💮رمان عشق پنهان پ.62💮

💮از زبان ارمان💮 من:واقعا قیافم شبیه روح زده هاس؟ ارش:این گچ شدی... زیرچشات گود افتاده...واینکه صدات خش دار شده که کلی بخوام بگم خیلی تابلو شدی برو خونه یه دوش حسابی بگیر بعدم چندساعت خواب و اخر سرم یه چی بخور رنگ و رو بگیری میشی ارمان خودمون. من:یه درصدم فکر نکن که برم. آرش:داداشم پس میخوای چه غلطی بخوری برو دیگه...بابا تنها تکیه گاه میترا تویی اون بیچاره که مادر پدر نداره توم ضعف نشون بدی میشکنه تو اینو میخوای. من:نه. آرش:چی نشنیدم میخوای!؟. من:میگم نه. ارش:بلند حرف بزن بابا چرا مثل نفله هایی. من:میگم نه کری مگه. آرش:حالا شد پس برو خونه بدو. من:مطمعنی. ارش:اره بابا این دکترا که تا5ساعت روسرش نمیزارن برو. من:..باشه. 👑چندی بعدکوتاه👑 اومدم خونه یه دوش 20دیقه ای گرفتم و یه چیزیم خوردم گرفتم خوابیدم بعد دوروز یه خواب میچسبه ولی نباید طولانیش کنم 👑چندی بعدتر👑 بیدار شدم سه ساعت خواب بودم وای نه خیلی خوابیدم سری لباس پوشیدمو رفتم بیمارستان من:سلام چیشد. کیمیا:نخودچی شد. من:هر هر خندیدم😐. خاله:اجازه ملاقات نمیدن. من:چرا. خاله:فعلا نمیدن دیگه. من:...خیلی خب. خدابهم رحم کرد😧 💮از زبان میترا💮 به سقف زل زدم کابوسه یه دیقه هم از جلوی چشمم کنار نمیره هرکاری میکنم به هرچی میزنم نمیشه که نمیشه اصلا اون مرده که دروباز کرد کی بود چرا صورتش معلوم نبودالان دیوونه میشمم😣😟الان از استرس قطع نخاع میشم چرا کسی تو این اتاق خراب شده نیست قلبم الان میاد تو دهنم یه پرستاره اومد تو پرستاره:سلام خانوم خشگله. من:..سلام. پرستار:درد داری؟ من:..نه خیلی. یه نگاه به صورت سرد و پر استرسم کرد و یه لبخند زد و دوباره به سرم نگاه کرد پرستاره:چیه رنگ و روت پریده. من:یه کابوس خیلی بد دیدم. پرستاره:میخوای برام تعریفش کن شاید اروم شدی. من:نه...بچه هام سالمن؟ پرستار:سالم سالمن خیالت راحت چندساعت دیگه هم میارم ببینیشون. من:ممنون..میشه یه درخواستی کنم ازت. پرستار:عمربفرما.(اصلا دستم نمیره این تیکه رو بنویسم😑😐) من:..میشه بگی شوهرم بیاد. یکم فکر کرد دودل بود ولی بعدش دوباره لبخند گرمش روی صورتش پخش شد پرستار:خیلی خب فامیلیش چیه. من:خسرویی. پرستاره:الان برات میارمش😉. من:(لخبند پسروکش)ممنون.(اگه نسل انسانا تموم شد بدونین کار این زن و شوهره). پرستار:میخوای زهر بریزم؟💁.

