جاسوس نامحسوس (پارت 6)

سلوم. بگم که میخوام این پارتو هیجانی کنم.اگر بشه و یه کوچول غمگین. *مغزم: داره آهنگ Dionysus گوش میده. همینم باعث شد هیجانش بره بالا و این پارتو زیادی غمگین نکنه.بریم برای پارت 6666666.

از زبون ا/ت: بلند شدم. پریسا یه جیغغغغغغغغغ آروم. ا/ت: کوفتتتتت. چتههههه؟ پریسا: حالت خوبه؟ گفتی میری رودخونه هان،اومدم باهم بریم تا بهت رسیم غش کردی دخترررر! چته ها؟ اعضا رو از نزدیک دیدی غش کردی؟ ا/ت: بزنن دهنتو بیارم پایین؟ پریسا: چته سگ شدی!؟ ا/ت: حسودیت میشه من اعضا رو از نزدیک میبینم آخه! تو چرا اینقدر حسودی؟ پریسا:..... (سکوتی میکند در حد فریاد) ا/ت بلند شد. میخواست بره تو اتاقش که صدای بارون و شنید. ا/ت خیلی بارون رو خیلی دوست داشت. (پیام بازرگانی. رفت آهنگ MOONCHILD از RM در نتیجه آماده ی غمگین شدن باشید.) ا/ت: پریسا من میرم بیرون. پریسا: خیر نمیشه. شبه همینجوری تو در حال غشی و انگار بدنت ضعیف شده. فقط میتونی بری بخوابی. اگر یچیت بشه من جواب خاله م رو چی بدم ها؟ ا/ت: مامانم؟ هه.😏💔 اون از بچگی بیشتر به فکر کارش بوده تا من. حتی به زنده بودنش شک دارم. پریسا: به نظرت زیادی زود قضاوت نمیکنی؟ به موقش میبینیش. ا/ت: پریسا یجوری میگی انگار از آینده خبر داری! پریسا آروم زم زمه کرد: آره دارم که میگم. البته ا/ت متوجه زمزمش نشد و شانس اوورد.

(مغزم: بچه ها اشکا آماده. این آهنگ MOONCHILD رو گذاشت رو تکرار :/ ) از زبون ا/ت: همونجا بحثو تموم کردم. بیشتر وقتا بحثامون شبیه مادر دختری بد تا خواهری. همیشه اون یجوری رفتار میکرد انگار از آینده خبر داره. برای اولین بار بود میومدم تو اتاقم اینجا. یه تراس کوچولو داشت. منم که دیدم داره بارون میاد. رفتم بیرون تو تراس کوچیکش یه صندلی بود. اونجا نشستم. خلاصه حرفامو دوباره زدمو خودمو خالی کردم. ولی نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر گریه. دیگه اختیار از دستم در رفت. یهو دیدم در باشتاب باز شد و پریسا سریع عین جن زده ها پرید تو. پریسا: ا/تتتتتتتتتتتتتت ا/ت: هق. بعد سریع اشکاشو پاک کرد و جوری وانمود کرد انگار اتفاقی نیوفتاده و بعد اومد تو. ا/ت: چیشده؟ پریسا سریع پرید و بغلش کرد و گفت: ا/ت از حرفای من ناراحت شدی؟ ببخشیددددددد. اینجا دیگه ا/ت نتونست خودشو کنترل کنه و گریش گرفت همونجوری بغل همدیگه گریه کردن جفتشون و ا/ت همونجوری اینارو میگفت: پریسا، هق، خیلی وقته ندیدمشون هق. پریسا خوشو کم کم جمع و جور کرد و به ا/ت گفت: آروم باش. منظورت خانوادته دیگه؟ (😐) ا/ت: یعنی تو این وضعیتم ول نمیکنی؟

پریسا: ا/ت خیلی زد حالی. در واقع پریسا همینجوری بحث و ادامه داد و حال و هوای ا/ت رو عوض کرد. تو اینکار حرفه ای بود.😅😂 بعد گفت: اوه اوه ا/ت دیر وقته فردا صبح کلی کار داریم و تبغ برنامه ای که اعضا دارن... ام فردا بهت میگم. الان بگیر بخواب منم برم بخوابم. ا/ت: باشه. شب بخیر. پریسا: شب بخیر. از زبون پریسا: ا/ت خیلی رفتار و ایناش شبیه آهو هاس. سریع میشکنه و کلا اینجوریه. خیلی مهربونه. ولی از اون طرفم خیلی تیز و فرزه. چی بگم والا. فردا که ا/ت دنبال اعضا بود مامانشم و باباشم دنبالشن. خیلی باید مواظبش باشم. نمیدونم کی میخوان بهش بگن. ولی درواقع مامان باباش از همون اول قصد جونشو داشتن. مامانم اووردش تا نجاتش بده. (خب خالش بود دیگه.) در واقع مامان باباش اصلا عضو سازمان نبودن! هیچکدوم، از فامیلا نبودن! همشون خارج تو کشورای مختلفن. فقط من و مامانم بودیم. البته چرا خودم و گفتم و ا/ت رو نه؟ چون من از بگیم تو سازمان کار میکردم. چون کار هک نیازی به مسافرت نداشت. (منظور از بچگی از 7 سالگیه.) اما ا/ت نه. ولی نمیدونم دقیقا چجوری همه ی فن ها رو بلده به جز هک.