25 اسلاید صحیح/غلط توسط: Bella انتشار: 2 سال پیش 53 مرتبه انجام شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
هرماینی به هری مینویسد : هیچ کدام مقصر نیستیم اما... باز هم میشد کاری کرد ...
⏪⏪⏪⏪خلاصه داستان🎞️🎞️
اول برای کسانی که قسمت های قبل رو نخوندن نمیخوان برگردن بخونن خلاصه میکنیم....
مدیریت هاگوارتز تغییر کرد و به خانمی به نام کاساندرا فیونا واگذار شد...ایشان قوانین را تغییر داد و اقدامات سخت گیرانه تری برای شاگردان قرار داد و رفت آمد را سخت تر میکرد
یک شب هرماینی در حمام ارشد ها با هری قرار گذاشت هرماینی از زنی خبر داد که عکسش را بر آب حوض حمام ارشد ها دیده بود و میگفت موهای بلوندی داشته است ضمن اینکه اصلا از افراد هاگوارتز نبوده است...
هرماینی هری را تشویق میکند که باهم این راز را دریابند ...
هنگام برگشت راهرو آنقدر تاریک بود که نمیتوانستند جایی را ببینند دری بزرگ را باز میکنند به جایی پای میگذارند که هرگز نیامده بودند در آن هنگام هرماینی جعبه ایی که در آن سالن بود را باز میکند که خانم فیونا با همکاری ولدمورت سر کله اش پیدا میشود آنها را زندانی میکند فقط به خاطر سرپیچی از قوانین
اما به زندانی شدنشان ختم نمیشود بلکه ، حتی از نمره ی گریفیندور هم کم میشود و هری و هرماینی برای یک هفته اخراج میشوند
ادامه داستان: هری لباس هایش را جمع میکند و در چمدان یکی پس دیگری لباس پر میکند اما طبق قوانین حق ندارد لباس فرم هاگوارتز را بردارد و حق ندارد چوبدستی را هم با خودش ببرد آن ها را باید بزارد و برود ...هرماینی نیز همین طور او نیز ناچار بود از چوبدستی اش که یک زمانی آلبوس دامبلدور داده بود ، بگذرد و برود
بچه های هاگوارتز از بعضی هاشان به آنها میخندیدند بعضی هاشان طعنه می انداختند و بعضی هاشان اشک میریختند و حتی چند نفر همزمان شعار خیانتکار خیانت کار سر میدادند
هنگام رفتن خانم فیونا از پشت پنجره ی بزرگ نگاهشان میکرد ...چمدان هایشان در دست داشتند
وقت رفتن بود
یه قطار رسیدند ...هری از اینکار اکراه داشت اما هرماینی دست او را محکم گرفت:«هری ، چاره ایی نیست هست؟ قوی باش» هری هنوز آرام نشده بود ...او نگران اتفاق های بعد بود یا نگران دوری از هاگوارتز؟ یا به خاطر برگشتن به خانه شوهر خاله؟
داخل کوپه نشستند و هیچکدام حرفی نزدند ناگهان قطار در مسیر خراب شد و باید پیاده میرفتند!
داخل قطار شاید دست کم 10 نفر بیشتر نبودند یا برای مرخصی آمده بودند یا برای اینکه کریسمس کنار خانواده باشند هیچ کدام از آنها مثل هرماینی و هری اخراجی نبودند ..هری و هرماینی مثل بقیه ی بچه ها پیاده راه میرفتند تا به نزدیک های ایستگاه قطار بعدی برسند چون چند واگن قطار خراب شده بود
هرماینی و هری در مسیر بودند صخره ایی بودن آنجا هر کس را آزار میداد و خسته میکرد اما برای هاگوارتزی ها خصوصا دو نابغه ی جادوگری ، هری و هرماینی زیاد مسئله ایی نبود! اما ناگهان هری زمین نشست
« هرماینی ، احساس خوبی ندارم حالا از اینجا به بعد چی میشه؟»
هرماینی:«چی میخواد بشه هری؟سپس در کنارش مینشیند ، ما مجبوریم اخراجی رو بکشیم بعد، دوباره برمیگردیم و از کار خانم فیونا سردر میاریم فقط توی این یک هفته که بیرون هاگوارتز هستیم نباید بیکار بشینیم باید مدرک جمع کرد» هری گفت:« خانم فیونا یه کارایی داره میکنه منم مطمئنم! اون زن توی حوض که تو عکسشو دیدی ربطی به اون داره...»