من:😂چه زهری؟ پرستار:زهر دیگه یکم شک وارد کنم تغریبا همه همراهارواینجوری کردم. من:من که پایم. پرستار:فقط شوهرت باجنبس دیگه یهو قشی چیزی نکنه. من:نه صد درصد تضمینیه کارتو بکن😂👌. پرستار:😂اخ جون. بعدم رفت سمت در یکم نگام کرد بعدم قیافشو جدی و وحشت زده کرد و درو یه دفعه ای باز کرد ارش و آرمان جلوی در روی صندلی نشسته بودن بهشون نظارت کامل داشتم ولی نمیدونم خاله و کیمیا کجان بهتر صورتمو بردم زیر پتو تا نفهمن دارم میخندم فقط چشمام معلوم بودتا ببینم چی میشه پرستاره از بازیگرای سینما هم بهتر نقش بازی میکرد😂 پرستاره:اقای خسرویی کدومتونه😨. ارمان:منم چیشده. پرستاره:خ.خانومتون. ارمان:خانومم چی؟(درحال سکته کردن) پرستاره:خب چه جوری بهتون بگم. بعدم دستاشو بهم مالید ارش:خانوم چیشده نصف عمر شدیم. پرستاره یه نگاه به من کرد دوباره برگشت سمت ارمان پرستاره:خب ما...شمارو ایستگاه کردیم😂. دوتاییشون میخ شده بودن داشتن پرستاره رو نگاه میکردن از زیر پتو در اومدم دیگه نمیتونستم خودمو نگه دارم زدم زیر خنده همینجوری نگامون میکردن ارش:😐بخدا گفتم چی شده. بعدم رفت دوباره نشست آرمان همینجوری نگاه میکرد البته طلبکارانه ارمان:سوء استفاده میکنین😐؟. پرستار:😂😂درعوضش روحیه خانومتون بهتر شد. من:روحیه بیمار یا پرستار😂😂. پرستار:😂😂. آرمان:😑مارو باش نگران کی شدیم. بعدم سرشو انداخت پایین و دستاشم کرد تو جیبش و رفت پیش ارش ارمان:میبینی توروخدا. ارش:اشکال نداره نوبت ماهم میرسه داداش. پرستار:حالا بیخیال شوخی خانومتون میخواستن شما رو ببینن من یکم کرم ریختم معذرت میخوام اگه ناراحت شدین. بعدم دروباز گذاشت و رفت و ارمان اومد درم بست من:خوبی. ارمان:اینو من باید بپرسم. من:چه فرقی داره من زودتر گفتم میخواستی بگی. آرمان:..باشه ولش کن اصلا. من:...(زل زدن تو چشای همدیگه). نمیدونم چندیقه گذشته بود باسکوتش باهام حرف میزد یه جوری به چشام زل زده بود اینگار قحتیه نمیدونم ولی تاحالا اینجوری نگاه نمیکرد یه حس خاصی تو چشاش بود حسی که وقتی نگاشون میکردی بغضت میگرفت حسش خیلی غریب بود سعی کردم بحثو عوض کنم من:چندساعت بیهوش بودم. روی صندلی کنار تختم نشست ارمان:اگه حقیقتو میخوای باید بگم...تغریبا3روز. من:چییی!!؟3روز؟. آرنجاشو گذاشت روی پاهاش و دستاشم بهم گره زد خیلی جدی بود آرمان:3روز تو کما بودی. من:جلل خالق. آرمان:(لبخندودخترکش)اصلا مهم نیست براتا. من:انتقام تمام بیخوابیامو گرفتم😂✌. ارمان:😂دیوونه. من:خودم میدونم واگر نه زن تو نمیشدم😂.

