. گفت : آ..آخه بدون تو..- که حرفشو قطع کردمو گفتم : فهمیدم حرفتو..خیل خوب آروم..آروم..جات امنه.. و پشتشو ناز کردم محکم بغلش کردم..اونم کلی گریه کرد بعد درو بستم گفتم بره حموم و خودشو خشک کنه..بعد که خودشو خشک کرد نشست پیشم براش یکم نسکافه آوردم و گفتم: هیچ وقت نرو..باشه؟ :)
تا بخوام چیزی بگم بغلم کردی و گفتی ما میتونیم دوباره مث قبل باشیم من از فکر تو شبو روز ندارم تروخدا ولم نکن... آخه مگه میشه؟؟؟با پسری که ۳ نفر بوده و با تو هم هست مگه میشه بود؟؟؟قطره های اشک از گونه هاش آروم آروم ریخت... نمیتونستم کاری کنم از بس محکم بغلم میکردی و اشک میریختی...<<تروخدااا لایک کن اگه نکنی کسی که خیلی دوسش داری ترکت میکنه>>
سعی میکنم شبیه انسانهای بی احساس نگاهت نکنم میگم:(الان حرف نزنیم بهتره؛چون فعلا ثبات روحی ندارم و ممکنه مثل صگ بزنم زیر و گریه و داد بزنم و به هر دومون اسیب بزنم،بزار بعدا که بهتر شدم حرف بزنیم) در رو اروم روش میبندم و به ادامه تراپی میپردازم
به قدری دلتنگت بودم که پاهام سست شد اشک تو چشام جاری شد گفت میشه منو ببخشی ؟ من آنقدر قرق نگاش بودم که متوجه حرفش نشدم با صدای بلند گریه کردم بقلم کرد وگفت ببخشید برای دعوا مون خیلی ناراحت شدی هق هق کنان و با یه مکث خیلی طولانی گفتم نه. موضوع این. نیست من سم خورم تا بمیرم چییییی ؟ کبوتر من مگه نگفته بودم مراقب خودت باش بگو سمه کجاش بهش نشون دادم یهو همشو سر کشید هنوز تو شک بودم نمیتونستم حرف بزنم بعد در آغوش هم ادامه کتاب رو خوندیم و......
میخواستم بهت توجه نکنم ولی نشد بهت گفتم زودی برو و لباسات رو عوض کن ممکنه سرما بخوری اما تو جوابم رو ندادی همونجا جلوی در روی پله ها نشستی منم به بهونه ی دروغین تماشای بارون کنارت نشستم وقتی چشمات رو باز کردی دیدم چشمات خیسن نمیدونم چی شد و چرا یهویی اینکار رو کردم ولی میدونم دیدن غم بقیه باعث میشه هرکاری کنم .. من بغلت کردم تو بهم اون نامه رو دادی و بعد گفتی برم برات آب بیارم وقتی رفتم نمیدونستم دارم بدترین کار رو میکنم من تنهات گذاشتم و وقتی برگشتم تو نبودی سریع نامه رو باز کردم ( متاسفم)
چند لحضه ای تو چشمام خیره شدی ولی سریع سر خم کردی. چتری که تو دستت بود رو سفت فشار دادی و گفتی :«بیا برگردیم ، نه من نه اسمونم ارامش نداریم؛چون تو دور از من کتاب میخوری، میخندی ، خوابیدی .» با اشکی روی لبخندی رد میشد سرش رو بالا گرفتم و گفتم:«بیا برگردیم،نه من نه کتابی که میخونم، نه خنده هایی که میکنم و نه خوابی که میبینم شیرین نیست .» بغض تو گلوش رو گرد داد و بغلم کرد. صدای نفساش از صدای شر شر بارون زیبا تر بود و بغلش از تمام رخت خواب های جهان گرم تر بود...
افتادی تو بغلم گفتم: چی شده گفتی(هیچی با بارون گریه میکردم فکر کردم دیگه هیچ وقت نتونم بغلت کنم)نگاهت کردم از شکمت خون میومد گفتم( چی شده )کلی شک شدم گریم ریخت چشمات غمگین نگام کردگفتم:بزار برم دکتر بیارم تو بغلم کردی و گفتی ببخشید اما الان مجبورم ترکت کنم لطفاً ادامه بده و فراموشم کن نفست دیگه نیومد کلی گریه کردم و همون طوری بغلم بودی محکم گرفته بودمت نمیتونستم ولت کنموقبول کنم رفتی یهو گفتم هی بیدار شو چرا خوابیدی؟ اماتو رفته بودی الان بعد دوسال هنوز بیدار نشدی اما فهمیدم تو رفتی تا....
نگران شدم رفتم کنار و اومدی تو یه فنجون قهوه برات اوردم پرسیدم چی شده گفتی : بسه نمیتونم تحمل کنم نگاهی به شومینه کردم و بع به تو نگاهکردن و گفتم : پس بیا اشتی لبخندی زدم و تو هم متقابلا لبخندی زدی و کمی قهوت رو خوردی یهو داد زدی و گفتی : عهههه داغه داغه داغه به هم نگاه کردیم و زدیم زیره خنده بلند میخندیدیم یادش بخیر نگاهی به قبر رو به رو به روم کردم و لبخند غمیگینی زدم و گفتم: اون روز رو یادت میاد? تفنگ رو گذاشتم رو سرم و گفتم به زودی میام پیشت و ..... سیاهی
چند وقتی بود که با هم سر موضوعی بحثمون شده بود؛ از هم دلخور بودیم و با هم صحبت نمیکردیم. شب بود و بارون میبارید. با یه فنجون قهوه ی داغ کنار شومینه نشسته بودم و همراه با صدای بارون، کتاب میخوندم. صدای در اومد. بلند شدم و در رو باز کردم؛ که دیدم تویی. سر تا پا خیس و بیحال گفتم من. س. ت. ی¿ اگه برام خوراکی بخری باهات اشتی میکنم 🗿💔
اما اون تو نبودی! تو خیلی وقت بود از اینجا رفته بودی. تو خیلی وقته م*رده بودی تو خودت را کشتی بعد اون دعوا و من مقصر اونم و الان دلم گرمای لحظه وجودت را می خواهد اما پس از تو عصر یخبندان بر من حاکم است:))))
سریع آوردم توخونه باهم حرف زدیم پتو دادم بهش و... بغلش کردم و سریع گفت من دوست دارم منم گریم گرفت و محکم تر بغلش کردم و گفتم آه ممنونم منم
از شدت سرما بیهوش شدی و روم افتادی وقتی بیدار شدی دیدی کنار شومینه روی لحاف دراز کشیدی و من دارم بهت نگاه میکنم..... سکوت عمیقی بود:( ولی سکوت رو شکستی همم ......بیب و من گفتم:به من نگو لیبل ادامه دادی:فکر کردم شاید کنار گذاشتن همه ی اونایی که میشناسم زندگیم رو بهتر کنه ولی نمیدونستم دارم زندگیم رو از خودم میتونم و امیدوارم تو به من زندگی ای دوباره ببخشی!:..( چشام پر اشک شده بود پریدم بغلت و گفتم من هیچوقت زندگی رو ازت نمیگیرم:)))
و بهش گفتم: میدونستم برمیگردی...
بهت گفتم دوربین مخفی بود😐
لینک کوتاه
توجه!
محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.
فقط اون عزیزی که فرمودن درو روش محکم بستم و رفتم ادامه کتابمو خوندم..! >>>>>>>
where is your heart داداش..؟!! 🤣👐