هرماینی در ادامه ی حرف هری میگوید :« اون سالن سبز رنگ باز شدن جعبه توسط من...» سرش را پایین تر میگیرد و دوباره بالا میاورد:« هری ؟! چون من جعبه رو باز کردم فهمید؟ هری جواب میدهد :« نمیدونم هرماینی » هرماینی:« اگه اینجوری باشه زن قدرتمندیه »
هرماینی صورت هری را میبیند ، نگرانی از صورتش میبارید سرش را بر شانه اش میگذارد این گونه دلداری اش میدهد:« هری نمیخواد نگران باشی ما تا به الان مسئله ایی نبوده که حل نکرده باشیم ما با وجود دشمنان زیاد در هاگوارتز، دوستانی هم داریم آنها کمک مان میکنند. امشب را خوب بخواب فردا باید شروع کنیم به پی بردن به راز خانم فیونا
هری پاسخ داد:«ما هر کاری کرده باشیم کار خانم فیونا درست نبوده ما فقط شاگردیم مجرم نیستیم اون چند برابر از کاری که کردیم مجازاتمون کرد کم کردن نمره ، زندانی شدن ، حالا هم اخراج یک هفته ایی ...این زن باید قدرت زیادی داشته باشه باید کاری کنیم که بفهمه کارش اشتباه اس...» سپس سرش را به آسمان میگیرد و میگوید:« نمیدونم چرا حس خیلی عجیبی دارم ..فکر میکنم اتفاق های بد در راه است
هری و هرماینی کمی میان وعده خوردند بلند شدند که بروند
هرماینی در حالی با دستش صورتش را پاک میکرد به هری گفت:«نگران نباش هری ما هر طور هست میفهمیم چه خبر شده
چند ساعت بعد به شهر بازگشتند هری روبه روی خانه ی شوهر خاله بود و هرماینی گفت:« هری من دیگه نمیام داخل من میرم دو روز دیگه کریسمسه خودتو آماده کن میخوام خوشحال ببینمت...
هری نگاهی به کل خانه انداخت ...یک هفته ی خسته کننده در خانه ی عموورنون ایراد گیر و خاله پتونیای منزجر کننده!
وقتی داخل شد همه تعجب کردند..به نوعی خوشحال هم شدند اما هری به دروغ گفت که برای تعطیلات کریسمس آمده...نگفت که او برای یک هفته اخراج شده است...خاله پتونیا ابروانش را بالا داد: تا کریسمس دو هفته مانده هری همه ی بچه الان باید هاگوارتز باشن! هری کیفش را روی میز ناهار خوری گذاشت با لبخندی مصنوعی جواب داد: خب از اونجایی که شاگرد خوبی توی هاگوارتز هستم برای تشویق اینکارو کردم گفتم چه بهتر میرم پیش خاله پتونیای عزیزم و عمو ورنون و پسرخاله محبوبم دادلی!
خاله و شوهر خاله و پسرخاله از حسادت دندانشان را به هم فشار میدادند...خاله پتونیا گفت هررری کیفتو ببر ...اتاق شیروونی ته راه پله!!! هری برگشت کیفش را برداشت و گفت البته ! به یاد خاطرات با خاله جان
در واقع خیلی ناراحت بود که آنجاست ...به اتاقش رفت ...بودن در آنجا یعنی مزه مزه کردن دوباره ی کودکی اش و البته یک خاطره خوب و شیرین که به همه ی خاطرات بد ، رنگ میداد ؛ نامه ایی از هاگوارتز! لبخند بر لبانش نشست شب دراز کشیده بود چشمانش بر هم رفت و خوابش برد
اما چشمانش دیری نپایید که چشمانش باز شدند...از سقف آب می آمد.. وقتی متوجه شد که قطرات درشت روی صورتش می افتاد بلند شد از جای جای سقف آب میچکید ...باران می آمد طولی نکشید که زمین را آب برداشت هری چهار پایه گذاشت تا سقف را با چوب و چکش ببند نتوانست آب باران وارد اتاق شده بود و دیگر بینی هری خیس نبود بلکه تمام سر تا پایش خیس شده بود نمیدانست چه بکند ...تمام اسباب اثاثیه خاله پتونیا که در صدوقچه انبار کرده بود را گذاشته بود که آب چکه شده روی زمین نریزد اما حالا خودشان روی آب شناور بودند ...هری دست پاچه بود تا کمر روی آب بود ترسیده بود دستش به پنجره نمیرسید در آب میچرخید ...ناگهان از خواب پرید
از جا پرید آنقدر خواب عمیقی دیده بود که به بدنش دست زد و خیس نبود نه لباس نه پتو ها نه ملافه نه زمین ، همه جا خشک بود اما پیشانی اش از عرق و ترس خیس شده بود پنجره را نگاه کرد داشت باران میبارید ابر ها تغییر شکل دادند و تصویر یک زن در آوردند هری متعجب شد ...صدای جلز ولز می آمد انگار آب روی چیزی میریختند سرش را برگرداند از چیزی که دیده بود غرق وحشت بود! روی تخت آب ریخته بودند و با آب سعی شده بود که پیامی را روی ملافه تخت بنویسند...که برای هری نامفهوم بود
سقف سوراخ نشده بود هری خوب سقف را نگاه کرد ...میدانست نیروهای اهریمنی دنبال او هستند ناگهان صدای سنگ انداختن آمد یک نفر به پنجره سنگ می انداخت هری به سمت پنجره رفت...هرماینی بود یک صندوچه ی کوچک هم با خودش آورده بود هری شیشه را بالا داد هرماینی گفت هری! زود باش کمکم کن بیام بالا موضوع مهمی است که باید بدانی زود باش ...هری که در عمل انجام شده قرار گرفت آرام گفت:« اخه تو اینجا چیکار میکنی هرماینی! هرماینی :«هری زود باش ملافه ها رو به هم گره بزن این صندوقچه رو ببر بالا »
25 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
8 لایک
خوب بود 🖤
تو اسلاید آخر گیر کردم نمیتونم نتیجه رو بیارم