💮از زبان میترا💮 آرمان:قبول داری پس. من:بشدت. داشتیم میگفتیم میخندیدیم که خاله جان و کیمیا و ارش و برکه خلاصه ریختن تو دیگه ولی قبلش کیمیا در زد کلشو کرد تو دید همه چی اوکیه دروچارتاق باز کرد اومدن تو من:ادبت تو حلقم. کیمیا:خیلیم دلت بخواد. من:دلم نمیخواد. ارش:این کاراتونو نمیخوای احیانا بزارین کنار؟ من:زن تورو بگو یه دری یه اوهومی پوهومی سرشو میندازه پایین میاد تو. ارش:باجفتتون بودم. کیمیا:خوب کردم. ارش:😑اصلا بشینین گیسای همون بکشین به من چه خودمو درگیر شما میکنم. بعدم رفت پیش ارمان😐منطقی بود حرفش ولی خب اول کیمیا کرم میریزه دیگه واگر من بچه خوبیم کیمیا:هوووییی ویییژژژژ پپپخخخ الوووو؟ من:وااات؟ کیمیا:خودشونو کشتن. نگام افتاد به(یه جای مخصوصی هست بچه میزارن توش از اونا اسمشو یادم نمیاد😐میبینی توروخدا گهواره نیستا یه چیز شیشه ایه)دیدم دوتا جیگر توشن دارن گریه میکنن آخیی چه بامزن 👑چند سال بعد👑 آردین:باباااااا. آرمان:ترمز بگیر بچه. آردین:نمیگیرههههه. ارمان:لاقن پدال نزن بزار بهت برسم. آردین:بابا درختتتتتتت. آرمان:ترمز بگیررر. آردین:عععععععع. من:ارمان بگیرش بچم الان سقط میشهههههه. ایلین:خدا بیامرزتش(خیلی ریلکس). آردین داشت با مخ میرفت تو درخت که ارمان بهش رسید و از پشت کشیدش که رفت تو بغلش و دوچرخه هم پرت شد اونور دونفری افتاده بودن رو زمین دوویدم سمتشون و صورت اردینو گرفتم دستم من:خوبی اردین؟جاییت درد نمیکنه؟بریم دکتر؟ اردین:مامان خوبم ولم کن. من:پوففف...اخه بچه نمیگی من سکته میکنم. اردین:ولی خوش گذشت😂. ارمان:حرفاتون تموم شد؟..آردین بابا جات راحته؟نمیخوای از روی من بلند شی؟ اردین:نه جام راحته. ارمان:بلند شو ببینم پدر صلواتی. بعدم پرتش کرد اونور و بلند شد ارمان:اخلاق این به کی رفته؟ من:به خودت. ارمان:من غلط بکنم. من:بچه بودی یادت نیست. آرمان:....بیچاره مامانم. ایلین:هنوز نمردی؟ اردین:نخیر چشت دراد. من:دعوا نکنین. ایلین:ولی تلافی خوبی بود. اردن:باید حدس میزدم...چرا ترمز دوچرخمو بریدی. آیلین(لبخند ملیح)میخاستی تو بستنیم هویج پخته نریزی.

ارمان:اردین باز هویج ریختی تو غذاش. من:پاشین بسه مردم دارن نگاه میکنن. ارمان:بهتره بریم یه جایی که شیب نداشته باشه واگر نه خودتونو به کشتن میدین بابای قهرمانتونم دیگه نجاتتون نمیده😎. اردین:باباااااااا. ارمان:چیه. آردین:پام درد میکنع. ارمان:چرا؟ اردین:نمیدونم کولم کن قهرمان. آرمان:😐بلند شو ببینم خجالتم نمیکشه. آردین:مامان. من:گناه داره ارمان. ارمان:کمر من گناه نداره؟ اردین:قهرمانا کمر درد نمیگیرن. ارمان:بشرتی که خرس بلند نکنن. من:بچم از چوب لای قرآن نازک تره. آیلین:یکم به خودت بنجب به جایی بر نمیخوره. اردین:اصلا قهر کردم نخاستم خودم میام...از خداتونم باشه همه ارزوشونه کولم کنن. من:این خودت خودشیفتس😐👌. ارمان:صفات خوب باباتو ور نداریا..هرچی گنده کپی پیس کن. 