من و ارواح👻👻👻 (p¹¹)

سلام خب من باید یه جوری اینا رو آروم کنم. میرم براشون شربت درست می کنم که خنک بشن انقدر تو سر و کله هم نزنن.گفتم : خب من میرم براتون شربت درست کنم. من رفتم برگشتم نبینم دعوا یا بحث کرده باشید، باشه؟ تینا و نیکلاس باهم گفتند: باشه دوباره ادامه دادم راستی آشپزخونه به اتاق من نزدیکه حتی اگه نبینمتون صداتون رو می شنوم. پس امیدوارم این باشه ای که گفتید درست باشه

( آنی رفت تو آشپزخونه) تینا آروم به نیکلاس گفت:ببین الان چون آنی گفت دارم باهات آروم صحبت می کنم وگرنه که می تونم صدامو به بلندترین حالت ممکن دربیارم و جواب همه‌ی زبون درازی هاتو بدم.راستی می دونستی منو آنی از پیش دبستانی باهم دوستیم .ولی تو چی شانسی سفینه که تازه برای خودت نیست افتاده تو حیاط خونه آنی و حالا ۴ روزه که باهاش دوستی

نیکلاس گفت: نخیرم دوستی به زمان ربطی نداره. بستگی داره که چقدر دوست خوبی هستی.که من خیلی بهتر از تو هستم . خلاصه هی تینا گفت من بهترم بعد دوباره نیکلاس گفت نه من بهترم انقدر غرق بحث شدن که نفهمیدن آنی داره نگاهشون می کنه. تا تینا فهمید که آنی اونجا وایساده دستپاچه شد و گفت: خب آنی ببخشید 😬😬😬 آنی گفت: مگه من بهتون نگفتم که دعوا نکنید. فکر نکنید صداتون رو از تو آشپزخونه نمی شنیدم .اتفاقا خیلی هم واضح بود فقط می خواستم بدونم که تمومش می کنید یا نه. ولی یهو تلفن تینا زنگ خورد و قضیه ماستمالی شد

تینا: الو سلام مامان خوبی؟ مامان تینا: سلام بهش گفتی ؟ تینا : آخ یادم رفت الان بهشون میگم یعنی بهش میگم خداحافظ مامان تینا: خداحافظ تینا گوشی رو قطع کرد و گفت : آنی یه خبر خیلی خوب دارم .بلاخره مامانمو راضی کردم که بریم اون شهر بازی بزرگه .البته که باید دادشم هم بیارم 😐😐😐 آنی گفت: آخجون البته منم مامانم رو راضی کنم البته که راضی کردنش اونقدر سخت نیست. تینا گفت : نیکلاس اگه قول بدی بچه خوبی باشی اجازه میدم که با ما بیای . نیکلاس گفت : واقعا؟ خیلی ممنون ولی خب من بچه نیستم. ( من که خیلی خوشحالم)