هایییییی گایز، هاواریو دوینگ؟ آیم فاین.... تنکص... اوم.... میخواید یه داستان تالنی دلهره آور بشنوید؟ پس لتس گووو
شمانش را گشود و به سقف سفید رنگ اتاق خیره شد، چندی وقت در رخت خواب قلت خورد و پس از مدتی کوتاه، نشست. موهای طلایی اش رو روی شانه هایش ریخت و خم شدن زانو هایش نصادف شد با ایستادنش. به آینه پیش رو نگاهی انداخت و چهره خود را نگریست، موهای طلایی متوسط و چشمان آبی رنگ، پیراهن رسمی اش به تیشرت سفید رنگ و شلواری گشاد و سفید مبدل شده بود. باید چهره اش را می آراست. موهایش را با شانه صاف کرد و در دو طرف سر، بست. پیراهنش را عوض کرد و برای روز جدیدش حاضر شد. به سمت در گوشه اتاق خیز برداشت و تا خواست دستگیره را میان دستانش حصار کند،کلیدی وارد در شد و صدایی پسرانه در گوشش پیچید:«نه... نه... نه. پـــنی خانوم، فکرشم نکن!» لرزه ای بر اندامش افتاد، به سرعت سرش را برگرداند که گمان کرد رگ های گردنش بیرون افتاده اند. اما نه، کسی نبود. اظراف اتاق را آنالیز کرد و به سوی میز آرایش خیز برداشت و بطری شیشه ای را برداشت. صدا با تمسخر گفت:«سلاح مامورای اچ کیو، یه بطریه!؟» پنی صدا را شناخت... شاید هم نشناخت. بطری را به سمت صدا پرتاب کرد و بطری، تنها خورد شد و خورده شیشه ها میان اتاق پخش گشتند. در کثری از ثانیه نورهایی بنفش و محو رنگ در هوا شناور شدند و کسی را پیش رویش دید، دشمن خونی اش، تالون!
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
سلام فداتشم
چرا بقیه داستانتو ادامه نمیدی😭
سلام عزیزم خوبی داستان عالی گذاشته بودی💕💕
ادامه بده💕😜😜
کفش های موشکی خویش را فعال ساخت
واییییییی از این قسمت از خنده ترکیدم
وای من از داستانهایی که تالون پنی رو میدزده خیلی خوشم میاد😁 کی پارت بعدو میذاری خیلی قشنگه
یعنی جوری نوشتی که تو داستان محو شدم 🤤
عالییی بید 😍
واقعا😍
چششممم
چشم چیه😐
مممنونننن