👑چند سال بعد👑 بلند شدم و میزو چیدم امروز اولین روزیه که آیلین و آردین میخوان برن مدرسه دوتا دقلوی شیطون که تکلیفشون با خودشونم معلوم نیست یه بار خوبن یه بار این سگ و گربه😐💔به طور کلی بگم قیافه هاشون اردین به من رفته ایلین به ارمان ولی اخلاق و سلیقه هاشون ترکیبیه،مسئولیت بیدار کردنشون همیشه با ارمانه البته یه بارم نشده مثل آدم بیدارشون کنه از بچه ها بچه تره مخصوصا با آردین خیلی شوخیای بدی میکنه😑هرچند اردینم حسابی تلافی میکنه💔👌ایلین بیشتر باباییه و اردین هم مامانی😌 ارمان:😂آخ. همینجوری که داشت میخندید اومد و پشت میز نشست من:چیشد؟ ارمان:😂مجبور شد بره دوش بگیره. من:نمیگی بلا ملا سرش میاد؟ آرمان:پسر منه ها..بعدم قویه چیزیش نمیشه. من:از دست تو. آیلین:صبح بخیر همگی. آرمان:صبح بخیر دختر بابا. من:صبحت بخیر خوب خوابیدی؟ آیلین:بله. شروع کردیم خوردن زیاد نگذشته بود که آردینم با موهای نم دار اومد و بدون هیچ حرفی با اصبانیت نشست من:صبح شما هم بخیر. آردین:صبح بخیر. آرمان:خوب خوابیدی؟😂 آیلین،ارمان:😂(درحال پاره شدن از خنده😐). من:عه..به پسر من نخندینا. اردین:نه مامان جان بزار بخندن...نوبت منم میرسه. آیلین:آردین کبرا11😂. آرمان:خیلی خب امروز میرین مدرسه مثل ادم رفتار میکنینا. آردین:مگه ما تا الان مثل ادم رفتار نمیکردیم😐. ارمان:چرا ولی این موقعیتیه که تاحالا توش قرار نگرفتین...نبینم برین زار بزنین. آردین:آیلین با شماس😏. آیلین:درسته دخترم ولی از تو جرعتم بیشتره...حداقلش از سوسک نمیترسم. آردین:عه مامان نگاه دوباره بحث سوسکو پیش کشید. آرمان:اخه پسر تو مردی از سوسک میترسی؟ آردین:به من چه شمارو بگو ترس مامانو ننداختی عرثی به من رسیده. من:😂دیر شد بخورین دیگه.

💮از زبان نویسنده💮 سال ها همینجوری میومدن و میرفتن ایلین و اردین بزرگتر میشدن و عشق ارمان و میترا هم وسیع تر هیچ حسادتی دیگه به این خانواده نفوذ نمیکنه هرمشکلی داشته باشن باهم دیگه درمیون میزارن و حلش میکنن کانون این خانواده گرم تر از اون چیزیه که کلمه ای برای بیانش وجود داشته باشه،توی شادیا توی غم ها توی اوج استرس و توی اوج نا امیدی باهم هستن ایلین و اردین مدرسه رفتن..تلاش کردن راهنمایی و دبستانو با تلاش پشت سر گذاشتن و تا جایی که تونستن به اون سطح از جامعه که میخاستن رسیدن 💮از زبان آرمان💮 از روزی که تولد18سالگی اردین و گرفتیم قول دادم هروز با یه سطل اب یخ بیدارش کنم😈 الانم طبق معمول5صبح دارم میرم سمت اتاقش😈درو اروم باز کردم و رفتم بالای تختش و پتو کنار زدم ولی خبری ازش نبود چیشد؟!کجا رفته یعنی! برگشتم که موهای تنم سیخ شد یه سطل اب یه ریخت روم😐 ارمان:خدا لعنتت کنه پسررر. بعدم سطلی که دستم بودو خالی کردم روش اردین:یییحح....چرا اینقدر سرد بود😬. من:حقته(نفس نفس زدن). اردین:(اونم داره نفس نفس میزنع)شما باشی هروز رومن اب نریزی. من:...دم در اوردی واسه من اره؟(بایک نگاه و خنده شیطانی). اردین:😆. من:مگه دستم بهت نرسه...وایسااا😈🔪. افتادم دنبالش کل خونه و گذاشته بودیم رو سرمون پشت مبل قایم شده بود من:خودت بیا تا بهت تخفیف بدم. اردین:نمیام. من:رو من اب میریزی؟غرقت کردم میفهمی. از روی مبل پریدم رفتم سمتش اردین:😂میخاستی رو من اب نریزی. من:که اینطور...الان حالیت میکنم. دستشو گرفتم و رفتم سمت حموم اب سردو باز کردم و گذاشتمش زیر دوش اردین:😂باباااا. من:😈بگو غلط کردم. آردین:خیلی خب خیلی خب من کم اوردم... ولی تلافی میکنمممم. بعدم دستشو مشت مشت اب پر کرد میریخت رو من من:نکن خیس شدم. آردین:منم دارم میریزم خیس شین. بعد اینکه هردو عمیقا خیس شدیم ول کرد من:خجالت نمیکشی با پدر پیرت اینکارو میکنی...نمیگی میوفتم میمیرم. اردین:عه بابا...شما کجا پیری..بخدا اینقدر خوب موندی همه دخترای دانشگامون چششون دنبالته. من:مامانت میشنوه دودمانتو به باد میده ها. اردین:😂خیلی خب بابا ولی دیگه نگو پیر شدی بهم بر میخوره. من:هیییی پسر...فردا سرمو گذاشتم مردم مواظب مادر و خواهرت باش. اردین:عه باباااا. من:یارا شوخیم سرش نمیشه..آخه بچه من تا نتیجه هامو از حلقت نکشم بیرون که ول کنت نیستم اردین:😂پس زن نمیگیرم. من:جرعتشو داری؟ اردین:پدر جان کیس مناسب گیر نمیاد. من:ای چشم چرون. میترا:من حاضرم 8تا نوزاد بزرگ کنمممم ولی از دست این دوتا خلاص شم...این چه وضعشه؟! ایلین:واو...پدر شکست بدی خوردی مثل اینکه. من:میخوای شکستو بهت نشون بدم. آیلین:نه نه من غلط کردم. من:😂😏😈.....خب برنامه چیه. میترا:میریم یه سر به خاله بزنیم. من:بسی عالی.

از حموم اومدم بیرون و لباسامو عوض کردم و رفتم پایین بعد صبحونه هم قرار شد منو اردین بریم خرید😑💔 من:عیال تو بیا من زیاد وارد نیستم. میترا:به اردین همه چی یاد دادم باخودت ببرش بلده. اردین:چرا آیلین نره؟! آیلین:فکر خوبیه میخوای تو خونه و تمیز کن من برم خرید. آردین:به من چه. آیلین:پس حرف نزن. من:خیلی خب ما رفتیم بیا ببینم چغندر. آردین:بابا بدم میاد بهم میگین چغندر. من:بابا باکلاس...بیا بریم بچه بدو. آردین:😑💔. من:کجا؟ آردین:ماشینو بیارم دیگه. من:با ماشین من بریم. آردین:...خیلی خب. 👑چند ساعت بعد👑 من:دیگه چی بود. آردین:...یادم نیست. من:..ایزاییمر داری؟ آردین:😐پدر داشت به شما توضیح میداد نه من. من:زنگ بزن مامانت. اردین:شارژم تازه تموم شده تمدیدش نکردم شما بزن. من:...صبح تا شب سرت تو گوشیه معلوم نیست چه غلطی میکنی. اردین:😂(پاره شدن از خنده). من:😐دارم باتو حرف میزنم. آردین:😂خدا نکشتت یامان. من:اصتغفرلله. گوشیو از دستش کشیدم و پرتش کردم پشت آردین:عه بابا گوشیه هاااا. من:من با کسی شوخی ندارم😆😐. اردین:نازنین گوشیم....کجاس💔. من:حقته. بعدم زنگ زدم میترا من:سلام خانوم خونه میشه یه بار دیگه لیست خریدو بگی شازدت یادش رفته. میترا:.... من:الو!؟پشت خطی؟ میترا:...آ.آرمان😢(باصدایی لرزنده و ضعیف). من:عه میترا چیشده؟! میترا:..باید یه چیزی بهت بگم. من:خب بگو چیشده. میترا:...خب...بیا تو بهش بگو.(یه چی بگم آلان کلا آیلین و میترا تمام حرفاشون با بغض الودس😐💔) ایلین:به من چه. میترا:ایلین(با یه لحن خواهشی). ایلین:خیلی خب....الو بابا؟ من:دنبالک بازیاتون تموم شد؟بگو ببینم چیشده. ایلین:قول میدی خونسردیتو حفظ کنی؟ من:آدم خونسرد تر از من دیدی؟! ایلین:تو جاده ای؟ من:خب اره دیگه. آیلین:بزن کنار یه چی باید بهت بگم. من:درسته آدم خونسردیم ولی وقتی یکی ادمو زجر کش کنه صبرم تموم میشه..بگو چیشده نصف عمر شدم شرکتم به فنا رفت؟یا خونه؟ آیلین:خب..یه چی بدتر از اینا. من:خب چی؟ ایلین:..😢خب...راستش...

من:الان به ملکوت میپیوندما بگو دیگه. ایلین:م.مامان بزرگ.💮از زبان آرمان💮 من:مامان بزرگ!!؟مامان بزرگ چی. آیلین:فوت کرد😭. من:(شکه شدن) تمام بدنم قفل شده بود مغزم دیگه کار نمیکردحتما داره شوخی میکنه آخه غیر ممکنه چه جوری امکان نداره حتما یه کابوسه آخه همچین چیزی نمیشه نباید بشه اردین:بابا مواظب باااااش(داد زدن).

اردین:بابا مواظب باااااش(داد زدن). تا خاستم به خودم بیام انقدر سری و کشتنده اتفاق افتاد که نفهمیدم چیشد 👑چند دیقه کوتاه(6یا5مین)👑 سرم خیلی درد میکرد بعد کلی کلنجار رفتن حالم بهتر شد و تونستم چشامو باز کنم ولی تا حد مرگ درد داشتم چشامو باز کردم صداهای اطرافم اولش همشون نامفهوم بود ولی کم کم اونم مثل دیدم بهتر شد آردین:بابا..بابا حالت خوبه!؟...باباتوروخدا بهم جواب بده(ترس بی نهایت). من:چرا شلوغش میکنی...یواش. اردین:بابا چیو اروم باش صدمه دیدیییی. سرمو چرخوندم که ببینمش پشت نشسته بود سمت شاگردمم کلا جمع شده بود من:خرشانس...گوشیت از مرگ نجاتت داده. آردین:من به درک بابا تو حالت خوبه؟...اتش نشانی داره میاد خب؟ من:واسه ی چی. آردین:باباااا یه نگاه بنداز رفتیم تو کامیون😢. من:..بعید میدونم انگار برعکسه(😐آیا از منحرفی رنج میبرید؟..درمانی پیدا کردین به منم خبر بدین) اردین:بابا محض رضای خدا یه بار همه چیو به شوخی نگیر من دارم سکته میکنم. من:خب سکته نکن. مرده(اتش نشانی):حالتون خوبه؟ اردین:من خوبم بابامو نجات بدین لطفا. مرده:خونسردیتونو حفظ کنین هردوتونو سالم در میاریم. وقتی اردینو از ماشین کشیدن بیرون نوبت به من رسید مرده:هی تو...بیا اینجا ببینم. جوان(خب یه جورایی تازه از کارآموزی در اومده تازه واردع):ب.بله. مرده:باهاش صحبت کن باید هوشیاریشو نگه داریم فهمیدی؟ جوان:چشم. یعنی انقدر استرس داشت که نگو دست و پاشم گم کرده بود مثل چی جوان:خب ببین اصلا نگران نباش خب الان سفقو باز میکنیم نجاتت میدیم. من:بنظر تو من نگرانم؟ جوان:...نه اصلا...ببخشید من این اولین باره که اومدم عملیات دست و پامو گم کردم. من:اشکال نداره نترس فوقش میمیرم دیگه. جوان:وضیفه ما نجات شماس نباید اینجوری بگین. من:شغلتو دوست داری؟ جوان(میخوام بنویسم جوون که همون جوان میشه ولی یه بار برام سوء تفاهم پیش اومد الان دیگه برای هفت پشتم بسه:"/):اره. من:پس ازش نترس. جوان:...من نمیترسم. من:بچه دیگه به من دروغ نگو از چشات داره فواره میزنه از ترس داری به خودت میلرزی. جوان:خیلی خب چشم اصبانی نشین شما.....خیلی درد دارین؟! من:فعلا داغم زیاد حس نمیکنم. جوان:خب این خوبه میتونین تحمل کنین. یکی دیگه:فرمانده. مرده:چیه. یکی دیگه:باک بنزییین. مرده:...زود باش تخلیه کن دیگه وایسادین منو نگاه میکنین.